سه شنبه, ۱۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 7 May, 2024
مجله ویستا

پا به پای ابرها


پا به پای ابرها

سفر به تنکابن

تنکابن ابتدای هرچه زیبایی است. زیبایی‌‌هایی که حتی نام تنکابن هم را در خود گم کرده است. کیست که اسم جاده دو هزار و سه هزار را نشنیده باشد؟ اما شاید بسیاری ندانند که این دو دقیقا از پیچ و خم‌های سبز تنکابن آغاز می‌شوند و آنقدر می‌روند تا ابرها را پشت سر می‌گذرانند.

● تنکابن به سبک خرم‌آباد

پا به پای جاده‌های شمالی اگر شده باشی، می‌دانی پیش از رسیدن به سرزمین‌های سبز شمالی، این ابرها هستند که به پیشوازت می‌آیند.

بر فراز جنگل‌های سبزی که طره‌های سبزشان را به نوازش‌های لطیف آنها سپرده‌اند. آسمان شمال هم پیش از رسیدن به جاده چالوس به پیشوازمان آمد. نرسیده نگاه تشنه‌مان را خواند و شروع کرد به درددل‌های پاییزی. بعد هم پا به پای ما آمد تا خود تنکابن. بنابراین سفر به تنکابن را با نخستین ترانه‌های باز باران پاییزی شروع کردیم.

می‌دانستیم آسمان، هوای باریدن دارد و قرار است شور بگیرد. اما کوچک‌ترین تردیدی برای رفتن به این سفر نداشتیم. هرچند امیدوار بودیم درددل‌های عاشقانه‌اش خیلی طولانی نشود. به هرحال آمده بودیم تا خستگی دنیایی سرد و سربی را روی شانه‌های سبزش خالی کنیم، شوق بگیریم و برگردیم. اینجا برای اهالی‌اش شهسوار است نه تنکابن. اهالی این شهر سبز، با نام تنکابن خیلی آشنا نیستند. شهسوار را ترجیح می‌دهند. نقشه دقیق شهسوار را اگر بخواهید، باید پرنده خیال را به سرزمینی خرم و آباد به نام خرم‌آباد ببرید. نه خرم‌آبادی که مرکز لرستان است. زندگی در شمال مازندران از همان ابتدا در ارتفاعات دو هزار و سه هزار جان می‌گیرد. جنگل‌های انبوهی که تمام کوه‌های این سرزمین را فتح کردند. دشت آن روزگار پر از نیزار بود و ببر و پلنگ مازندرانی که البته امروزه نشانی از آن برجا نیست. برای همین نخستین تمدن‌ها در غرب مازندران در اتفاعات آن و منطقه خرم‌آباد آغاز می‌شود.

نخستین روستا‌هایی هم که در منطقه خرم‌آباد شکل می‌گیرد روستاهای قلعه‌گردن، شهیدآباد و نعمت‌آباد است به مرکزیت خرم‌آباد. بعدها شهر گسترش می‌یابد و نشتارود، عباس آباد و تنکابن هم شکل می‌گیرند. شهسوار نام قاجاری تنکابن است.

● خونه‌گلی

خونه‌گلی نخستین جایی است که باران‌های پاییزی ما را به سوی آن می‌کشاند. خانه‌ای زیبا، ساده و مرتب. صاحبخانه ایرانی است، اما سال‌ها خارج کشور بوده. قرار است بزودی برای درس تنها فرزندش شمس به اسپانیا برود. هرچند دلش اینجا می‌ماند و در نخستین فرصتی که دست بدهد دوباره سری به خونه‌گلی می‌زند. خونه‌گلی معماری خانه‌های شمالی را دارد. لابد می‌گویید ما هم انتظار نداشتیم سبک خانه‌های جنوبی را داشته باشد.

بله اما کدبانوی خانه ایرانی نیست. «الکساندرا» بانوی مهربانی که با لبخند زیبا و فارسی سلیس از ما پذیرایی می‌کند. همان لحظه اول چنان گرم صدایمان می‌کند که اگر نگاهی که کمی‌ دیرتر از ایرانی‌ها با تو اخت می‌گرفت نبود، شک نمی‌کردیم ایرانی است.

اما چیدمان خانه بیشتر به سبک آمریکای جنوبی است تا ایرانی. در واقع خونه‌گلی تصویری از کودکی‌های فرزین ملکی صاحبخانه است. یکی از خوشه‌های انجمن خوشه‌سارگردی ایران است که قصد دارند در قالب تورهای محلی زندگی سنتی و سالمی‌ را به گردشگران یادآور شوند.

برای همین اینجا از رسم و رسوم آژانس‌هایی که برنامه‌های خود را مطابق روز می‌چینند خبری نیست. اینجا شما دستپخت زهره خانم را می‌خورید که بسته به فصل، غذای سنتی برایتان طبخ می‌کند. آن هم غذای سنتی گیاهی. در خونه‌گلی بحث سیاسی ممنوع است. قرار است چند روز اینجا فارغ از دنیای امروز باشید. شب که می‌شود نخستین صدایی که به گوش می‌رسد، زوزه شغال‌هاست. تعجبی ندارد تو در میان جنگل زندگی می‌کنی. صبح را هم با صدای خروس بیدار می‌شوی. بدون دود و بوق‌های کرکننده. اما یک صدای آزاردهنده هم روح تو را خراش می‌دهد. صدای اره برقی‌هایی که درخت‌های زیبا را یکی در میان قطع می‌کنند و حتی عروسی دختر کدخدا هم آن را از یادت نمی‌برد. عروسی دختر کدخدا اسمی‌ است که همراهان برای صدای ساز و دهل مجلس عروسی که در جنگل طنین انداخته انتخاب کرده‌اند.

● ۲۰۰۰ متر بالاتر از روزمرگی‌ها

زمان زیادی نداریم. بنابراین راهی دریاسر می‌شویم. برای رفتن به دریاسر یک ساعتی باید با ماشین برویم که هم فال است و هم تماشا و یک ساعت هم با پای پیاده جاده کوه را شکافته و بدون شک درختانی را سرنگون کرده تا به بالا رسیده است.

آنقدر دور شده‌ای که فکر می‌کنی در منطقه بکری می‌رانی که قبل از شما پای هیچ بنی بشری به آن نرسیده است. بنابراین هر پیچ سختی را که رد می‌کنی می‌گویی این آخرین کلبه‌ای است که می‌بینی، اما اشتباه می‌کنی. کلبه‌های بزرگ و کوچک است که روی کوه و در میان درختان سبز شده. مسیر شیب زیادی دارد و تقریبا راننده به زور می‌راند. در نگاهش می‌خوانم که با خودش می‌گوید مسافران امروزش، جمعی دیوانه‌اند که صبح زود به جای خوابیدن سر‌‌به‌‌کوه گذاشته‌اند.

آن هم کوهی که دیشب برف رویش نشسته است. مقصر هم نیست. از اهالی همین سرزمین است و تا روزگار بوده در نگاه او جنگل بوده و چشمه. عادت کرده است لابد. فکر می‌کنی که دیگر به جایی رسیده‌ای که محال است بتوان یک آجر هم آنجا دید. اما تابلوی روستای عسل (اسل) محله که به پیشوازت می‌آید خنده همه بلند می‌شود. چرخ‌های ماشین به درخت بزرگ وسط روستا که می‌رسد راننده خیلی محکم می‌گوید دیگر نمی‌شود بالاتر از این رفت. بعد از این یک ساعت، یک ساعت دیگر باید راه برویم تا به دریاسر برسیم.

راهی جاده‌های شمالی اگر شده باشی می‌دانی پیش از رسیدن به سرزمین‌های سبز این ابرها هستند که به پیشوازت می‌آیندالان پا به پای جاده دو هزار می‌روی. درست از وسط روستای اسل‌محله.به عبارتی از دریا ۱۲۵۰ متر فاصله گرفته‌ای. نزدیک به ۸۰۰ متر باقیمانده را باید پای پیاده بروی. از میان پیچ و خم سبز درختان. اینجا جای امنی است برای آنها که بغض سفالی دارند. حالا درست دو هزار متر از هرچیزی که دل را تیره می‌کند فاصله می‌گیری. هرچیزی که آن پایین هست و لحظات را پر از اضطراب‌های بی‌پایان می‌کند. اینجا که می‌رسی ایمن می‌شوی. می‌دانی که بدی‌ها هرگز به اینجا نمی‌رسند. چون نفس کم می‌آورند. این بالا از غریبگی پایین خبری نیست. اینجا هیچ‌کس بدون سلام از کنار کسی رد نمی‌شود. فرقی ندارد برای نخستین بار همدیگر را می‌بینند یا برای صدمین بار. اینجا مامن اهالی کوهستان است. «گری کوپر»هایی که خوبی‌های پایین را با صافی‌های آسمان یکجا در دشت دریاسر جمع زد‌ه‌اند. «دریاسر» مملو از زیبایی است و هرفصلی به رنگی درمی‌آید.

● فروغ رخ ساقی

دریاسر را چهار کوه دوره کرده‌اند. چونان کاسه چینی که پر از رنگ و لعابی‌های تیموری، صفوی و قاجاری است. از هر زاویه‌ای که نگاه کنی نقشی نو می‌بینی. «یک فروغ از رخ ساقی است که در جام افتاد.» بهار را اگر در دشت دریاسر باشی با فرشی از گل‌های زرد در میان سبزی چمنزار‌ها از تو میزبانی می‌کند. پاییز را اگر به دریاسر کشیده باشی رقص هزاران هزار برگ زرد و نارنجی است که در بن چشمان تشنه‌ات می‌نشیند به تماشا. شبش مسیر شهاب سنگ‌هاست. خیره می‌مانی به آنچه بالای این همه شلوغی در همسایگی ابرهایی که پا به پای تو می‌آیند و می‌روند، آرام گرفته است. گاهی اوقات آنقدر ابرها به تو نزدیک می‌شوند که مسیر را گم می‌کنی. دشت دریاسر اهالی خود را دارد. آدم‌هایی که به زندگی آن پایین اصلا علاقه‌ای ندارند و حتی طرح خروج دام از جنگل‌ها و مراتع هم نتوانسته آنها را از دل این دشت بیرون بکشاند.

دشت پر از گله گاو و اسب است. فارغ از آنانی که می‌آیند و می‌روند، سبز می‌خورند و سبز می‌چرند. البته هیچ آشنایی هم به غریبه‌ها نمی‌دهند. برای عکس گرفتن از چند اسبی که آنجاست مجبور می‌شوی به کمین بنشینی. زمانی که ما به دشت می‌رسیم زمانی است که دامداران اینجا با سرد شدن هوا کم کم باید گله را به پایین بکشانند و نخستین آنها کسی است که بار و بنه را روی کول گذاشته و به پایین می‌کشاند.

هرچند ترک این زندگی پس از ۶‌‌ماه همراز شدن با دشت برایش کار سختی است، اما هم باید کم‌کم وسایل را به پایین بکشاند و هم سری به خانواده بزند. دلش برای بچه‌هایش تنگ شده است. البته در این ۶ ماه مدام به خانواده سر می‌زده است. این مساله را در مقابل سوال ما با تعصب و تعجبی خاص می‌گوید.

● در جمع گری کوپر‌ها

دودی که از ۲ کلبه کاهگلی بلند شده ما را به سوی استراحتگاه گله‌داران می‌کشاند؛ آنانی که با همه وعده و وعید‌ها حاضر نشده‌اند که زندگی خود را در این بالا به پاپین بکشاند. همین علاقه آنها ما را یاد کتاب «خداحافظ گری‌کوپر»، رومن گاری می‌اندازد با آن قهرمان دوست‌داشتنی‌اش.

البته تا پیش از زمانی که به زندگی در پایین کوه بازگردد. شخصیتی که از زد و بند‌ها و دوز و کلک‌های پایین فراری شده و زندگی در میان برف‌ها را در بلندترین کوه‌ها به زندگی در پایین ترجیح داده بود.

وارد کلبه می‌شویم و با کره محلی که همان روز صبح گرفته شده بود، مهمان می‌شویم. کلبه، کلبه کوچکی است بدون کوچک‌ترین وسیله‌ای. راستش مسوولان وقتی تصمیم گرفتند برای طرح حفاظت از جنگل‌ها گله‌های گاو را از جنگل‌ها بیرون کنند، به دامداران وعده دادند آن پایین دست‌ها، جا و امکانات در انتظار آنها نشسته تا کار و زندگی خود را به پایین بکشانند. از جمعیتی چند نفری که ما مهمانشان هستیم، یکی از آنها موافقت می‌کند و گله را پایین می‌کشاند. اما برخلاف وعده‌ها هیچ چیزی انتظار او را نمی‌کشد، جز بی‌اعتنایی مسوولان. برمی‌گردد اما استراحتگاهش را هم خراب کرده بودند. دوباره با آنهایی که نمی‌خواستند از جنگل خارج شوند کلبه کوچکی را می‌سازند. همین کلبه که فضای آن پر از دود آتشی است که برای گرم کردن گوساله‌های تازه به دنیا آمده شعله می‌کشد.

با دلی حسرت‌زده از آنها خداحافظی می‌کنیم تا راه آمده را برگردیم. در میان درختان که صدای پای چشمه‌سارها زمزمه هر روزشان شده است. تمام راه ناخنکی به زرشک‌ها، گوجه سبز‌‌ها و... می‌زنیم. آرام‌آرام برمی‌گردیم تا به روستای اسل محله می‌رسیم. راننده منتظرمان است.

● ساحل طلایی خزر

سفر تقریبا ۲ روزه‌مان رو به پایان است و ما اصلا نمی‌خواهیم بدون این‌که پایی به ساحل شهسوار یا تنکابن‌ کشیده باشیم، به خانه برگردیم. سفر شمال بدون موج‌های خزر حتما چیز بزرگی کم دارد. همین است که لحظه‌های آخر را به ساحل صخره‌ای تنکابن می‌کشانیم به گرفتن عکسی یادگاری و رد نگاهی با دریا.

زهرا کشوری