جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

فصل سانسور شده «نخستین حلقه» سولژ نیتسین


فصل سانسور شده «نخستین حلقه» سولژ نیتسین

عقربه های منبت کاری ساعت دیواری, چهار و پنج دقیقه بعد ظهر را نشان می داد صفحه مفرغی ساعت در نور کم جان اواخر پاییز درخششی نداشت

این داستان کوتاه فصل اول سانسور شده از نخستین رمان سولژنیتسین، برنده جایزه نوبل ادبی در سال ۱۹۷۰، به نام «نخستین حلقه» است که به تعبیر خود نویسنده؛«سبک بار» شد تا از سد سانسور اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت میلادی؛ یعنی دوران استالین زدایی، بگذرد.

در ۱۹۶۸ انتشارات فونتانا این رمان را، با همان خود سانسوری نویسنده، به انگلیسی ترجمه و چاپ کرد و در آوریل ۲۰۰۶ هری ویلیام متن سانسور نشده را برای نیویورکر برگرداند.در متن سانسور شده، اینوکنتی به خانه استاد داروسازی تلفن می زند و به همسرش هشدار می دهد که اطلاعات داروی جدید را به خارجی ها ندهد که خارجی ها دشمن هستند. از این نویسنده آثاری مثل مجمع الجزایر گولاک، بخش سرطان و ... به فارسی ترجمه شده است.

عقربه های منبت کاری ساعت دیواری، چهار و پنج دقیقه بعد ظهر را نشان می داد. صفحه مفرغی ساعت در نور کم جان اواخر پاییز درخششی نداشت. پنجره بلند به جنب و جوش خیابان کوزنتسکیا موست مشرف بود و برف روب ها با جان کندن پس و پیش می رفتند تا برف تازه، زیر پای رهگذران را،که داشت سفت و قهوه ای می شد، بروبند.

دبیر دوم کنسول دولت، اینو کنتی ولودین، که به پخی پنجره لم داده بود و آهنگ ملالت بار و گنگی را سوت می زد؛ بی آنکه ببیند به همه این جنب وجوش ها چشم گرداند. انگشتانش لای صفحه های یک مجله خارجی، با کاغذ گلاسه، می لولید؛ ولی چشمش به مجله هم نبود.

دبیر دوم کنسول دولت- معادل سروان در ارتش- آدم دیلاقی با شانه های باریک بود، کت و شلوار ابریشمینی، به جای یونیفورم، به تن داشت و بیشتر به جوان های علاف مایه دار شباهت داشت تا مقام مهمی در وزارت امور خارجه شوروی.

وقت خاموش کردن چراغ ها یا رفتن به خانه بود، اما او همان جا که بود ایستاد؛ ساعت چهار پایان نوبت کاری روزبود و نه پایان کار. همه به خانه می رفتند، چیزی می خوردند، چرتی می زدند و بعد ساعت ده شب هزاران هزار پنجره خیابان چهل وپنج روشن می شد. پنجره همه اتحادیه ها؛ هر بیستا و پنجره وزارتخانه های جمهوری خلق.

شخص خاصی، که در محاصره دیوار های بلند دژی قرار داشت، شب ها خواب نداشت و به همه مقامات مسکو آموخته بود که تا سه یا چهار صبح با او بیدار بمانند وهر شصت و خرده ای وزیر هم، که عادت عجیب شب زنده داری ارباب و سرور خود را می دانستند، مانند محصل هایی که منتظر احضار مدیر مدرسه خودهستند، بیدار می ماندند و به نوبه خود، برای آنکه با بی خوابی بجنگند، معاونان خود را فرا می خواندند و معاونان هم روسای دفاتر خود را بیدار نگه می داشتند. کارمندان تحقیق هم نردبان ها را علم کرده و به فهرست های موضوعی هجوم می آوردند. کارمندان دفتری در راهرو ها رفت وآمد می کردند و تند نویسان هم نوک مداد های شکسته را می تراشیدند.

امروز هم استثناء نبود. طبق تقویم غربی ها تا چند ساعت دیگر شب کریسمس بود و همه سفارتخانه ها در سکوت فرو رفته بودند و از دو سه ساعت قبل تلفن های این سفارتخانه ها خاموش بودند، به عکس وزارت امور خارجه، که همچنان خواب نداشت.

«آنها، دیپلمات های غربی، دو هفته تعطیلات پیش رو داشتند. بچه های ساده لوح ! احمق های خر!» انگشتان عصبی اینو کنتی ولودین با شتاب میکانیکی مجله را ورق زد و بعد، در حالی که موج گرم وحشتی در درونش بالا می آمد و دمی بعد فروکش می کرد و تنش یخ می کرد، مجله را به کناری پرت کرد و شروع کرد به قدم زدن در اتاق. تمام تنش می لرزید؛«تلفن بزند یا نه؟

حالا بزند یا بگذارد برای پنج شنبه یا جمعه؟ نکند دیرشود؟، حتماً دیر می شد، نباید وقت تلف کند. وقت مشورت هم ندارد. اگر از تلفن عمومی زنگ بزند نمی توانند ردش را بگیرند. آیا باید به روسی حرف بزند؟ اگر زیاد معطل نشود آنها مطمئنا نمی توانند صدای عوض شده اش را شناسایی کنند؛ اصلاً از نظر فنی غیرممکن است. سه، چهار روز بعد هم خودش به آنجا پرواز می کند.منطقی بود که صبر کند. اما دیر می شد. به جهنم!»

شانه هایش، که به چنین بارهایی عادت نداشت، قوز کرده وبه لرزه افتاده بود. کاش اصلا این قضیه را کشف نمی کرد؛ ندانستن بهتر است. کاغذها را از روی میزش جمع کرد و به طرف گاوصندوق برد.

اضطرابش بیشتر و بیشتر شد. کمی، با چشم های فرو افتاده و صورت اخم آلود کنار گاوصندوق ایستاد و بعد، انگار که آخرین فرصت زندگی اش از دست می رود، بی آنکه اتومبیلی صدا کند، و یا درپوش جوهر خود نویسش را درست بگذارد، به سرعت به طرف در رفت. در را پشت سرش قفل کرد، کلید را به نگهبان انتهای راهرو داد و با عجله، در حالی که از کنار آدم های همیشگی، با یراق های طلائیشان، می گذشت، از پله ها پایین رفت وکلاه بر سر، در همان حال که خود راتوی پالتویش پیچیده بود، درغروب دم کرده و نم دار فرو رفت.

حرکات تند کمی حالش را جا آورده بود، کفش های فرانسوی پاشنه کوتاهش، مد بدون گالوش پوشیده بود، درشلاب فرومی رفتند. همان طور که داشت از کنار یادمان وروسکی، در حیاط وزارت امور خارجه، می گذشت، نگاهش به بالا افتاد و بر خود لرزید. ساختمان تازه ساز لوبینکای کبیر، که مشرف به پاساژ فورکاسف بود، به ناگهان اهمیت بیش ازاندازه ای برایش پیدا کرد.

این ساختمان خاکستری تیره ۹ طبقه که به شکل رزمناو ساخته شده بود هجده ستون چهار گوش داشت که به مانند برج های شلیک توپ سمت راست رزمناو بودند و قایق کوچک زندگی اینوکنتی ولودین در مسیر حرکت این رزمناو، زیر سینه سنگین و سهمگین آن، بلعیده می شد. اما نه، اینوکنتی یک کرجی اسیر و درمانده نبود، اژدری بود که به سوی رزمناو در حرکت است.

دیگر بیش از این نمی توانست صبر کند. به سمت راست به خیابان کوزنتسکایا موست پیچید. یک تاکسی داشت از جدول خیابان دور می شد که اینوکنتی دستگیره درش را قاپید و به راننده گفت؛«زود باش، برو به طرف پایین سرازیری، بعد به چپ و زیر یکی از چراغ های تازه روشن شده خیابان پتروکا بایست.» هنوز تصمیم نگرفته بود که از کجا تلفن بزند؛ جایی که مطمئن باشد که کسی با عجله تق تق به باجه تلفن نمی زند و حواسش را پرت نمی کند و از درز در باجه هم به داخل چشم نمی دوزد.

از طرف دیگر اگر دنبال یک باجه تلفن تک افتاده در محلی خلوت بگردد بیشتر جلب توجه می کند. بهتر نیست از یکی از همین باجه های تلفن دوروبر زنگ بزند؟ کاش باجه ها از سنگ و یا آجرعایق صدا ساخته شده بودند! چه حماقتی که سوار تاکسی شده بود؛ حالا دیگر راننده شاهد بود. توی جیبش دنبال سکه های پانزده کوپکی گشت؛ اگر پیدا نمی کرد تلفن را به عقب می انداخت. اما پشت چراغ قرمز چهار راه اوخت نیریاد، انگشتش به دو سکه پانزده کوپکی برخورد. آنها را از جیب بیرون کشید. آها خودش بود. کشف سکه ها آرامش کرد؛ اینکه خطر داشت یا نه مهم نبود، او تلفن می کرد. به خودش گفت؛«ترسوها آدم نیستند.»

با حواس پرتی دید که تاکسی دارد ازخیابان مخویا و از کنار آن سفارتخانه کذایی می گذرد. سرنوشت داشت آوار می شد. صورتش را به شیشه تاکسی چسباند. گردنش را کش داد و با ناکامی کوشید تشخیص دهد که کدام پنجره روشن است.

از کنار دانشگاه که رد شدند، اینوکنتی به راست اشاره کرد. انگار داشت هدفش را دور می زد تا ببیند که از کجا باید اژدر را شلیک کند. به خیابان آربات رسیدند و اینوکنتی دو اسکناس به راننده داد. از تاکسی بیرون آمد، از میدان گذشت و سعی کرد کند قدم بردارد. گلو ودهانش خشک خشک بود و انگار هیج نوشیدنی تشنگی اش را برطرف نمی کرد.

چراغ های خیابان روشن بود. در برابر سینما خودوژستونی، صف درازی برای دیدن فیلم«ماجرای عاشقانه بالرینا» تشکیل شده بود. مه آبی پریده رنگی روی حرف قرمز« ام»، بالای ایستگاه مترو را، گرفته بود. زنی با چهره سبزه جنوبی گل های کوچک زرد می فروخت. مرد محکوم به شکست دیگر نمی توانست رزمناوش را ببیند، اما د لش از عزم مذ بوحانه ای انباشته بود.

ببین، یادت باشد یک کلمه هم انگلیسی حرف نزنی، تا چه برسد به فرانسه؛ نباید برای آن سگ های ردیاب کوچک ترین نشانه ای جا بگذاری.

اینوکنتی به راه رفتن ادامه داد، راست قامت و پرسه زن. دختر زیبایی به او چشم دوخته بود، خدا به خیر کند!

دنیا بزرگ است و پر از فرصت های فراوان! اما آنچه برای تو مانده، همین راهروی تنگ است. یکی از باجه های چوبی تلفن بیرون ایستگاه مترو خالی بود، اما به نظر می رسید که شیشه اش شکسته باشد. اینوکنتی به طرف ایستگاه راه افتاد.

هر چهار باجه، که در گودی دیوار تعبیه شده بودند، پر بود. تا بالاخره، در یکی از باجه های سمت چپ، مرد لندهوری، که مست هم بود، تلفنش تمام شد و گوشی را گذاشت. اینوکنتی لبخندی زد و با احتیاط در را، که شیشه پنجره اش ضخیم بود، کشید. و در حال که با یک دست در را بسته نگه می داشت، با دست لرزان دیگر که هنوز دستکش داشت، سکه را درون شکاف انداخت و شماره گرفت. پس از چند زنگ طولانی، گوشی را کسی برداشت. اینوکنتی در حالی که می کوشید صدایش را عوض کند پرسید؛«اونجا دبیر خانه است؟»

- بله

- لطفاً به سفیر وصل کنید.

پاسخ به زبان فصیح روسی بود؛«نمی توانم؛ کارتان چیست؟»

- مرا به هر که الان مسوول است، ارتباط بدهید! یا رایزن نظامی! لطفاًبجنبید!

طرف مکثی کرد که فکر کند. اینوکنتی خود را به دست سرنوشت سپرده بود؛«اگر درخواست او رد می شد چی؟باید کار را تمام کند؛ دفعه دومی در کار نخواهد بود.»

- خیلی خوب، شما را به رایزن نظامی وصل می کنم.

اینوکنتی صدای او را می شنید که دارد با رایزن حرف می زند. مردم را می دید که دارند با عجله و در حالی که به هم تنه می زنند، از پشت شیشه ضخیم باجه تلفن عبور می کنند. یک نفر از بقیه جدا شد و با بی صبری جلو باجه اینوکنتی منتظر نوبت تلفن ماند.

کسی با لهجه غلیظ و صدای آدم های خوب خورده و راحت طلب از آن طرف به اینوکنتی جواب داد؛

- الو، چکار دارید؟

اینوکنتی شتاب زده پرسید؛«شما رایزن نظامی هستید؟»

صدای آن طرف سیم تنبلانه و کشدار گفت؛«بله، رایزن نیروی هوایی.»

اینوکنتی، در حالی که گوشی تلفن را با چشم وارسی می کرد و مانده بود که چه کند، با صدای آهسته وپراضطرابی گفت؛«جناب رایزن هوایی! لطفاً این مطلب را بنویسید و فورا به عرض سفیر برسانید.»

صدای کشدار پاسخ داد؛«یک لحظه لطفاً، الان یک مترجم خبر می کنم.»

ترجمه: رامین مستقیم

منبع: هفته نامه نیویورکر - ۱۰ تا ۱۷ جولای ۲۰۰۶


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.