یکشنبه, ۷ بهمن, ۱۴۰۳ / 26 January, 2025
مجله ویستا

زندگی در طوفان


زندگی در طوفان

اندوه ناپایداری یا غم از دست دادن

همه چیز به ناگه از دست می رود. گویا زمین هیچ گاه زیر پای آدمی پایدار و ماندگار نبوده و نیست. گویا ما آدمیان، محکوم هستیم که همواره بر لبه ی پرتگاه هستی و نیستی و صخره ی ترسناک از دست دادن های مداوم زندگی کنیم. زندگی بی ضمانت و ناپایداری جاویدان که هر آن، می تواند هستی ما را دگرگون کند، سرچشمه ی هراسناکی آدمی است. به راستی یکی از اضطراب های بنیادین آدمی، اضطراب "از دست دادن" و هراس از زیر و رو شدن هایی است که وقتی طوفانش در می گیرد، خیمه و خرگاه را از جا می کند و هیچ کاری از ساکنان آن خیمه برنمی آید. این گونه بود که شکسپیر، اساسی ترین مساله ی آدمی را "بودن و یا نبودن" می داند. آدمی مسافر بی قرار مرزهای بودن و نبودن، داشتن و از دست دادن است. اندوه ناپایداری و از دست دادن، اندوه مرگی تدریجی و مداوم.

ناپایداری، پایدارترین قانون هستی است. طعم پایداری را فقط برای یک لحظه و فقط برای یک لحظه، می توان در دهان چرخاند. ممکن است لحظه ی بعدی وجود نداشته باشد. سلامتی، شادابی، زیبایی، دانش و سرمایه هایی چون محبوبیت، حافظه، منزلت اجتماعی، قدرت، ایمان و .... چه زود از دست می روند. آدمی چه تلاش جانکاهی می کند که ناپایداری ها را پایدار و رفتنی ها را ماندگار نماید. داشتن جهانی پایدار، رویایی شیرین و دلخواه است اما این فقط یک رویا و آرزو است، آرزویی که هیچ گاه به دست نمی آید. به همین دلیل است که دلهره ای همیشگی را در عمیق ترین لایه های وجودی مان احساس می کنیم. دلهره ای که حتی شیرینی "اکنون" مان را می ستاند و زایل می کند. هرگاه به این می اندیشیم که من در "اکنون" ناپایدار زندگی می کنم و هیچ ضمانتی بر تداوم نیست، آهی از سینه بر می کشیم و بر وضع و حال خودمان دل می سوزانیم. ما خانه بر زمینی لرزان و زمان گذرا داریم. این سخن را کسانی می توانند با جان خویش احساس کنند که دوره ای از جنگ را پشت سر گذاشته و در زمان جنگ زیسته باشند. همان گونه که آگوستین قدیس گفته است:"زندگی بس کوتاه است و اطمینانی نیست که برای روح های شکننده ی ما ابدیتی وجود داشته باشد." بر این جمله باید افزود که نه تنها زندگی بس کوتاه است بلکه همین زندگی کوتاه، بس ناپایدار و متزلزل است.

به تعبیر حافظ:

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت ز جهان گذرا ما را بس

"این حرمان کسانی است که لب بر لب چشمه ی حیات نهاده اند و نوشیده اند و هم کسانی که میوه ی درخت معرفت نیک و بد را چشیده اند." زمانی می رسد که به یک باره همه چیز پایان می یابد و آن، همان لحظه ی مرگ است. مرگ، آن وقتی است که دیواری بلند و نفوذ ناپذیر روبروی پنجره ی بودن و هستی ما کشیده می شود. دیواری که از آن نمی توان عبور کرد. تاریک و بی آینده. مرگ، پایان دارایی های ما است. از دست دادن همه چیز و آن هم در یک لحظه. فراموش کرده ایم که مرگ یعنی از دست دادن. ما هم اکنون نیز داریم مرگ را مزمزمه می کنیم. اما از آن جا که هنوز چیزهایی داریم که به آن ها تکیه کنیم و به داشتن شان افتخار و اعتماد نماییم، از واژه ی مرگ استفاده نمی کنیم. بی خبر از این که مرگ چون جویباری روان، در عمیق ترین سطح وجودی مان جریان دارد.

هیچ نیست

جز پیچ و تاب سرخسی

این جهان گذرا

شگفت آن که مرگ را فقط پایان راه می دانیم. مرگ، آغاز است و همراه ما است و مرگ، پایان ما است. ما با مرگ متولد می شویم. مرگ، چونان سایه است. آنانی که در برابر خورشید حقیقت راه می روند سایه ی مرگ خویش را می بینند و ما اگر سایه ای نداریم از آن رو است که در تاریکی بسر می بریم. "مرگ علامتی است، رمزی است از ناپایداری هستی".

پیش از این، بسیاری از حکیمان، از دوره ی یونان باستان تا قرن های اخیر، بارها گوشزد کرده اند که با مرگ آشتی کنید. مرگ را به رسمیت بشناسید. مرگ آگاهی و مرگ پذیری، یعنی می دانم که مردن من یک باره اتفاق نمی افتد. مرگ من از لحظه ی تولد من آغاز شده است. مرگ، پایان نیست. مرگ، آغاز است. و این همان پارادکس رازآلود زندگی است. آدمی، وقتی متولد می شود در واقع مرده است. آغاز و پایانش در کنار هم و در هم تنیده است. هم در مبدا است و هم در مقصد. زندگی می کند اما در متن زندگی اش مرگ را بارها و بارها زیر دندان احساسش می فشرد. به تعبیر سپهری:

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره ی سرخ – گلو می خواند

آدمی هر لحظه مرگ را با زندگی اش تجربه می کند. لحظات زندگی اش را که می زید، به واقع از دست می دهد. و مرگ همان از دست دادن های مداوم است. "این دنیا خانه ای است که بلاها از هرسو آن را احاطه کرده و به بی وفایی و فریب، شهرت یافته است، زندگی درآن بر یک حال نباشد تا ساکنان آن همیشه در امنیّت کامل زندگی کنند. احوالش گوناگون و رفتارهایش رنگارنگ است. زندگی درآن نکوهیده، و ایمنی درآن نادیده است. اهل دنیا درآن هدف هایی هستند نشان گرفته شده که دنیا به سوی آنان تیر می افکند و با سپردن به دست مرگ نابودشان می سازد." امام علی وضع تراژیک آدمی را این گونه بیان می کند: "هر روز فرشته ای ندا می دهد بزایید برای مردن، جمع کنید برای از دست دادن، بسازید برای خراب شدن" بودا نیز وقتی به زندگی خود و سایرین می نگریست، اندوهگین می شد و می گفت: "زندگی رنج است." زندگی از آن رو رنج است که همه ی آن چه را که سال ها برای به دست آوردنش تلاش کرده ایم، از کف می نهیم و چاره ای از آن نداریم.

ایوب، اندوه ناکترین انسانی بود که دردناکانه ترین از دست دادن ها را، پی در پی و آن هم در زمانی کوتاه، تجربه کرده بود. فرزندانش، سلامتی اش، منزلت اجتماعی اش، محبوبیت اش، مال و اموالش و آرامشش را از دست داد. "ایوب مردی بود در سرزمین عوص، و او مردی به سامان و پارسا بود و خدا ترس بود و تن باززننده از بدی. و او را هفت فرزند پسرینه و سه دختر آمد. از متاع دنیاوی نیز هفت هزار گوسفند و سه هزار اشتر و پانصد یوغ ورزاو کاری و پانصد الاغ ماده و کار و باری آراسته داشت. باری این مرد بهینه و مهینه همگان بود به دار شرق." دزدان اموالش را غارت کردند. آتش خانه و زندگی اش را سوزاند. داس مرگ، فرزندانش درو کرد. مردمش، او را از خود با تمسخر راندند. بیماری و جراحت متم بدنش را در برگرفت. تا جایی که"ایوب را از کف پا تا تارک به دمل های ناسور مبتلا کرد. او سفال بر گرفت تا تن خود بخراشد، میان خاک و خاکستر نشسته." بلای ایوب هفت سال و هفت ماه و هفت روز و هفت ساعت را برداشت. از دست دادن های مکرر و رنج افزا، ایوب را در هم شکست و ناپایداری، سهمگین ترین رنج ها را بر جانش فرو ریخت. سرگذشت ایوب، نماد ناپایداری و بی اطمینانی است که بر زندگی آدمی سایه افکنده است.

"درد جاودانگی" صرفا تمایل انسان برای ماندگاری و بقا در ابدیت نیست، و البته چنین جاودانگی، آرزوی دیرین است، اما درد جاودانگی، سرشت سوگناک آدمی است که می داند هر آن چه که دارد، از دستش خواهد رفت. او و هر آن چه به او تعلق دارد، پایا و ماندگار نیست. آن گاه که در وضعیت خوشایندی می زید، آرزو می کند که "اکنون"اش، تا همیشه جاودانه بماند. اما آگاهی از سرشت سوگناک از دست دادن های مداوم، آدمی را در رودخانه ی رنج، غوطه ور می کند.

"ادی"(جامعه شناس) ، معتقد بود که آدمی هماره در وضعیت احتمال به سر می برد. او از این وضعیت به موقعیت های شکننده یاد می کند. همه چیز در بوته ی احتمال است. "ادی" به درستی به تجربه ی انسانی توجه کرده است. آنات و لحظات زندگی ما آدمیان، بر سیلاب تند و روان"احتمال"، زیر و بالا می شود. هیچ چیز قطعی نیست، "قطعیت"، کالایی نایافتنی است. گذر از این لحظه تا لحظه ی بعد، محتمل است. محتمل است که تا لحظات بعد زنده باشم، محتمل است دست های من بتواند بقیه ی مطلب را تایپ کند. محتمل است چشم هایم، تا پایان این نوشته، با من همراهی کند. محتمل است که قلبم تا اتمام این نوشته، بایستد و یا ضربانش را ادامه دهد. حقیقتا در "اکنون" زندگی می کنم. هیچ چیز بیشتر از این نمی توانم وعده دهم. عنصر آینده در وعده هایی که به این و آن می دهیم، لحاظ شده است، به راستی کدام آینده؟ آیا قطعیتی در کار است؟ نمی دانیم. تنها یک چیز قطعی است و آن هم این که هیچ چیز قطعی نیست.

بر تخته پاره ی "احتمال" در اقیانوس ناآرام زندگی، همراه با امواج نمی دانم های چاره ناپذیر، سرگردانیم. گویا ما آمده ایم تا از دست بدهیم. به دست می آوریم تا از دست بنهیم. اما این نکته هم مهم است که چه چیزی را از دست می دهیم و برای کدام از دست رفتن ها محزون می شویم؟ کدام از دست رفتن ها برای ما مهم ترند؟ اندوه ما در از دست دادن کدام کالا و سرمایه، عمیق تر است؟ کدام از دست رفتن است که غباری از حزن بر چهره می نشاند و تا همیشه خواهد بود؟

دو وضعیتی که زندگی را درمی نوردد این است که:

الف) آنانی که از دستشان می دهیم و دوباره به دستشان می آوریم

ب) آنانی که از دستشان می دهیم و دیگر بار به دستشان نمی آوریم.

آنهایی که وقتی از دست شان می دهیم، دیگر بار به دست شان نمی آوریم مانند از دست دادن عمر و توانایی های جسمانی، روانی و روحی که با بالا رفتن سن و در رسیدن دوره ی کهنسالی، به سوی ما باز نمی گردند. همچنین وقتی عزیزی را از دست می دهیم، راه بازگشتی نخواهد بود. اما فارغ از این که چه چیزی را دوباره به دست می آوریم و یا به دست نمی آوریم، نفس از دست دادن است که شعله ی رنج را در پستو خانه ی دل روشن می کند. یادآوری یک نکته نیز خالی از ضرورت نیست و آن نکته این است که واکنش آدمیان در همین زندگی بس کوتاه و بس ناپایدار، با یکدیگر متفاوت است. روح های خسیس، برای هر از دست رفتنی، در خود فرو می ریزند و عزا می گیرند. روح های حقیر، رنج حقارت و کوچکی درون شان را در رنج از دست دادن ها بازتاب می دهند. شکستگی در خود و روان رنجوری در چنین موقعیت هایی نشان می دهد که شخص زیر بار از دست دادن های کوچک هم توان ایستادگی و مقاومت ندارد.

گویا میزان تاثیرسنگینی و سهمگینی از دست دادن ها، با وسعت روحی افراد تناسب دارد. میزان و اندازه ی حزن از دست دادن ها را دو چیز معلوم می کند:

۱- معنای از دست دادن

۲- وسعت وجودی هر شخص

رویدادهای تلخ و شکست ها را می توان با معنا کردن، قابل تحمل تر کرد. از دست دادن های "بی معنا"، روح را زخمی و روان را رنجور می کند. فیلسوفانی چون رواقیون، سنکا، شوپنهاور و سایرین، بر چگونگی تفسیر آدمی از زندگی و جهان تاکید می کردند. آنان نحوه ی تفسیر از وقایع و فرایندها را در غم ها و اندوه ها و شادی ها موثرترین عنصر تلقی می نمودند. از سوی دیگر، وسعت وجودی و فراخی درون افراد است که سنگینی بار رنج را تعیین می نماید. وسعت وجودی، اگر چه نمی تواند چاره ای برای سرشت اندوهناک آدمی بیابد، اما دست کم سینه ای فراخ و شانه ای پرتوان برای کشیدن بار اندوه از دست دادن ها به آدمی می بخشد.

اریک فروم که می داند زندگی آدمیان همراه از دست دادن های مداوم است و آن را چاره ای نیست، دست کم برای کاستن از دلهره ی چنین آشوبی، توصیه می کند رویکرد به زندگی را تغییر دهیم. معتقد است اگر تفسیرمان از جهان و زندگی تغییر کند و اگر رویکرد ما نسبت به زندگی تغییر کند، ناآرامی از دست دادن به آرامش بودن منتهی می شود. به تعبیر سپهری، چشم ها را باید شست و جور دیگر باید دید. اریک فروم، باور دارد که اندوه های ما، از آن رو است که رویکرد "داشتن" را انتخاب کرده ایم و رویکرد"بودن "را فرو نهاده ایم. فروم می گوید:"منظور من از بودن آن نوع از موجودیت است که در آن حالت کسی نه چیزی "دارد" و نه "حرص و آز" داشتن بر او مسلط است بلکه شادمان است".

ژان وال، چاره ی آدمی را در مواجهه ی مستقیم و بی واسطه و صادقانه با موقعیت های متفاوت انسانی می داند. این فیلسوف اگزیستانسیالیست، موقعیت ها را همان چیزی می داند که یاسپرس آن را "موقعیت مرزی" می نامید. موقعیت های مرزی مانند ناتوانی ها، محدودیت ها و ناپایداری ها و موقعیت فناپذیری آدمی. روبرو شدن با خودمان و محدویت ها و ناپایداری هایی که داریم. محدودیت ها و شرایطی که نمی توان آن را از میان برد، تنها کاری که می توان کرد این است که به آنها روشنی ببخشیم.

حافظ و مولوی و اونامونو، چاره ی درد از دست دادن و ناپایداری را در عشق می جویند.

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

چه عاشق شوی و چه عاشق نشوی، کار جهان سرآمدنی و پایان یافتنی است. اما عاشق است که در جهانی چنین ناپایدار، با تغییر نگاه و جایگاه خویش، از هستی بهره می برد و نقش و مقصود را در می یابد. "احساس بی اعتباری جهان گذران، شعله ی عشق را در دل ما می¬افروزد. و فقط عشق است که بر این بی اعتباری گذران غلبه می کند، که زندگی را از نو سرشار می کند و به آن ابدیت می بخشد" مولوی، نیز معتقد است که نه تنها نباید از ناپایداری ها گریزان بود ، بلکه می گوید طالب بی قرار شو، تا که قرار آیدت.

خیام در خوش باشی و دم غنیمتی راه می سپارد. در نگاه خیام، ما فقط در این دم و فقط در این دم می زییم پس همین دم را باید در یابیم و غم ناپایداری را از سر بیرون کنیم.

برخیز و مخور غم جهان گذرا خوش باش و دمی به شادمانی گذران

در طبع جهان اگر وفایی بودی نـوبت به تـو خود نیـامدی از دگران

علی زمانیان

- ناتالیا گینزبورگ، فضیلت های ناچیز

- نامه ای به قدیس آوگوستین، یوستین گوردر

- اونامونو، درد جاودانگی - ۵۲

- کاواباتا بوشا

- اندیشه هستی – ژان وال

- سهرا سپهری، هشت کتاب، ۲۹۶

- نهج البلاغه

- حکمت ۱۳۲

- کتاب ایوب، منظومه آلام ایوب و محنت های او از عهد عتیق

- پیشین

- قصص قرآن سور آبادی

- عنوان کتاب اونومونو

- جامعه شناسی دین، ملکم هیلتون

- داشتن و بودن، اریک فروم

- اندیشه ی هستی – ژان وال - ۹۶

- اونامونو، درد جاودانگی - ۵۲