پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

همیشه حرفی برای گفتن هست


همیشه حرفی برای گفتن هست

«کاش زودتر ساعت کاری تموم بشه خیلی خسته شدم امشب هم کلی مهمون دارم » سارا در حالی که وسایلش را از روی میز جمع می کرد, غرغرکنان این جمله ها را زیر لب گفت و رفت کنار پنجره ایستاد

«کاش زودتر ساعت کاری تموم بشه؛ خیلی خسته شدم؛ امشب هم کلی مهمون دارم.»

سارا در حالی که وسایلش را از روی میز جمع می‌کرد، غرغرکنان این جمله‌ها را زیر لب گفت و رفت کنار پنجره ایستاد. سرسری و بی‌رغبت بیرون را نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و دوباره برگشت پشت میزش و مشغول کار شد. عقربه‌های ساعت خیلی کند حرکت می‌کردند؛ هنوز سه ساعت تا پایان وقت اداری باقی مانده بود ولی سارا دیگر تحمل نداشت. دوباره از جایش بلند شد، پالتویش را پوشید و به سمت در رفت.

وقتی نزدیک در شد، برگشت و با چهره‌ای خسته رو به من گفت: «مرخصی می‌گیرم و میرم؛ نمی‌تونم صبر کنم. خداحافظ تا فردا.»

تعجب کرده بودم ولی چیزی نگفتم. البته پس از این سال‌ها که او را می‌شناختم، می‌دانستم همیشه عجله دارد و می‌خواهد زودتر کارها را تمام کند؛ برای همین وقتی در خانه بود، دائم به کارهای اداره فکر می‌کرد و دلش می‌خواست زودتر یک روز کاری دیگر شروع شود و زمانی‌ هم که در اداره بود، حسرت دقایقی را می‌خورد که در خانه می‌گذراند. سارا هیچ‌ وقت از زندگی‌اش راضی نبود؛ چون همیشه به اتفاقاتی که شاید روزی پیش بیاید، فکر می‌کرد.

آن روز بالاخره سارا مرخصی گرفت و رفت. فردا که به اداره برگشت، هنوز چهره‌اش خسته بود. می‌گفت مهمانی بخوبی برگزار شده، اما چون فرصت کافی برای استراحت نداشته، خوابش می‌آید و حسابی خسته است.

دوباره منتظر پایان ساعت کار بود و دقیقه‌ها را به سختی و حتی با عذاب می‌گذراند.

روزها و ماه‌ها همین طور می‌گذشت تا یک روز مدیر از او خواست کارش را تغییر دهد. سارا که اصلا انتظار چنین موضوعی را نداشت، حسابی جاخورد و متعجب به مدیر نگاه کرد، اما به نظر می‌رسید آقای دوبرگ تصمیمش را گرفته است و خیال ندارد نظرش را تغییر دهد.

سارا هم سکوت کرد و برخلاف میلش به دفتر جدید رفت و مشغول کار شد. ساعت کارش در آن دفتر کمتر و وظایفش هم سبک‌تر بود.

شاید به همین دلیل سارا خیلی راضی به‌نظر می‌رسید. یک روز که برای انجام کاری به دفتر قبلی آمد، حسابی ابراز رضایت می‌کرد و می‌گفت ای‌کاش از اول در همان دفتر کارمی​کرد.

من هم خوشحال بودم چون سارا دوست خوبم بود و با وجود برخی اخلاق‌هایش خیلی دوستش داشتم.

دو ماهی از شروع کار جدید او می‌گذشت که تصمیم گرفتم سری به آن دفتر بزنم. مرخصی ساعتی گرفتم؛ یک جعبه شکلات خریدم و به دیدنش رفتم.

در را که باز کردم خانم مسنی که روبه‌روی در نشسته بود سر بلند کرد و با دیدنم لبخندی روی صورتش نشست. سر چرخاندم، سارا در گوشه چپ اتاق مشغول انجام کارهایش بود.

آرام به طرفش رفتم. تا کنار میز برسم سرش را بلند نکرد. آهسته سلام کردم. چشمانش که به چشمانم افتاد از جا بلند شد. مرا در آغوش گرفت و گفت: تو کجا و اینجا کجا؟ چه خوب کردی اومدی؛ داشتم دق می‌کردم!

نشستم؛ گفتم: «دفتر دنج و آرومی دارین.» و جعبه شکلات را روی میزش گذاشتم.

سارا گفت: «آره دنجه اما آدم دق می‌کنه از این همه سکوت.»

فقط لبخند زدم و گفتم: «چه خبر؟»

با ناراحتی و قیافه‌ای گرفته، آرام گفت: «هیچی، این جا هیچ‌کی با هیچ‌کی حرف نمی‌زنه. همه سرشون تو کار خودشونه...»

نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. از او خواستم یک ساعت مرخصی بگیرد تا با هم قدمی بزنیم.

موقع راه رفتن بدون این‌که سرزنشش کنم، کارها و رفتارش را از چند ماه پیش تا همین امروز با صدای بلند مرور کردم؛ بعد گفتم: «اگه خودت جای رئیس بودی چی‌کار می‌کردی؟»

چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد سر حرف‌ها و درد‌دل‌هایش باز شد. فهمیدم اخلاقش در خانه و میان خانواده هم همین‌ طور است و دنبال راه حلی می‌گردد. قرار گذاشتیم هفته‌ای یک ‌بار به همان خیابان بیاییم و در مورد این نوع مسائل با هم حرف بزنیم.

هر دو سر قول‌مان ماندیم.

حالا بیست و دو سال از آن روز می‌گذرد؛ دوستی ما خیلی عمیق‌تر شده؛ مسن‌تر شده‌ایم؛ زندگی‌ها تغییر کرده است، اما هنوز مسائلی برای گفتن داریم.

حالا هم تا دیرم نشده باید بروم.

زهره شعاع

guideposts.org