سه شنبه, ۱۲ تیر, ۱۴۰۳ / 2 July, 2024
مجله ویستا

فلسفیدن با دیالوگ


فلسفیدن با دیالوگ

تحلیلی بر دیالوگ نویسی مهرجویی در «هامون»

مهرجویی تنها یک فیلمساز نیست. او نویسنده است، فلسفه می‌خواند، نقاشی می‌کشد و سنتور و پیانو می‌نوازد. بی‌شک تمام این فعالیت‌ها به شکلی ناخودآگاه بر هرآنچه نوشته، تاثیر گذاشته است. فیلم هامون از سری فیلم‌هایی است که مهرجویی این خط ذهنی را به صورت دیالوگ‌هایی به یادماندنی بر زبان شخصیت‌هایش جاری می‌سازد. به‌همین دلیل هم دیالوگ‌های فیلم آکنده از شعر و فلسفه و عشق است و همچنین وصف بحران‌ها و تردید‌های نسلی که دوران جوانی خود را در دهه ۶۰ تجربه می‌کردند.

هامون شاهکار مهرجویی در دیالوگ‌نویسی است. او داستان روشنفکری را نقل می‌کند که از فلسفه و کتاب و گشت‌وگذار عارفانه همراه با علی عابدینی دور افتاده است و همان‌طور که دبیری، (عزت الله انتظامی) در فیلم گفت: «یه زن خوشگل گرفتی، حالا دیگه نمی‌خوادت. می‌خواستی یه عنترشو بگیری! گول بورژوازی فاسدی رو خوردی» در چنگ یک زندگی بورژوازی زناشویی اسیر شده و شغل بی‌ربطی مثل ویزیتوری لوازم پزشکی برگزیده است. هنر مهرجویی هم بیشتر در گنجاندن دغدغه‌های همین روشنفکر ـ خسرو شکیبایی ـ در قالب دیالوگ‌هایی است که خط اصلی یک درام معمولی ـ یک طلاق عاطفی ناشی از طرز تفکرهای متفاوت- را روایت می‌کنند. او از همین طریق توانسته با تک‌تک دیالوگ‌ها سوال‌هایی اساسی طرح کند. واژگان را و در واحد بزرگ‌تر از آن، یعنی جمله و دیالوگ را، نه تنها برای ارتباط بین دو شخصیت که برای انتقال مفاهیمی عرفانی ـ روشنفکرانه و مهم‌تر از همه عاشقانه ـ شاعرانه به خدمت می‌گیرد. مثلا هامون را گیج و سر درگم در کوچه‌پس‌کوچه‌های کاهگلی کاشان به دنبال دلیل راهی می‌فرستد که در زندگی سیمانی‌اش گم کرده است. در این جستجو مهرجویی آرزوهای آرمانگرایانه بشر را مانند سهراب سپهری در دیالوگ‌ها دنبال می‌کند و به جامعه هم توصیه می‌کند برای برون‌رفت از «برزخ بین شک و یقین» آن را امتحان کند:«باید برم به یه جای با صفا کنار رودخانه افکارمو متمرکز کنم». «چی می‌شد همه جا همون‌ جوری بود که من می‌خواستم، همه‌جا آشتی، همه‌جا صلح و صفا» دیالوگی که بسادگی توانسته فلسفه‌ای بزرگ را در خود جای دهد و این وجه‌تمایز مهرجویی در دیالوگ‌نویسی است. مهرجویی در هامون، دیالوگ را در نقش پل واسط بین مفاهیم عمیق و دردهای طبقه‌ تحصیلکرده روشنفکر و مخاطب معمولی به بازی می‌گیرد و نیز روی این مرز براحتی راه می‌رود. می‌تواند با زبان شعر خیلی ساده حرف بزند: «ما آویخته‌ها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده و کپک‌زده خود را؟»، خیلی خودمانی تز پیچیده حمید هامون را بیان کند: «داشتم به این فکر می‌کردم که آدم باید خودش باشه یا دیگری؟ به کتاب «ترس‌و‌لرز» فکر می‌کردم و راستش خودم هم دچار ترس و لرز شده بودم! چون توی اون کتاب... ببین من می‌خواستم ببینم چرا ابراهیم پدر ایمان؟ می‌خواستم به عمق عشق ابراهیم به اسماعیل پی ببرم. می‌خواستم ببینم ابراهیم واقعا از عمق عشق و ایمان می‌خواست پسرش‌رو بکشه؟ اسماعیل! پسرش رو! بزرگ‌ترین عزیزش رو! عشقش رو. این یعنی چی؟! آدم به دست خودش سر پسرش رو ببره؟! ابراهیم می‌تونست نره. می‌تونست بگه نه! اما رفت و اسماعیل رو زد زمین. گفت همینه! همینه! همینه! امر امر خداست و کارد رو کشید! » و گاه هم مانیفست روشنفکرانه‌ صادر کند: «مدیر: واقعا نمی‌دونی از نظر اقتصادی یعنی چه؟ چقدر حساسه؟ هامون: یعنی بهره‌گیری از دستمزد ارزون کارگر در کشورهای جهان سوم. مدیر: دست از این بدویت تاریخی کپک‌زدت بردار بدبخت، ببین کره کجا داره میره؟ هامـون: د ِ کجا داره میره؟ آخه به چی رسیده؟ عین یه مشت سوسک و مورچه دارن توی مرداب تکنیک دست و پا می‌زنن.»

خیلی از دیالوگ‌های مهرجویی در فیلم هامون جدای از این‌که در چه کانتکست و از زبان چه شخصیتی گقته می‌شوند، هویت دارند و سال‌ها بعد از نمایش فیلم به حیات خود ادامه می‌دهند. آنچنان که هنوز بهترین گزینه برای وصف موقعیت‌های مشابه در دنیای واقعی را به شخصیت‌های واقعی به دست می‌دهند. از همین رو بی‌انصافی است که تنها دیالوگ‌ها را با ارجاع به فیلم‌ هامون تحلیل کنیم. نگاه جهانشمول و دید وسیعی که به دیالوگ‌ها تزریق شده وصف‌حال انسان شهری مدرنِ پای در سنت است. فارغ از این‌که در چه زمانی و چه مکانی زندگی می‌کند. مثلا امتناع هامون از خواست‌های زندگی مدرن و له شدن فردیتش، انسان را به یاد یک دغدغه و آرزوی همیشگی خود بودن می‌اندازد. دغدغه‌ای که مهرجویی به شیواترین شکل ممکن آن را در یک بگومگوی خانوادگی نشان می‌دهد: «تو می‌خوای من اونی باشم که واقعا تو می‌خوای من باشم؟ اگه من اونی باشم که تو می‌خوای، پس دیگه من، من نیستم. یعنی من خودم نیستم.» و «چرا اینقدر در برابر ابراز قدرت ضعیفم؟ این ضعف من از کجا میاد؟ از پدرم؟ از مادرم؟ از وطنم؟ از مهشید؟ اِی مهشید...مهشید»

مهرجویی در نهایت رنج آویزان‌بودن و پیچیدن به سوال‌های مهم برای فهم هستی و دور باطل سوال‌ کردن و به پاسخ نرسیدن را در استیصال حمید هامون به تصویر می‌کشد: «خدایا! برام یه معجزه برسون! مث ابراهیم! شاید معجزه من یه حرکت کوچیـــک باشه؛ یه اینــــــوری، یه اونوری» و حرف آخر را در همین دیالوگ ماندگار می‌زند: «همه ما در جاده زندگی بی‌هدف می‌رانیــــم و منتظر رخ‌ دادن معجزه هستیم.»

میترا فردوسی