دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

خال یا سوناری کاواباتا


خال یا سوناری کاواباتا

دیشب خواب آن خال را می دیدم لازم بود فقط چیزی بنویسم باید بدانی كه منظورم چیست منظورم همان خالی است كه به خاطرش بارها سرزنش ام كرده بودی خال روی شانه راستم است یا شاید باید بگویم روی پشتم

دیشب خواب آن خال را می‌دیدم. لازم بود فقط چیزی بنویسم. باید بدانی كه منظورم چیست. منظورم همان خالی است كه به خاطرش بارها سرزنش‌ام كرده بودی. خال روی شانه راستم است. یا شاید باید بگویم روی پشتم.

«راحت به درشتی یه لوبیاس. اگه همین‌جوری باهاش بازی كنی، همین روزاس كه جوانه بزنه بزرگ بشه.»

عادت داشتی به خاطرش اذیتم كنی. ولی همان طور كه می‌گفتی بزرگ‌تر از یك خال بود، بزرگ و عجیب، گرد و ورم كرده.

به عنوان كودك، عادت داشتم روی تختم دراز بكشم و با آن بازی بكنم.

وقتی برای اولین بار متوجه‌اش شدی، خیلی خجالت كشیدم: حتی گریه كردم و هنوز حالت شگفت‌زده‌ات یادم است.

ـ دس ازش وردار، سایوكو، هر چه بیشتر بهش دست بزنی، بیشتر بزرگ می‌شه.

مادرم هم سرزنشم می‌كرد. هنوز كودك بودم و از این گذشته، به این كار عادت كرده بودم. هنوز سر جایش بود. ولی من فراموشش كرده بودم.

وقتی تو اولین بار متوجه‌اش شدی، من كوچك‌تر از آن بودم كه بتوانم زن تو باشم. فكر نمی‌كردم كه به عنوان یك مرد بتونی تصورش را بكنی كه چقدر خجالت كشیدم. اما خیلی بیشتر از خجالت كشیدن بود. با خودم فكر كردم، وحشتناك است. به راستی ازدواج با تو برایم چیز وحشتناكی بود. احساس كردم، انگار تمام رازهایم برملا شده است. انگار تو داشتی یكی یكی از روی رازهایم پرده برمی‌داشتی، رازهایی كه قبلاً از آنها اطلاع نداشتم. مثل اینكه هیچ چاره‌ای نداشتم.

تو با خوشحالی می‌خوابیدی، گاهی من احساس رهایی می‌كردم، و اندكی احساس تنهایی، و گاهی كه دستم می‌خواست به طرف خال برود، جلوی خودم را می‌گرفتم.

یادم آمد كه به مادرم نوشتم: «دیگه حتی نمی‌تونم به خالم دس بزنم.»

ولی حتی فكر كردن به خال هم باعث می‌شد كه صورتم گ‍ُر بگیرد و بسوزد.

یكبار تو گفتی: «نگرانی تو به خاطر خالت بی‌معناس.»

و من خوشحال شدم و سرم را تكان دادم. اما حالا كه به گذشته‌ها نگاه می‌كنم، نگرانی‌ام این است كه چرا تو نفهمیدی كه باید عادت بیچاره من را دوست داشته باشی.

زیاد نگران خالم نیستم. به یقین، مردم توی گردن زنها به دنبال خال نمی‌گردند. بعضی وقتها مردم برای توصیف دخترهای بی‌ریخت می‌گویند «سالم و دست نخورده، مثل اتاق دربسته.» اما به سختی می‌توان خال را چیز بی‌ریختی به حساب آورد، هر چند هم كه بزرگ باشد.

چرا فكر می‌كردی كه من به بازی كردن با خالم معتاد می‌شوم و چرا این عادت تو را ناراحت می‌كرد؟ باید می‌گفتی: «دست بردار، دست بردار.»

و نمی‌دانم چند صدبار سرزنشم كردی، یكبار وقتی كاملاً عصبانی شده بودی پرسیدی: «آیا باید این كارو با دست چپ‌ات بكنی؟»

و من كه از حرف تو تكان خورده بودم، گفتم: «با دس چپم.»

درست است. پیش از آن من دقت نكرده بودم. ولی همیشه این كاررا با دست چپم انجام داده بودم.

ـ «خال روی شونه راست تو است و برا این كار باید دس راستتو به كار بگیری.»

و من دست راستم را بلند كردم و گفتم:« ولی این خیلی عجیبه.»

ـ زیادم عجیب نیس.

ـ ولی با دس چپم خیلی طبیعی‌یه.

ـ دست راستت نزدیك‌تره.

ـ برا دس راستم، خیلی عقبه...

ـ عقبه؟!

ـ بله، خوب این یه سلیقه‌ا‌س، حالا چه دستمو از جلو گردنم ببرم عقب، چه همین‌طوری دست راستمو خم كنم عقب.

خیلی طول كشید تا بتوانم با حرفهای تو با خونسردی موافقت كنم. حتی همان طور كه در جوابت گفتم، به هر حال، به نظرم آمد، وقتی كه دست چپم را به طرف خالم می‌برم، مثل این است كه از تو فاصله می‌گیرم، و مثل این است كه دارم خودم خودم را بغل می‌كنم. با خودم فكر كردم كه دارم دربارهٔ تو بی‌رحمی می‌كنم.

پس با آرامی پرسیدم: «چه اشكالی داره كه از دس چپم استفاده كنم؟»

ـ چه با دس چپ، چه با دس راس، عادت بدیه.

ـ می‌دونم.

ـ‌ بارها به تو نگفته‌ام كه برو دكتر تا این خالو از جاش دربیاره؟

ـ ولی نتونستم خجالت می‌كشم.

ـ كار ساده‌ایه.

ـ چه كسی برا درآوردن خالش پیش دكتر می‌ره؟

ـ به نظرم،‌ خیلی‌آ.

ـ برا خال رو صورت ممكنه، ولی فكر نكنم كسی برا برداشتن خال رو گردنش پیش دكتر بره، حتماً دكتر خنده‌اش می‌گیره. حتماً می‌فهمه كه به خاطر گلهٔ شوهرشه، كه پیش دكتر رفته‌اس.

ـ می‌تونی به دكتر بگی كه علتش عادت بازی كردن با خالته.

ـ واقعاً یه چیز كوچكی مث خال، درجایی كه هرگز نمی‌تونی ببینی‌اش، چرا باید تو رو ناراحت بكنه.

ـ اگه باهاش بازی نكنی، برام مهم نیس.

ـ به نظر من كه این‌طور نیس.

ـ تو آدم كله‌شقی هستی. من می‌تونم همیشه بگم و تو اصلاً تلاش نكنی كه خودتو عوض بكنی.

ـ سعی می‌كنم. حتی سعی كردم كه لباس خواب بلند بپوشم تا نتونم به اون دس بزنم.

ـ ولی نه برا مدت زیادی.

به گمانم داشتم كوتاه می‌آمدم، پس پرسیدم: «آیا كار خیلی غلطیه كه به اون دس می‌زنم؟»

ـ استثنائاً زیاد غلط نیس. فقط از تو خواستم كه دس از این كار برداری. برای این كه من خوشم نمی‌آد.

ـ‌ ولی، چرا این قد از اون بدت می‌آد؟

ـ لازم نیس كه به دنبال دلیل بگردیم. نیازی نیس كه با اون بازی كنی، و این یه عادت بدیه، و من دلم می‌خواد كه از این كار دس برداری.

ـ من هرگز نگفتم كه از این كار دس برنمی‌دارم.

ـ و وقتی به اون دس می‌زنی، همیشه همون حالت عجیب‌‌ِ حواس پرتی تو صورت‌ات ظاهر می‌شه.

شاید حق با تو بود. چیزی باعث شد كه حرفت تو دلم نشست، و می‌خواستم با تكان دادن سرم، موافقت را اعلام كنم و گفتم: «دفعهٔ دیگه كه دیدی این كارو می‌كنم، بزن پشت دستم، حتی سیلی بزن به صورتم.»

ـ اما این ناراحتت نمی‌كنه كه حتی با وجود این كه سالها تلاش كرده‌ای هنوز نتوانسته‌ای یه همچی عادت كوچك ناچیزی رو ترك بكنی؟

جوابی ندادم. داشتم به حرفهایت فكر می‌كردم. آن حالت من، با آن دست چپ پیچیده دور گردنم، باید خیلی بدبخت وار و ملال‌آور به نظر بیاید. دو دل بودم كه برای بیان چنین حالتی از لغتی مثل «گوشه‌نشین» یا «پست» استفاده كنم و به زنی فكر بكنم كه در چنین حالتی تنها به فكر دفاع از وجود ناقابل خودش است. و حالت صورت من، باید همان‌طور كه تو گفتی حالت آدم «حواس‌پرتی» باشد. آیا به نظر تو این علامت آن نیست كه من تمام وجودم را به تو نبخشیده بودم و بین ما فاصله‌ای وجود داشت؟

آیا این احساسات واقعی من نبود كه موقع دست زدن به خالم و پناه بردن به رویاهایم، در صورتم ظاهر می شد؛ درست همان كاری كه از كودكی انجام داده بودم. یك دلیلش هم می‌تواند این باشد كه تو از من ناراضی بودی. و به همین دلیل هم به خاطر یك عادت چنین كوچكی، چنان قشقرقی راه انداختی. اگر از من راضی بودی، می‌توانستی لبخندی بزنی و اصلاً به عادت من فكر نكنی.

فكر وحشتناكی بود. وقتی از ذهنم گذشت كه ممكن است مردهایی باشند كه شیفته چنین عادتی باشند، به خودم لرزیدم. این از عشق تو به من بود كه باعث شد برای اولین بار متوجه این عادت من بشوی. تا حالا در این مورد تردید نداشته‌ام و اما همین عشق تو اندكی هم موجب آزار و اذیت شده است. این عشقی كه هر چه بالیده، بغرنج‌تر و پیچیده‌تر شده و در نهایت منجر به ازدواج ما شده است. برای یك زن و شوهر واقعی، بوالهوسیهای فردی، مفهومی ندارد و من گمان می‌كنم كه از طرف دیگر، زن و شوهرهایی هستند كه در همه چیز با هم تفاوت دارند.

نمی‌گویم زوجهایی كه با همدیگر به توافق رسیده‌اند، الزاماً همدیگر را دوست دارند، و آنهایی كه به طور مشخصی با هم اختلاف دارند، از هم متنفرند.

گرچه فكر می‌كنم ـ و نمی‌توانم جلوی فكركردن خودم را بگیرم ـ‌ بهتر بود تو عادت بازی كردن با خالم را نادیده می‌گرفتی.

تو در عمل با مشت و لگد كتكم زدی، من گریه كردم و گفتم چرا نمی‌توانی كمی كمتر خشن باشی. چرا باید من به خاطر دست زدن به خالم، رنج ببرم. تو گفتی: «چطور ما می‌توانیم این عادت را برطرف كنیم.»

و صدایت می‌لرزید. و من كاملاً فهمیدم كه تو چه احساسی داری و چرا از كاری كه می‌كنی اذیت نمی‌شوی.

اگر این موضوع را به كسی می‌گفتم می‌توانستم تو را شوهر نالایقی معرفی كنم. اما از آنجایی كه ما به مرحله‌‌ای رسیده بودیم كه هر كار كوچكی باعث می‌شد كه به تنش بین ما افزوده شود، كتك‌كاری تو در عمل موجب رستگاری ناگهانی من شد.

من دستهایم را روی هم گذاشتم و گذاشتم روی سینهٔ توی، ‌درست مثل این كه داشتم خودم را به تو تسلیم می كردم.

ضیاءالدین ترابی


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.