دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

یک وجب خاک


یک وجب خاک

روزی پادشاهی فرمانده سپاه سواره نظام خود را فرا خواند و به او گفت: تو یکی از یاران امین من هستی. تو سرد و گرم روزگار را چشیده‌ای و همه به تبحّر تو در اسب سواری و جنگ آوری واقف هستند. …

روزی پادشاهی فرمانده سپاه سواره نظام خود را فرا خواند و به او گفت: تو یکی از یاران امین من هستی. تو سرد و گرم روزگار را چشیده‌ای و همه به تبحّر تو در اسب سواری و جنگ آوری واقف هستند. می‌خواهم لطفی به تو بکنم تا بدانی که به تو علاقه‌مند هستم. در ضمن پس از این که من نقشه خودم را در رابطه با تو اجرا کردم اگر توانستی سربلند بیرون بیایی تو را ترفیع درجه خواهم داد. فرمانده از خوشحالی در پوست خود ‏نمی‌گنجید خطاب به شاه گفت: اطاعت امر می‌شود. شاه گفت: اسب مخصوص من را بگیر و بتاخت برو. فرمانده پرسید: عالی جناب به کجا و تا کجا باید بروم؟ پادشاه گفت: تا جایی که می‌توانی بتاز و برو من به میزان تاختن تو، به تو زمین خواهم داد و خواهی توانست خود حکمران آنجا باشی.

فرمانده سپاه چشمانش برقی زد و دوان دوان به سوی محل نگهداری اسب‌های پادشاه رفت و بهترین اسب را برای خود برگزید. پا را در رکاب نهاد و با یک حرکت سریع بر پشت اسب سوار شد و تاختن را آغاز کرد. شب و روز تاخت و تازید. او حتی زمانی که گرسنه یا تشنه‌اش نیز می‌شد از حرکت باز نمی‌‌ایستاد و برای به دست آوردن زمین بیشتر همه چیز را به فراموشی سپرده بود. فرمانده هر روز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد تا در فاصله‌ای نه چندان دور از کاخ از اسب به زمین افتاد. عفریت مرگ او را با صدایی بلند صدا می‌کرد. فرمانده به خود گفت: چه کار کردم؟ چرا این قدر بیهوده تلاش کردم تا مقدار بیشتری زمین به دست بیاورم؟ اکنون مرگ به من نزدیک است و فقط به اندازه قد خودم به خاک احتیاج دارم. فرمانده چشمانش را بست و در همان جا به دستور پادشاه به خاک سپرده شد.

مترجم: آرش میری خانی