پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
موضع شوپنهاور و نیچه در تاریخ فرهنگی
انسان موجود باواسطه است و هرچه رشد فرهنگیاش بیشتر میشود، باواسطهتر میشود. خواست حیوانات و انسانهای بیفرهنگ، اگر خواستشان موفقیتآمیز باشد، به عبارتی، با خطی مستقیم به هدفش میرسد، یعنی با رسیدن بدون زحمت به آن یا با استفاده از تعداد کمی ابزار ساده: ترتیب وسایل و اهداف به سادگی قابل مشاهده است. این سهگانه ساده میل-وسیله-هدف با افزایش تنوع و پیچیدگی زندگی عالیتر کنار گذاشته میشود. حال مجموعه وسایل خود به کثرتی تبدیل میشود که در آن مهمترین وسایل از وسایل دیگری تشکیل میشوند و اینها باز از وسایل دیگری. به این ترتیب، در زندگی عملی فرهنگهای پیشرفته ما و فعالیتهایمان خصلت زنجیرهها را به خود میگیرند که حلقههای آنها را نمیتوان با یک نگاه درک کرد. کافی است فکر کنیم خوراک چگونه تهیه میشود. فرهنگهای بدوی سازوکارهای سادهای برای تامین خوراک داشتند که گاه کافی بود و گاه نبود، در حالی که انسان مدرن به واسطه شبکهای از ابزار، اعمال بیشمار و مدلهای حمل و نقل نان بر سفره خویش مییابد. رشته طولانی وسایل و اهداف که زندگی را به مسالهای تکنیکی بدل میکند، آگاه ماندن به وضوح را در هر لحظه از پایانه هر رشته کاملا غیرممکن میکند. از یک سو رد تمامی زنجیره را نگه داشتن غیرممکن است و از سوی دیگر، هر گامی پیش از گام آخر مستلزم تمرکز کامل انرژیهای روحی ماست. بنابراین، آگاهی ما منوط به وسایل است، در حالی که اهداف نهایی که به گامهای میانی مفهوم و معنا میرسانند، به سوی افق درونی ما و نهایتا به فراتر از آن کشیده میشوند. تکنولوژی که کل مجموع ابزار هستی متمدن است، ابژه اساسی تلاش و ارزیابی میشود. از این رو، مردم نهایتا همه جا با جنگلی درهم و برهم از شرکتها و موسساتی محاصره میشوند که در آنها اهداف غایی و قطعا باارزش به کلی غایب است. تنها در این وضعیت فرهنگ است که نیاز به هدف و معنایی غایی برای زندگی پدیدار میشود. زندگی تا آنجا که از روابط کوتاه وسایلاهداف تشکیل میشود، روابطی که هر یک کافی و در ذات خود مایه آرامش است، چیزی از پرسشگری مدام که ثمره تامل درباره موجودی است که در شبکهای از وسایل، پیچها و سرهمبندیها اسیر میشود، نمیداند. فقط هنگامی که تمام این فعالیتها و علایق ـ که ما خود را آنچنان به آنها مشغول میکنیم که گویی ارزشهای مطلقندـ از این لحاظ که سرشتشان صرف وسیله بودن است واضح شوند، مساله نگرانکننده مفهوم و معنای کل سر برمیآورد. فراسوی تکتک وسایل که اکنون معلوم میشود نه هدف بلکه فقط یک مرحلهاند، مساله ساختن وحدتی حقیقتا کامل پدیدار میشود؛ وحدتی که روح در آن از سردرگمی هستی آمرانه نجات مییابد و امیال ارضانشده در آن رسیده و فرونشانده میشوند.
در تاریخ جهانی که ما با آن آشناییم، به نظر میرسد انسانها نخست در فرهنگ یونانی-رومی، مخصوصا در آغاز عصر مسیحی، خود را در این وضعیت پریشانی یافتند. در آن زمان نظامهای زیستن چنان پیچیده، واحدهای عمل و تفکر چنان درهم و بغرنج و علایق و فعالیتهای زندگی چنان متنوع و وابسته به شرایطی چنان زیاد شده بودند که در تمایلات توده ناآگاه و نیز در خوداندیشی شعور فلسفی جستوجویی نگرانکننده برای اهداف و معنای زندگی برانگیخته شد. غنیمت شمردن وقت که شعار مذهب اصالت لذت بود، به نظر میرسید از این مساله جلوگیری میکند، ولی آن در واقع صرفا دفاعی از وجود آن مساله بود: لذت شهوانی از لحظه غایتی فینفسه دارد؛ مذهب اصالت لذت با تشریح کردن زندگی به لحظات منفرد مشخص به زور نیاز به وحدت مطلق را از بین میبرد. راز و رمزگرایی (عرفان) آیینهای شرقی وارداتی و نیز تمایل گسترده به هر چیز اسرارآمیز و حمله بر ضد چندخدایی، به وضوح نشان میدهد مردم دیگر نمیتوانستند از عمق و گستره زندگی پیچیده و بغرنج سر درآورند.
مسیحیت نجات و رضایت خاطر را به درون این موقعیت آورد؛ موقعیتی که شاید ذاتا طاقتفرساترین موقعیتی بود که بشریت در طول تاریخ خود را در آن مییافت. رستگاری روح و ملکوت خداوند اکنون هدیهای باارزش مطلق برای تودهها میشود، هدفی قاطع فراسوی بیمعنایی زندگی منفرد و ازهمگسیخته. تودهها، حقیقتا با این معنای غایی زیستند تا زمانی که در قرون اخیر، مسیحیت جذابیت و قدرتش را بر افراد بیشماری از دست داد. با این همه، نیاز به هدف غایی در زندگی از میان نرفت؛ برعکس، هر نیازی که برای مدتهای مدیدی تحقق یافته باشد، ریشههایش عمیقتر میشود. از این رو، زندگی میلی ژرف به هدفی مطلق را بر دوام داشت، به ویژه اکنون که محتوایی طردشده است که عادت به این فرم هستی درونی را امکانپذیر میساخت. این میل میراث مسیحیت است. مسیحیت نیاز به تعیینکنندهای (difinitivum) برای تحرک زندگی را بر جای گذاشته است، آنچه بهمثابه اشتیاقی تهی به هدفی که غیرقابل دسترس شده، استمرار یافته است.
فلسفه شوپنهاور بیان مطلق فلسفی برای این وضعیت درونی انسان مدرن است. مرکز آموزه او آن است که ذات متافیزیکی بنیادی جهان و ذات متافیزیکی بنیادی خود ما تنها بیان قطعی و تامش را در اراده ما دارد. اراده جوهر زندگی سوبژکتیو ماست از آنجا و تا آنجا که مطلق وجود به معنای دقیق کلمه دقیقا شوقی است که هیچگاه آرام نمیگیرد، حرکت دایمی به فراسو. بنابراین، آن بهمثابه دلیل جامع و کامل همه چیز، به ناخشنودی ابدی محکوم است. تا آنجا که اراده دیگر نمیتواند چیزی خارج از خودش برای خشنودیاش بیابد و از آنجا که تنها میتواند خودش را به هزاران لباس مبدل به چنگ آورد، از هر نقطه سکون روی راهی بیپایان به جلو رانده میشود. بنابراین، تمایل هستی به هدفی نهایی و انکار همزمان این هدف به تفسیری کلی از واقعیت (Gesamtweltanschauung) نسبت داده میشود. دقیقا مطلقیت اراده است، آنچه عین زندگی است که اجازه مقر امن و امانی بیرونی را نمیدهد. فرهنگ معاصر نیز آنگونه که باید با میلش به هدفی نهایی در زندگی توصیف میشود؛ هدفی که احساس میشود محو شده و برای همیشه از دست رفته باشد.
درست این جهان است؛ جهانی که محرک آن جهتگیری به سوی هدف است و با این وجود از هدف محروم است که سرآغاز کار نیچه است، ولی میان شوپنهاور و نیچه، داروین قرار میگیرد. در حالی که شوپنهاور بر نفی هدفی نهایی توقف میکند بنابراین، عملا در نتیجه تنها میتواند به نفی اراده زندگی پایبند بماند، نیچه در امر تکامل نوع بشر امکان «بلی» گفتن به زندگی را مییابد. از نظر شوپنهاور، تا آنجا که خود زندگی اراده است، در نهایت محکوم به بیارزشی و تهی بودن از معناست: زندگی آن چیزی است که آشکارا نباید باشد. شوپنهاور در نفرت از زندگی گوشهای از وحشت یا تنفری را میبیند که برخی از طبایع را در برابر مشکلات حیات جسمانی پر میکند و نه طبایع دیگر را که با شادمانی جذبه شهوانی یا دینی پر میشوند، به این علت که او وجود به معنای دقیق کلمه را فرمی مستقل از محتوا در نظر میگیرد. او احساس زندگی بهمثابه ستایش را کاملا از دست میدهد، آنچه در مورد نیچه کاملا فراگیر است. نیچه مفهومی کاملا نو را درباره زندگی از ایده تکامل میگیرد که با مفهوم شوپنهاور بسیار متضاد است: زندگی فینفسه، در ژرفا و کنه ذاتش، ارتقا یافتن، بیشینه کردن و تراکم رو به رشد قدرت محاصرهکننده کیهان در سوژه است. زندگی بر اثر این اشتیاق فطری و تصدیق ذاتی ارتقا یافتن، غنی شدن و کمالیابی ارزشی، میتواند غایت زندگی شود. مساله هدفی غایی ورای فرآیند طبیعی خود زندگی بیمورد میشود. این تصویر از زندگی بهمثابه مطلق شدن شاعرانه - فلسفی ایده داروینی تکامل (نیچه در اواخر حیات احتمالا در مورد نفوذ داروین بر خودش قضاوت نادرستی میکند) به نظر من بیان معنایی از زندگی است که نهایتا برای هر فلسفهای تعیینکننده است. جدایی عمیق و ضروری راههای نیچه و شوپنهاور در اینجا واقع میشود.
زندگی در معنای اولیهاش، فراسوی تضاد وجود جسمانی و روحی، در اینجا مجموع غیرقابلسنجش نیروها و قوههایی تلقی میشود که در ذاتشان، برای تحکیم، تشدید و اثربخشی فزونییافته فرآیند زندگی، در نظر گرفته شدهاند. با این همه توصیف این فرآیند از رهگذر تجزیه و تحلیل غیرممکن است، زیرا وحدت آن مقوم پدیدار غایی و اصلی خود ماست. زندگی واقعی تا درجهای تکامل یافته است که عناصر ذاتی آن به تکامل دستیافتهاند، عناصری که مناسب قوتیافتن هستی خاص آناند. بنابراین؛ اینکه آیا رویدادی واقعی باید به معنایی
تاریخی-روانشناختی یا به معنایی، متافیزیکی تکامل یا پیشرفت نامیده شود یا نه، به هدفی غایی که از بیرون وضع شده باشد بستگی ندارد، هدفی که به تنهایی معیار مشخصی از معنا را برای وسایل یا گذارها فراهم کند. تلاش نیچه آن است که هدف معنادهنده زندگی را از موضع واهیاش در بیرون از زندگی خارج کند و آن هدف را به درون خود زندگی بازگرداند. روش اساسیتری برای انجام دادن این کار وجود ندارد، مگر از طریق بینشی از زندگی که در آن ارتقا به سمت خود آن هدایتشده زندگی فقط تحقق آن چیزی است که زندگی، آن را به عنوان امکان ارتقا (potential)، از جمله وسایل و ارزشها، در اختیار میگذارد. هر مرحلهای از هستی انسانی، اکنون معنایش را نه در چیزی مطلق و قطعی، بلکه در چیزی عالیتر که از پس آن میآید، مییابد که در آن، هر چیز پیشین، که فقط بالقوه و مقدماتی بوده است، به قصد قابلیت و گستره بیشتری پدید میآید. زندگی به معنای دقیق کلمه پرتر و غنیتر شده است: ارتقایی در زندگی وجود دارد. «ابر انسان» نیچه چیزی نیست مگر سطحی از پیشرفت که یک گام بالاتر از سطحی است که نوع انسان معینی، در زمانی معین به آن رسیده است. او هدفی قطعی و ثابت نیست که به تکامل معنا دهد، بلکه فقط این واقعیت را بیان میکند که نیاز به چنین هدفی نیست، زیرا زندگی فینفسه، به هنگام جایگزین کردن یک سطح با سطحی کاملتر و پیشرفتهتر، ارزش خاص خود را دارد. زندگی، در فرآیندی که محتواها فقط سویهها یا پدیدارهای فرآیند اسرارآمیز وحدتاند، ضابطه غایی خودش میشود. از آنجا که زندگی تحول و سیلان مدام است، هر ساختی از زندگی هنجار عالیتر و معنادهندهاش را در مرحله بعدیاش، که نیروی خوابیده و به زنجیرکشیده شدهاش بیدار میشود، مییابد.
این نکتهای است که تفسیر نیچه باید از آن آغاز شود تا بفهمیم که چگونه او با تعیینکردن پیامدهای آموزه شوپنهاور درباره اراده، به مساله موقعیت تاریخیـ روانشناختی میپردازد. ولی نیچه این مساله تعیینکننده را نه به فرمی منطقی و انتزاعی مفروض میگیرد و نه به آن شیوه حلش میکند. مساله و راهحل باید از گفتههای او بیرون کشیده شود، گفتههایی که در اصل با پرسشگری فردی تطبیق مییابند. قاطعیت کار تفسیری وابسته به امکان تعریفکردن نوعی تکامل از طریق میانجی، مفهوم نیچه درباره زندگی است که مغلوب هدف نهاییاش نباشد.
در نگاه اول به نظر میرسد که فقط به واسطه هدفی نهایی است که سلسلهای از رویدادها میتواند به تکامل حقیقی تبدیل شود و توالی صرفی از مراحل همارز میتواند سلسله مراتب صعودی این مراحل شود. اگر ارج بیشتر آن بر اثر نزدیکی بیشتر به ضابطه نهایی بهطور تعیینکنندهای ارزشمند، در یک دنباله و بر اثر مشارکت بیشتر در تحققی که در نهایت انتظار آن میرود مشروع نشده باشد، چگونه مرحله جلوتر میتواند تکاملیافتهتر از مرحله عقبتر فرض شود؟ صرف تغییر از یک چیز به دیگری، که فقط پیوند علی چیزها را نشان میدهد، فقط به واسطه هدفی که به طریقی از پیش فرض شده باشد، تکامل به معنای ارزیابیکننده آن اصطلاح میشود. بنابراین، مفهوم تکامل، اگر به تنهایی در نظر گرفته شود، هدف نهایی مطلقی را، قاچاقی از در عقب وارد میکند، اگرچه مقصد آن باید آزادکردن زندگی از چنین هدفی باشد. امکان دارد که بتوان از این مساله تنها به وسیله صورتبندی بسیار روشنی اجتناب کرد: تکامل باید تنها برملاشدن انرژیهای در حال کمون ذاتی در پدیداری معین یا تحقق آنچه بهمثابه قوه خفته است دانسته شود. ولی آن گاه، ممکن است کسی بگوید که هر رویدادی باید تکامل دانسته شود، زیرا هر چیزی به فعلیترسیدن قوهای موجود است. درست است، ولی اگر صرفا در حوزه تکامل روانشناختی و اجتماعی که برای ما بسیار مهم است باقی بمانیم، هر قوهای به فعلیت نمیرسد! قوههای بیشماری به زنجیر بسته باقی میمانند، بر اثر سلسله رویدادهایی که به طور اتفاقی پیش میآیند مقید میمانند و ــ بر اثر فقدان یا زیادی رشد ــ از مسیری که بیشک بر مبنای گرایششان اختیار میکردند بیرون میافتند. بنابراین، میتوان از تکامل طبیعی به معنای شایستهاش سخن گفت، اگر انرژیهای در حال کمون با جهتهای معین در موجودی یا در مجموعهای از موجودات وجود داشته باشند و اگر کسری قابل توجه یا تعیینکننده از این انرژیها به آن سطحی از تحقق یافتن برسند که بهطور عینی برای آن آماده شدهاند. در اینجا خوشبینی نامحدودی خود را نشان میدهد.
*بخشی از کتاب در دست انتشار شوپنهاور و نیچه، نشر علم.
شهناز مسمیپرست
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انتخابات دولت دولت سیزدهم انتخابات مجلس سید ابراهیم رئیسی مجلس شورای اسلامی رئیسی رافائل گروسی حجاب مجلس زنان
قتل هواشناسی بارش باران تهران پلیس آموزش و پرورش شهرداری تهران فضای مجازی سلامت وزارت بهداشت شهرداری سازمان هواشناسی
قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو گاز خودرو مسکن مالیات حقوق بازنشستگان بازار خودرو ایران خودرو بانک مرکزی سایپا
نمایشگاه کتاب سینمای ایران نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون سریال سینما کتاب تئاتر دفاع مقدس موسیقی فیلم
اینوتکس دانش بنیان
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه روسیه جنگ غزه رفح حماس حمله به رفح نوار غزه مصر طوفان الاقصی
رئال مادرید فوتبال لیگ قهرمانان اروپا پرسپولیس استقلال بایرن مونیخ لیگ برتر باشگاه پرسپولیس بازی لیگ برتر ایران ذوب آهن نساجی
هوش مصنوعی فیبرنوری زمین تبلیغات اپل عیسی زارع پور اینترنت سامسونگ گوگل آیفون آب ناسا
آسم سبک زندگی سنگ کلیه بیماران خاص بیمه آلرژی