شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

آخِرین قهرمانِ سفیدپوستِ ایستاده


آخِرین قهرمانِ سفیدپوستِ ایستاده

نگاهی به فیلمِ «گران­تورینو» واپسین اثر سینمایی کلینت ایستوود

در سال­هایی که جنبش­های مدنی و اعتراض­آمیز به اوج خود رسیده بودند و سینما و موسیقی و هنر و در مجموع فرهنگ عمومی پوست انداخت و شکوفایی­ها و نوآوری­های چشمگیری را تجربه کرد، سینمای درجه «ب» آمریکا که آثار مهجور و درخشان فراوانی را در خود دیده، فیلمی ماندگار را تولید کرد که نام­اش «هری کثیف» (دان سیگل، ۱۹۷۱) بود. قهرمان آن فیلم یک پلیس خشن و متعصب و سرخود بود که «هری کالاهان» نام داشت و خود، بدون این­که منتظر دستور مافوق­هایش باشد، تبهکاران را به سزای اعمال­شان می­رساند.

کاراکتر هری کالاهان ،که کلینت ایستوود آن را با استادی بازی می­کرد، به عنوان شمایلی محبوب از اعتراض­های رایج در سال­های ابتدایی دهۀ هفتاد درآمد و محبوب جوانان و سینمادوستان شد. کلینت ایستوود سال­ها پس از آن هم بازی کرد و خود به کارگردانی روی آورد و در هر دو میدان از موفق­های سینمای جهان بود. هنوز خاطرۀ خوش بازی­های درخشان­اش در وسترن­های اسپاگتی سرجئو لئونه- سه­گانۀ «به­خاطر یک­مشت دلار» (۱۹۶۴)، «به­خاطر چند دلار بیشتر» (۱۹۶۵)، «خوب، بد، زشت» (۱۹۶۶)- و کارگردانی کم­عیب و نقص­اش را در فیلم­های درخشانی همانند «نابخشوده» (۱۹۹۲)، «پل­های مدیسن­کانتی» (۱۹۹۵)، «نیمه­شب در باغ خیر و شر» (۱۹۹۷)، «میستیک رویور» (۲۰۰۳) و «محبوب میلیون­دلاری» (۲۰۰۴) که اتفاقاً در برخی از این آثار هم بازی کرده، از یاد نمی­بریم. او سال­ها محبوب اعضای آکادمی اسکار بوده (ایستوود چهاربار اسکار بهترین کارگردانی را گرفته و دوبار هم اسکار بهترین بازیگری) و خیلی از فیلم­هایش اقبال و نظر مثبت منتقدان را به خود جلب کرده­اند. حال او در آستانۀ هفتاد و نه سالگی هنوز هم با انرژی فیلم می­سازد و بازی می­کند و هنوز هم دل­نشین است و دوست­داشتنی.

کلینت ایستوود در «گران­تورینو» نقش والت کوالسکی را بازی می­کند؛ پیرمردی که سابقۀ جنگ در شبه جزیرۀ کره را دارد و به آن افتخار می­کند و در عین حال نسبت به مهاجران آسیایی و لاتین ساکن در آمریکا و شهر و محله­اش به دیدۀ تحقیر نگاه می­کند. کلینت ایستوود در «گران­تورینو» آن­قدر تداعی­کنندۀ شمایل ماندگارش در سال­های درخشان دهۀ شصت و هفتاد میلادی است که گویی با همان هری کالاهانِ «هری کثیف» یا جو در «خوب، بد، زشت» روبه­رو هستیم که به سال­های بازنشستگی­اش رسیده و همان فرهنگ شبه­نژادپرستانۀ مرسوم در آن سال­ها را با خود به یدک می­کشد و حتی تاب و تحمل فرزندان و عروس­ها و نوه­هایش را ندارد (نمونه­اش سکانس­های افتتاحیه که در مراسم فوت همسرش رفتار سردی با نوه­ها و پسرهایش دارد). زمانی که او در حال نوشیدن نوشیدنی موردعلاقه­اش در ایوان منزل­اش است (خانه­ای تپیکال و نمونه­ای از آن خانه­های آمریکایی شبه­ویلایی رایج در سال­های دهۀ شصت و هفتاد) و در غروب آفتاب به این­­سو و آن­سو نگاه می­کند و زیرکانه زاغ­سیاه همسایه­های غریبه و آسیایی­اش را چوب می­زند، یادآور قهرمانان و کلانترهای فیلم­های وسترن است که زمانی خودش در میان آن شخصیت­های تیپیکال سری در سرها داشت. اصلاً چرا راه دور برویم؟! خودِ فیلم نامش را از مدل سال ۱۹۷۲ کارخانۀ اتومُبیل­سازی فورد گرفته است.

پس می­توان به آسانی نشانه­های دمِ دستی و فراوانی را از تجسم میراث­خواری گذشته و ارزش­ها (و حتی ضدارزش­ها)ی مرسوم در آن سال­ها در شخصیت اصلی فیلمِ آخر کلینت ایستوود دید. در حقیقت کاراکتر والت تجسم آمریکایی کلاسیک است؛ مردی خانواده­دار که حتی نمی­تواند تغییرهای مشهود در فرزندان­اش را تحمل کند و برای پرچم کشورش که از دیوار ایوان خانه­اش آویزان است و نیز سگ خانگی­اش ارزش فراوانی قائل است؛ از نوشیدنی­های آمریکایی غافل نیست و حتی می­توان درباره­اش گفت خشونت را تنها راه­حل موجود در رویارویی با تبهکاری ریز و درشت نژادهای غیرآمریکایی و مهاجر می­بیند.

اما با این داشته­ها در ابتدای فیلمنامه و معرفی کاراکترهای همسایه در ادامه خیلی آسان و بنا به کلیشه­های مرسوم از این دست می­توان حدس زد که والت در جریان تماس با برادر و خواهر نوجوان در همسایگی­اش، تائو (بی ­وانگ) و سو (آهنی هِر)، تحول شخصیتی ویژه­ای را پشت سر می­گذارد و از تعصب­های کورکورانه­اش دست می­کشد. به هر حال در سال­هایی قرار داریم که آمریکا سیاست­های یک دهۀ اخیرش را زیر سؤال برده و دم از برابری و دوستی و برادری می­زند و کارخانۀ رؤیاسازی هالیوود که بدون آن نمی­توان چیزی به نام سینما را تصور کرد، نیز درجهت همین سیاست­ها گام برمی­دارد و البته به مدد توانایی عوامل حرفه­ای­اش این پیام اخلاق­گرایانه را در چارچوبی ارائه می­کند که کلیشه­های موجود در این بسته توی ذوق نمی­زند و برای هزارمین­بار هم به دل می­نشیند؛ یعنی کسی که به این­گونه داستان­های دراماتیک آشناست، می­داند قهرمان سرسخت داستان ما به زودی از جایگاه فکری پیشین خود کوتاه می­آید و البته در کنار آن توجیه می­شویم که نژادپرستی و این جور ­حرف­ها کهنه شده­اند و باید چنین اندیشه­هایی را دور ریخت؛ پیامی که شاید در فیلمی درخشان و تا اندازه­ای مهجورمانده همانند «تاریخ مجهول آمریکا» (تونی کی، ۱۹۹۸) با زبانی بهتر، عادلانه­تر و سینمایی­تر از فیلمِ ایستوود گفته شده است. با این وجود به مدد بازی درخشان کلینت ایستوود در نقش والت و کارگردانی شسته­و­رفتۀ او، باز هم ریتم کند «گران­تورینو» و وجه شعارگونه­اش آدم را اذیت نمی­کند.

فیلمنامه که نخستین کار حرفه­ای نویسنده­اش-نیک شِنک – است، ریزه­کاری­های مرسوم درام­نویسی را رعایت کرده و هرچه خط روایی­اش را بر پایۀ کنش­ها و واکنش­های کاراکتر والت چرخانده، از پرداختن به دیگر شخصیت­ها­ غافل مانده است. نمونه­اش شخصیت کشیش جوان، پدر یانوویچ (کرستوفر کارلی)، است که بحث­های فراوان او با قهرمان داستان بر سرِ مرگ و زندگی نچسب و تحمیلی است و حتی زمانی­که والت پیش از رفتن خودخواسته به قتلگاهش نزد او می­رود و اعتراف می­کند و از کشتن آدم­ها در جنگ کره اظهار پشیمانی می­کند، نمی­تواند نقشی اساسی، دراماتیک و پُررنگ در بطن داستان داشته باشد. والت با مرگ فاصله­ای ندارد؛ سرفه­های او که با خون همراه است، این هشدار را می­دهد که قهرمان پیر ما در آستانۀ چشیدن طعم مرگ است. او که از تائو و خواهرش تأثیر گرفته، می­خواهد با مایه­گذاشتن از تجربه­اش و مرگ شبه­قهرمانانه­اش بر آن­ها تأثیر بگذارد و تائو را برای همیشه از خشونت و انتقام دور کند. به همین دلیل خود به نزد اعضای نوجوان باند پسرعموی تائو می­رود و جوری مقابل چشمان وحشت­زدۀ آن­ها صحنه­سازی می­کند (ایدۀ با انگشتان دست ادای سلاح به دست گرفتن را درآوردن برای کسی که اکنون از خشونت گذشته­اش پشیمان شده، خیلی خوب است) که هدف آماج گلوله­های آنان قرار گیرد و آن­ها را به شکلی غیرمستقیم به سزای اعمال­شان برساند.

اما مشکل این­جاست که مسیر تأثیرپذیری والت از همسایگان مونگ خود، مسیری عجولانه و نه­چندان قابل قبول است. اما حضور پُررنگ و دل­چسب و البته تا اندازه­ای اغراق­آمیز ایستوود بر نقش، بر تمام این ایرادهای شخصیتی سرپوش گذاشته و بیشتر از آن­که حواس­مان را به سمت ضعف­های معمول فیلمنامه ببرد، ما را به این نکته معطوف می­کند که هری کالاهانِ گذشته، دیگر آن شور و غرور و خودسری سال­های دور را ندارد و خود می­داند که دیگر خبری از آن شکوه رو به زوال نیست. در نتیجه برای آن­که شمایل ماندگارش را حفظ کند، برای نجات تائو از خطر انتقام و زندانی شدن و به تباهی رفتن، به شکلی مسیح­گونه پای در محدودۀ دشمن می­گذارد و کشته می­شود؛ کرینی که از پیکر سوراخ­شدۀ والت داریم، بر این وجه مسیح­وار تأکید می­کند (به ویژه مرگ او با دستانی باز و صلیبی­شکل). برای ما که ایستوود را شمایلی از یک دوران ماندگار در سینما می­شناسیم، همین هم کافی است. شاید «گران­تورینو» واپسین فیلم ایستوود باشد و وصیت­نامۀ سینمایی او (هرچند که فیلم جدیدش در مراحل پیش­تولید است)؛ اما امیدواریم قهرمان دوست­داشتنی­مان حالاحالاها زنده باشد و توان و شادابی همیشگی­اش را داشته باشد که بتوانیم او را در اثری تازه ببینیم. «گران­تورینو» اثری فاخر در کارنامۀ فیلم­سازی ایستوود نیست؛ اما آن را به­عنوان جایگاهی برای نشان­دادن موقعیت کاراکتر سینمایی­اش در دلِ سینمای پُرزرق و برق امروز هالیوود می­پذیریم؛ «گران­تورینو» مرثیه­ای سینمایی برای آخرین قهرمان سفیدپوست ایستاده است که خاستگاهش به دهه­ها پیش، زمانی که سینما از جنس دیگری بود، بازمی­گردد.

نوشته شده توسط امیررضا نوری پرتو

http://www.cinema-cinemast.blogfa.com