سه شنبه, ۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 21 January, 2025
مجله ویستا

سیب را ببین, جهان را ببین


سیب را ببین, جهان را ببین

نگاهی به فیلم «شعر» برنده بهترین فیلمنامه از جشنواره کن

چند زن و تعداد اندکی مرد پشت نیمکت‌های خود نشسته‌اند. چهره‌های گشاده و خندانی دارند. این افراد مسن که برای یاد گرفتن به یک مرکز فرهنگی آمده‌اند، همگی شاگردان خوبی هستند. اوقات‌شان تلخ نیست و از آن دلزدگی که در چهره دانش‌آموزان دبیرستانی دیده می‌شود، خبری نیست. شاید به این خاطر که به انتخاب خودشان به اینجا آمده‌اند. مشتاقانه به چهره مردی چشم دوخته‌اند که آمده تا درباره هنر و شاید زندگی چیزهایی به آنها یاد بدهد، اما مرد به جای تمام اینها سیبی را بالا می‌برد و درباره دیدن آن صحبت می‌کند.

اهمیت دیدن، عمیق دیدن جهان، کانون اصلی فیلمی به شدت ویرانگر و البته انسانی است؛ فیلمی به کارگردانی چانگ دونگ لی از کره جنوبی. در طول داستان معلم، مردی عینکی که رفتار ساده و مهربانی دارد، دانش‌آموزانش را هدایت خواهد کرد تا با جست‌وجو در خاطرات و احساسات‌شان یک شعر بنویسند. او در نخستین جلسه خطاب به دانش‌آموزانش می‌گوید «تا به حال شما سیبی را حقیقتاً ندیده‌اید.» در همین حین دوربین روی چهره یکی از دانش‌آموزان با نام می‌یا ثابت می‌شود. «برای آنکه بدانید یک سیب واقعاً چیست، باید به آن علاقه‌مند شوید و آن را بفهمید، این جوری واقعاً آن را دیده‌اید.» آن گونه که دوربین روی چهره می‌یا ثابت شده، واضح است که معلم از کلمه سیب به جای زن یا زندگی استفاده می‌کند.

برای می‌یا، زنی ۶۶ساله که به تنهایی نوه‌اش، ووک، را در آپارتمانی شلوغ در شهری بی‌نام بزرگ می‌کند، شعر بدل به سرگرمی و پس از مدتی شوری عظیم می‌شود و در نهایت بدل به ابزاری می‌شود که به واسطه آن گزارشی نامعمول و فراتر از درک هر روزه انسانی از آنچه برایش رخ داده می‌دهد. در ابتدا شعر سبب می‌شود کمتر روی مسائل آزاردهنده جهان بیرون تمرکز کند؛ راهی می‌شود برای تمرینی ذهنی. می‌یا در آستانه فراموشی است و پزشکش به او گفته که تا مدتی دیگر حافظه‌اش را از دست خواهد داد. اما می‌یا بدون ترس یا سردرگرمی ماجرا را پیش خودش نگه می‌دارد. شاید حتی از خودش هم پنهان می‌کند و نه به نوه‌اش و نه به دخترش که در شهری دیگر زندگی می‌کند چیزی نمی‌گوید. به جای آن به سراغ شعر می‌رود. پای تلفن با دخترش ریز می‌خندد و می‌گوید: «من استعداد شاعری دارم، گل‌ها رو دوست دارم و عجیب و غریب حرف می‌زنم.»

این زن، با آن کلاه‌های سفید و دستمال‌گردن‌های محکم‌بسته‌شده و غرورش، به شدت عادی به نظر می‌رسد. اما مانند این فیلم ظریف و میخکوب‌کننده او نیز شما را جذب خود می‌کند. نکته اساسی در این رابطه بازی خانم جونگ هی‌یان است. بازی او نمایشی مقهورکننده از پیچیدگی‌های عاطفی است که در خلال سبک بصری ساده و بی‌پیرایه کارگردان فیلم ساخته می‌شود. اتاق‌های زشت و کهنه و خیابان‌های معمولی در «شعر»، بدون هیچ هیاهویی به تصویر کشیده می‌شوند، چنان گذاره‌هایی ساده درباره حقیقت و نه قطعاتی برای پیش‌ بردن روایت و داستان. با این همه جهانی که در فیلم به تصویر کشیده می‌شود بیشتر به نثر وابسته است تا به شعر. سادگی و معمولی بودن این جهان است که سبب می‌شود داستان تا این حد بیننده‌اش را شگفت‌زده کند؛ شگفتی‌ای که در همان ابتدا ظاهر می‌شود: ووک، نوه می‌یا، به همراه پنج نفر از هم‌مدرسه‌ای‌هایش در خودکشی یکی از دختران مدرسه نقش داشته؛ دختری که اول بار در تیتراژ او را می‌بینیم که با صورت در آب افتاده و آب رودخانه جنازه او را با خود می‌آورد.

چیزی مسحورکننده در این سکانس است. سکانس با تکان‌های آب آغاز می‌شود. شما نمی‌بینید چه چیزی در آب است- مانند بچه‌هایی که در کنار آب بازی می‌کنند و شما از نقطه دید آنها مشغول تماشای رودخانه هستید- و تنها زمانی متوجه جنازه غوطه‌ور می‌شوید که دوربین نمایی نزدیک از آن را نمایش می‌دهد. جنازه متعلق به دختر جوانی است که پیش از این هم‌کلاسی‌های پسرش را متهم به آزار و اذیت جنسی کرده بود. جنازه او در خشن‌ترین لایه فیلم معرف یک راز سر به مهر است. با این همه این افتتاحیه چیزهای بیشتری نیز دارد. همان بچه‌هایی که کنار رود مشغول بازی هستند، آنها یادآور نوجوان‌هایی هستند که غیرمستقیم جنازه دختر را به رودخانه کشیدند؛ نوجوانانی که بی‌تفاوتی‌شان به این ماجرا نشان می‌دهد مرگ برایشان چیزی عظیم نیست، تنها بازی‌ای‌است که از کنترل آنها خارج شده است.

این خشونت سر به مهر باقی نمی‌ماند و زمانی که پدر یکی از پسرها با می‌‌یا تماس می‌گیرد و از او می‌خواهد تا به قرار ملاقاتی در یک رستوران بیاید، جنبه عمومی پیدا می‌کند. این مرد به همراه پدر چهار پسر دیگر تصمیم گرفته‌اند- البته به لطف مدیران مدرسه - به خانواده دختر پول هنگفتی بدهند تا ماجرا را عمومی نکند و به مطبوعات نکشاند، رشوه‌ای بدهند و سکوت بخرند. یکی از پدران در حالی که پدر دیگری برایش نوشیدنی می‌ریزد می‌گوید «چیزی که شده، شده دیگه» (لیوان را به سوی می‌یا می‌‌گیرد و می‌گوید «خانم‌ها مقدم‌ترند») و ادامه می‌دهد «با اینکه دلم برای دختر بیچاره می‌سوزه، اما حالا ما باید بیشتر فکر پسرهای خودمون باشیم». می‌یا ساکت نشسته است، صورتش خالی از هر احساسی است و بعد به بیرون می‌رود، دفترچه یادداشتش را درمی‌آورد و شروع به نوشتن می‌کند: «خون... گلی به سرخی خون».

می‌یا، بی‌درد و رنج راهی پیدا می‌کند تا ببیند، جهان را واقعاً ببیند، با گل‌هایش، درخت‌های پوسیده‌اش، انسان‌های خندانش و بی‌رحمی‌هایش، و با این گونه دیدن حقیقت بدل به هنر می‌شود، تراژدی بدل به امر متعالی می‌شود. این یک تغییر حالت خارق‌العاده است؛ تغییر حالتی که از قطعات روایی به ظاهر نامرتبط، لحظاتی که به نرمی و لطافت سپری شده و خشونتی رسمی سر بلند کرده است. با این همه تمام قطعات این فیلم تاثربرانگیز به خوبی به هم چفت می‌شوند- موتیف‌ها و حرکاتی که در آغاز فیلم دیدیم، در صحنه‌های پایانی بازتاب می‌یابند- حتی گل‌های فیلم، چه آنها که می‌یا در خارج از رستوران به سراغ‌شان می‌رود و چه آنها که در مراسم ختم دختر در گلدانی جای گرفته‌اند.

رودخانه‌ای که فیلم با آن آغاز شده تا آخرین تصاویر فیلم جریان می‌یابد. در واقع ما با عبوری مداوم و مستمر روبه‌رو هستیم تا با یک حلقه. در یکی از صحنه‌های فیلم، می‌‌یا با معصومیتی تقریباً مسخره از معلم شعر خود می‌پرسد «لحظه «الهام شعر» کی به سراغ من میاد؟» معلم پاسخ می‌دهد که نمی‌آید و تو باید التماسش کنی. اما می‌یا مصرانه می‌پرسد «من باید کجا برم؟» معلم می‌گوید باید در اطراف خود بچرخد، آن را جست‌وجو کند، اما الهام همان جاست، درست همان جایی که او ایستاده است. در حقیقت شعر همه جا هست.

حتی در آنهایی که در زندگی او هستند و او آنها را نمی‌بیند، مثل همان مرد فلجی که می‌یا هرازگاهی برای مراقبت و پرستاری از او می‌رود. موجودی در پوست یک مرد که می‌یا سرانجام او را همان‌گونه که هست می‌بیند. سوالی که او از معلمش نمی‌پرسد درباره چرایی هنر است. او مجبور نیست این سوال را بپرسد چرا‌که خود فیلم - «شعر» فیلمی است که به خوبی توضیح می‌دهد که هنر چگونه اجازه می‌دهد ما از خود خارج شویم و به واسطه یک حس همدردی خیالی به دیگران احساسی بیابیم- این سوال را به خوبی پاسخ می‌دهد.

مانولا دارگیس

ترجمه : سمیرا قرایی