یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

آنگاه که می آیی


آنگاه که می آیی

«چه جمعه ها که یک به یک غروب شد، نیامدی
چه بغض ها که درگلو رسوب شد، نیامدی
خلیل آتشین سخن، تبر به دوش و بت شکن
برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه
ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام …

«چه جمعه ها که یک به یک غروب شد، نیامدی

چه بغض ها که درگلو رسوب شد، نیامدی

خلیل آتشین سخن، تبر به دوش و بت شکن

برای ما که خسته ایم و دل شکسته ایم، نه

ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام

دوباره صبح، ظهر، .... نه غروب شد، نیامدی»

جمعه ها از پی هم می گذرند، مولای من، نمی دانم کدامین آدینه می آیی؟

نمی دانم کدامین روز، انتظار بی پـایانم را پایانی خواهی بود تا دیده دل را به نور جمالت نورانی کنم

آقای من

مولای من

نمی دانم آنگاه که می آیی، آن لحظه ای که از آسمان سبز بهار شکوفا می شوی، زنده ام یا در انبوهی از خاک غربت زندانی شبهای تنهایی خویشم ولی بدان که دل به عشق دیدارت سپرده ام و با هر جمعه «ندبه ای» سر می دهم و درهر صبحی ندای دلنشین (اللهم رب النور العظیم» زمزمه می کنم تا با همه احساس درونی خویش، خود را مهیای دیدارت نمایم

مولای من!

ای پاره تن فاطمه (علیها السلام)

ای سرو بستان گلستان محبت

ای منتقم خون حسین (علیه السلام)

ای تکسوار وادی عشق

ای سبزینه پوش سرو قامت

بیا که منتظریم .