دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

دربندان بی گریز مرگ


دربندان بی گریز مرگ

نیم نگاهی به داستان «تمام بندها را بریده ام» نوشته سیاوش گلشیری

«با شعله کبریتی بخاری را روشن کرد. صدای گنجشک‌ها هنوز بود... حالا هم می‌دانست موقعی که لوله‌ها از گرمای بخاری داغ شوند، دیگر خبری از گنجشک‌ها نیست.» در همان سطر و شطر نخستین، هراس راوی از مرگ هویدا می‌شود. فرهاد در بند رفتن است. قاب خالی ‌از عکس، قفسه‌های خالی از کتاب، تلفنی که دوشاخه‌اش کشیده شده و پنجره‌ای که به آن نگاهی نمی‌شود همه‌وهمه نشانی از نیستی در خود دارند. اگر ازدواج را از پایه‌های بنیادین زندگی تصور کنیم، جدایی، به مرگ نمادینی می‌ماند که در جای‌جای ماجرا جاری است. راوی در لفافی از تعابیر به سردی رابطه فرهاد و رویا (و در کل به سردی تمامی روابط) اشاره می‌کند: «اینجا زودتر به استقبال زمستان می‌روند.» «بد سوزی می‌آید، بیا خودت را گرم کن.» «تو نمی‌خواهی این بخاری را روشن کنی؟ ببین این بنده‌خدا چطور دارد به خودش می‌لرزد.» شکافی میان رابطه آنها به وجود آمده که لحظه‌به‌لحظه عمیق‌تر می‌شود و قرار نیست که جوش بخورد. (خال اختلاف). رویا درست نقطه‌مقابل فرهاد است. او کوشاست و همسرش ایستا. هرقدر که مرد شکست را پذیرفته و تسلیم شده، زن برای زندگی دست‌وپا می‌زند. او ماندنی نیست.

اقدام پنهانی‌اش برای اقامت و اینکه «نصفه‌های فیلم یک‌دفعه از سینما زده بود بیرون و دیگر نیامده بود» اشاره‌های ظریفی به این بخش از شخصیت رویا دارند. کنش او اما با ترس و تردید آمیخته است. زمانی که واپسین‌نامه فرهاد را مچاله می‌کند و توی جوی‌ آب کنار خیابان می‌اندازد، پشیمان می‌شود: «اما دیگر کار از کار گذشته بود و نامه، قاطی آشغال‌های توی گنداب ته جوی افتاده بود.» او حتی از خواندن خاطرات گذشته‌اش نیز وحشت می‌کند؛ و وقتی خال روی چانه‌اش را درمی‌آورد، خال توی عکس هنوز سرجایش است. رابطه‌اش با فرهاد مرداب خالی از عشقی‌ است که تمام‌قد بوی تکرار می‌دهد: «دیگر به حضور کسی که خاطراتم را می‌خواند عادت کرده‌ام.» و بوی تقلب: «این روزها همه‌چیزش ساختگی شده. حتی دوستت دارم گفته‌هایش.» و تمهید رندانه راوی هوشیارانه یا ناهوشیار از نبود رابطه‌جنسی بین آنها خبر می‌دهد؛ آنجا که رویا می‌گوید: «من لعنتی این سال‌ها به همه‌چیز با فاصله نگاه کردم.» یا «چقدر از شهربازی بدم می‌آید!» ازدواج فرهاد با رویا نه عاشقانه، که اعتقادی و انگار از روی وظیفه و ناچاری‌ است: «پس انجمن بانی خیر هم بوده و ما خبر نداشتیم.» اینکه آن وسط‌ها پای ری‌را نامی در میان بوده و اینکه همان‌موقع‌ها پیشنهاد ازدواج را خود رویا به فرهاد می‌دهد و اینکه ری‌را قاطع و برق‌آسا از دل ماجرا کنده می‌شود، گواهی می‌دهد که از همان ابتدای راه، جاده رابطه فرهاد و رویا خاکی بوده است. حضور خلاصه ری‌را در داستان با آن نشانه‌های دیرآشنای عاشقانه‌اش (کوله‌به‌دوشی، گیتاربه‌دستی، شعر و شاعری، لهجه شیرازی، چشم‌های عسلی، چمدان قرمز و...) تزریق توفانی عشق (حلقه گمشده داستان) به آن و خروج موقت ماجرا از ملال است. همچنان که با رفتنش از دانشگاه و حذف فیزیکی‌اش از داستان، ملال از نو بر محیط چیره می‌شود. شاید توقیف نشریه دانشجویی، نشانه از تب‌وتاب افتادن شور زندگی فرهاد و ورود او به مرحله‌ای دیگر باشد. فرهاد «خانه‌نشین تیروترکش خاطره‌هایی ا‌ست که نظم زندگی‌اش را مختل کرده.» او در هزارتوی زمان قیقاج می‌خورد و به پیشواز مرگ می‌رود.

او جبر مرگ را باور کرده و پذیرفته است: «دوباره نگاه کرد به شاه تنها و تک‌وتوک مهره‌هایی که هیچ‌کاری ازشان برنمی‌آمد. بی‌بروبرگرد یکی دو حرکت دیگر مات می‌شد.» جایی خوانده بود: «آنچه که آدم توی خواب‌هاش حس می‌کند چندین برابر احساسی است که در واقعیت با آن سروکار دارد!» هجوم خاطره‌ها زندگی‌اش را به کابوسی بدل کرده و مانند همان بادبادکی که «لای سیم‌های برق‌ گیر کرده بود و دم رنگی درازش توی باد تکان می‌خورد.» راه گریزی پیش‌ پایش نمی‌بیند. با اوج‌گیری پریشان‌گویی‌هایش و در غیاب گنجشک‌ها (جریان زندگی) خون و خاطره ادغام می‌شوند و او را به آغوش مرگ سوق می‌دهند: «چقدر خسته است. چقدر خوابش می‌آید. چشم‌هایش بسته می‌شوند. اگر می‌توانست تا صبح فردا می‌خوابید، اصلا نه تا فردا که هیچ‌وقت از خواب بیدار نمی‌شد، مثل خرس‌ها که تمام زمستان را می‌خوابند و خیال بیدارشدن ندارند...» و فرهاد مات می‌شود. حالا رویا با مرگ دست‌به‌گریبان است. کسی که توی بهداری زنان به دنیا آمده و مادرش وقتی او را به دنیا می‌آورده، سیاه‌پوش مرگ شوهرش بوده: «وقتی که آدم بداند میله‌های زندان اولین چیزی بوده که به چشمش آمده، دیگر نمی‌تواند مثل بقیه به زندگی نگاه کند.» او انسان نسل سرگشتگی‌هاست: «نمی‌دانم مشکل از من است یا نسل من، شاید هم همه همین‌طورند... فقط مثل من با خودشان روراست نیستند یا اصلا دفتر خاطراتی ندارند که با مرورش ببینند چقدر رنگ عوض می‌کنند.» ارجاع راوی به فیلم هامون و سکانس مشهور معجزه‌اش که کشمکش او با مرگ را به تصویر می‌کشد. استیصال رویا را به‌خوبی منتقل می‌کند.

اما دیگر جانش به لبش رسیده و تنها دلخوشی‌اش فکر رفتن است: «دارم خط بطلان می‌کشم روی تمام چیزهایی که آدم را پابند می‌کند. خط بطلان می‌کشم روی تمام رابطه‌ها. خط بطلان می‌کشم روی خودم.» ماهی تک‌وتنهای توی تنگ که رویا دلش می‌خواهد از همان جوی کناری هرروز صبح زود آبش عوض شود و عکسی که روی زمین می‌افتد و شیشه‌اش می‌شکند و «نگاهی که آدم را یاد غروب می‌اندازد.» و خاطراتی که در سطل‌آشغال انداخته می‌شود و پرواز، همه و همه کنایاتی از نزدیکی به مرگ‌اند؛ مرگی که سایه‌اش بر تمام داستان سنگینی می‌کند و رویا برای همیشه مشغول کابوس‌هایش می‌شود: «توی خواب، کیف دستی‌ام پر از گنجشک شده بود. یک مشت گنجشک لاغر با چشم‌های ریز و سیاه و نوک‌های نیمه‌باز. همه گنجشک‌ها مرده بودند اما صدای جیک‌جیک‌شان قطع نمی‌شد.» کابوسی که در همه خواب‌هایش تکثیر می‌شود. گنجشک‌ها! گنجشک‌های لعنتی! «صدای گنجشک‌ها گوشم را پر می‌کند.» و رویا می‌ترسد: «مثل همه زندگی‌ام که همیشه ترسیده‌ام.» از مرگ می‌ترسد که در هیبت گنجشک‌های مرده بر او ظاهر می‌شود و رویا آرام دراز می‌کشد و بی‌هیچ دلشوره‌ای در انتظار مرگ، خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کند: «دیگر نوشتنم نمی‌آید. دیگر هیچ‌وقت نوشتنم نمی‌آید.» و داستان گنجشک‌هایی که توی مسیر لوله‌های دودکش لانه گذاشته‌اند، به پایان می‌رسد. در ادبیاتی که ابتذال موریانه‌وار به بیخ و بنش تاخته است، «تمام بندها را بریده‎ام» همچون نهال نوپایی که محتاج مراقبت است، قد کشیده. اثری روپا و نه بی‌کم‌وکاست که ژرفا و تشخصش تنها با متر مقایسه آشکار می‌شود که ای‌کاش قلم‌هایی این‌چنین شریف از بند غلاف‌های بغض، بریده شوند!

منصور دل‌ریش