سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
سورِ ابلیس و سوزِ ما
یک وجب و چهار انگشت (خاطرات عظیم حقی): «از شب اولی که به اردوگاه تکریت آمده بودیم، یک شب در میان، یکی از بچهها شهید میشد؛ علاوه بر این بیشترِ بچهها مجروح بودند، مثلا یکی از بچهها که اسمش بیتالله بود خیلی وضعش وخیم بود و ترکشهای زیادی خورده بود و هر موقع آب میخورد، آب از پشت شانه و گردن و گلویش بیرون میریخت... دو شب قبل از عید هم شهید شد... آنقدر وضعیت آسایشگاه بد بود که بوی خون و عفونت همه جا را گرفته بود، سید محمد موسوی که روی مین رفته بود و پایش از مچ قطع شده بود، چرک و خون از پایش بیرون میزد؛ آنقدر دردش شدید بود که به خودش میپیچید و پایش تا زانو سیاه شده بود...»
«عظیم حقی» که اینگونه خاطراتش را روی صفحات کاغذ آوردهاند، کسی است که برای رفتن به جبهه، امضای پدرش را جعل کرده، به جنگ رفته و بعد اسیر شده؛ آن هم اسیری که اسمش از فهرست اسرا خارج است؛ یعنی عراقیها میتوانستند هر بلایی خواستند سرش بیاورند. این سرنوشت به قول خودش از هزار بار کشته شدن بدتر است؛ بخصوص با آن ریشِ بلندِ حنایی که همه فکر میکنند فرمانده است و بیشتر زجر و توبیخش میکنند. حق دارد بگوید هزار بار مردن بهتر از اسارت کشیدن است:
«آنقدر با کابل به بدنِ جعفر کوبیدند که تمام بدنش خونی شده بود. بعد او را به طرف دالانی که به جای حمام استفاده میشد بردند و چند بطری نوشابه را زیر پاهای برهنهاش خرد کردند و آنقدر او را زدند که بیچاره روی شیشهها میافتاد و بلند میشد تا جایی که تمام بدنش شرحه شرحه شد و خون از همه جایش بیرون زد. بعد عدنان... رفت از آسایشگاه نمک آورد و روی بدن زخمیاش پاشید. جعفر به خود میپیچید. دوباره با کابل به جانش افتادند و آنقدر زدند که همانجا شهید شد»
نکته مطرح در این خاطرات این است که تاریخ شفاهی چه صراحتِ گزندهای دارد. وقتی تاریخ میخوانی، احساسِ تاریخ خواندن نداری. فکر میکنی در حال مطالعه نظرات فلانکس راجع به تاریخ هستی نه در حالِ مطالعه تاریخ! درست است که تاریخ جز این نیست اما راه خلاصی هم از این نیست. همیشه دوبهشک میمانی؛ از اینکه نویسنده فلانکتابِ تاریخ، چه تحقیقاتی داشته و چه مطالعاتی کرده. آیا سمت و سوی سیاسی دارد؟ ممکن است در نوشتن آن بخش از تاریخ، احساساتش را به تاریخ تحمیل کرده باشد؟ ممکن است به خاطر مصالحی یا از سَرِ رعایت جوانبی تاریخی دیگر نوشته باشد؟ متأسفانه از اینها راهِ خلاصی نیست، مگر موقعِ خواندنِ خاطرات و تاریخ شفاهی. اما در مجموع بهتر است به جای طرح این دلایل و حرف و صحبت راجع به تاریخ و تاریخ شفاهی، اینگونه کتابها را خواند و خواند و خواند:
«به خاک ایران که رسیدیم بچهها سجده کردند... به فرودگاه که رسیدیم بیش از هر چیزی استقبالکنندهها به چشم میآمدند... به رودبار که رسیدیم سپاه رودبار منتظر ما بود... به امامزاده هاشم که رسیدیم... به ستادِ کمیته استقبال از آزادگان رشت که رسیدیم... وارد نمازخانه که شدم دیدم عکسم را بالای نمازخانه آویزان کردهاند و زیر آن نوشتهاند شهید مفقودالاثر عظیم حقی!»
زمین ناله میکند (خاطرات محمود شیرافکن): «...جوابی از حسین نمیآمد... خواستم حسین را تکان بدهم اما احساس کردم دستم را گذاشتهام توی یک لگن خون لزج. صورتم را بالا گرفتم، چند بار پلک زدم تا جایی را ببینم. متوجه شدم خون است که جلوی چشمهایم را گرفته. زیر نور منوّرها، دست خونینم را دیدم. به حسین نگاه کردم. دیدم حسین نصف شده...»
آنچه آوردیم، بخشی بود از خاطرات «محمود شیرافکن»؛ روایتی که چند سالی است در کتابهای خاطرات رزمندگان و اسرا میبینیم و صاف و بیپرواست. راویانِ این خاطرات کسانی هستند که دوست دارند جنگ را چنان که دیدهاند روایت کنند. چه اهمیتی دارد اگر بعضیها چنین نخواهند؟! بحث بر سر صداقت در کلام است. بگذار عدهای ملول شوند. مهم این است همه چیز بیهیچ فیلتری نقل شود. اگر «شیرافکن» در برخی صحنهها، از خندهها و شوخطبعیها میگوید، قرار نیست بر صحنههای خونین و دهشتناک چشم بپوشد و جنگ نیز جز این نیست؛
«بالاخره یک نفر در میان نور روشن منوّر دوید طرفم... تا صورتم را دید جیغ کشید و گفت: تو صورتت رفته، چه جوری حرف میزنی؟ در آن وضعیت نگاهی هم به بدن حسین انداختم و گفتم: عجب،داری روحیه میدی؟ شوکه گفت: تو صورت نداری...»
این نوع روایتِ صریح، سبب شده این روزها مخاطبان به این نوع کتابها علاقه نشان دهند؛ کتابهایی مثل «دا»، «بابانظر»، «خاطرات عزتشاهی» و.... وقتی مخاطب میبیند آزاده، جانبازی یا سربازی، خود به روایتِ صحنههای جنگ پرداخته، تمایل بیشتری نشان میدهد.
ساعت ۱:۲۵ شب به وقت بغداد (خاطرات اسیر آزادشده ایرانی، عادل خانی): «روزهای سختی را میگذراندیم... بعثیها برای زدن اسرا از کابل فشار قویِ لُختشده و انواع باتوم و تسمه ماشینآلات سنگین استفاده میکردند. از بینی، گوش، مژهها و زبان اسرا انبرقفلی آویزان میکردند و با انبردست دندانهای اسرا را میشکستند.... بچهها را لخت کرده و آنها را روی موزاییک میکشیدند. پوست بدنشان کنده میشد و میسوخت. پایمان را به فلک بسته و باسیم لختشده به کف پایمان میزدند. مواد شوینده... را به خوردمان میدادند...»
خواندن این صفحات از زندگی «عادل خانی» واقعاً تحمل میخواهد. او در بخشهایی، از خود و ما (و شاید عراقیهای آن روز) میپرسد: «این همه وحشیگری چرا؟» و برای این سوال چه پاسخی هست؟ با چه نگاهی میتوان این سبعیگریها را مورد تحلیل و بررسی قرار داد: «گرسنه و بیحال بودم. همه جای بدنم کوفته شده و ورم کرده بود. یک لحظه دیدم کسی کنارم آمد. به پهلو دراز کشیده بودم و فقط پاهایش را میدیدم. دستش را گذاشت روی شانهام و گفت... از این به بعد دیگر کسی نمیتواند تو را شکنجه کند... نتوانستم قیافهاش را ببینم. ناگهان از خواب پریدم و فهمیدم خواب دیدهام... از آن روز تا روز آزادی دیگر هیچکس مرا شکنجه نکرد و من همیشه دلم میخواست بدانم کسی را که در خواب دیدهام کیست و بالاخره جواب سوالم را یافتم. چند سال بعد از آزادی در ایران، هنگام تماشای فیلم امام علی (ع) اتفاق عجیبی افتاد. صحنههایی که پاهای امام را در فیلم نشان میداد مرا به یاد پاهای آن مرد انداخت.»
صحنههایی از این کتاب، با دیگر کتاب تازهمنتشرشده سوره (در همین موضوع) یعنی «یک وجب و چهارانگشت» (خاطرات عظیم حقی) مشابهت دارد. و متاسفانه این صحنهها دقیقاً صحنههای شکنجه و وحشیگریِ عراقیهاست.
در کتب دیگر خاطرات اسرای آزادشده نیز این مسائل (با شدتی کموبیش یکسان) دیده میشود و آن سوال همچنان به خود باقی است که اینهمه نفرت برای چه؟ «عراقیها از هر راهی که به فکرشان میرسید برای اذیت و شکنجه اسرا استفاده میکردند. خوب به یاد دارم هر روز صبح، سیصد، چهارصد بار بشین و پاشو میدادند... به محض گفتن بشین باید دوزانو روی موزاییک میافتادیم. طوری که از برخورد زانوهایمان به زمین صدای هولناکی ایجاد میشد. عراقیها از این کار خوششان میآمد... این کار نه تنها پاهایمان را روزبهروز از بین میبرد بلکه ما را دچار چشمدرد و سردردهای شدید میکرد... هنوز که هنوز است صدای بشین و پاشو در گوشم تکرار میشود و گاه دچار سردردهای شدید و مزمن میشوم»
این سردردها همچنان با «عادل خانی» بود و حتی سالها بعد از آزادی آزارش میداد. او بعد از مدتی تحت انواع آزمایشها قرار میگیرد و تازه میفهمد با نوعی گاز شیمیایی مسموم شده است. درست است که در پایان کتاب راضی و خشنود نشان میدهد اما سراسر خاطراتش را پر از درد و رنج و مشقت میبینیم؛ چیزی که هرگز از ذهن او و ذهن ما پاک نخواهد شد.
سیاوش کازرونی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست