جمعه, ۲۱ دی, ۱۴۰۳ / 10 January, 2025
مجله ویستا

هردوپیش هم ،اما...


هردوپیش هم ،اما...

رفته‌ای و من کاری جز دعا نمی‌دانم» تو رفته‌ای، این را لبت می‌گوید که از نفرین باکره است، این را چشم‌هایت می‌گویند که کمر به ویرانی‌ام بسته‌اند، این را دلت نمی‌گوید، چون دلت با من برادر است،‌ چون دلت خاستگاه خداوند است.

رفته‌ای و من کاری جز دعا نمی‌دانم» تو رفته‌ای، این را لبت می‌گوید که از نفرین باکره است، این را چشم‌هایت می‌گویند که کمر به ویرانی‌ام بسته‌اند، این را دلت نمی‌گوید، چون دلت با من برادر است،‌ چون دلت خاستگاه خداوند است.

هر دو پیش هم اما، دور از همیم، آخر

تو، مرا نمیفهمی، من تو را نمیدانم

تلخ است خیلی تلخ، این دقایقی که از دیروز میآیند و کند میگذرند را میگویم. این دقایقی که احساس میکنم ثانیههایش سالاند. این دقایقی که دقیقا به خودکشی من کمر بستهاند. این دقایقی که با عقربههای ساعت هماهنگ شدهاند تا دیوانهام کنند. عقربههای ساعت چه صدای وحشتناکی دارند امروز که تو نیستی.

حالا تو سکوت کردهای و همه چیز دنیا دارد در سرم فریاد میکشد. تو سکوت کردهای و من ایستادهام به تماشای جنگلهایی که در ذهنم میدوند و پلنگانی که در جانم پنجه میاندازند.

عزیزم مگر من هزار بار و شاید بیشتر در گوشت زمزمه نکردم که:

تو را کاین روی زیبا آفریدند

برای دیدن ما آفریدند

مگر نگفتم پیوند آسمانی گلها، با داس کُند خار و خاشاک از هم نمیپاشد. مگر من با تمام وجودم به پایت باران نشدم؟ یادت میآید چه شبها که تمام تهران را باریدم تا دل تو را با خودم برادر کنم؟ چه روزها که شانه به شانه هم از تمام بنبستها گذشتیم و من با تمام وجود در چشمهایت گفتم، تو تنها همسر من نیستی، برادرم، عشقم و ... منی.چه سالها که در چشمت باریدم و تو، تنها نگاه کردی و سکوت، حرف همیشگیات بود.

حالا که پاییز در استخوانم ریشه دوانیده و برگریزانم گل داده است، با تمام دلم میگویم: باش تا عشق باشد. بمان تا پرواز به یاد پرندگان بیاید و دریا فراموش کند که چه نهنگانی در ساحلش خودکشی کردهاند.

حالا که ستارهها در چشمم میبارند با تمام حنجرهام، نه فریاد میکشم، که زمزمه میکنم در گوشت، نه، در نگاهت که من از تو، فقط تو را میخواهم، همین و بس.

مهربان من! چه کسی میداند فردا خورشید از کدام نقطه طلوع میکند و پس از تماشای زمین سر بر شانه صخرهای کدام کوهستان میگذارد.

چه کسی میداند اسفند امسال ۲۹ روز یا ۳۱ روز در آستین دارد؟

چه کسی میتواند بداند ستارگان در کدام نقطه آسمان به ملاقات زمین میروند، اما من میدانم بهار چند فصل دیگر میآید، پرندگان برای چه پرواز میکنند و اگر تو باشی همه چیز سر جای خودش است.

اگر تو باشی تابستان به عدالت تقسیم میشود بین گیاهان، و زمستان مهمانی چند روزه بیش نخواهد بود.

لطفا بایست. برگرد، به من نگاه کن. به من که نام کوچک گلها را به خاطر تو از بر کردم، به من که با بهانه باران به پایت میریزم، به من که آنقدر دورم کردهای که چون گنجشکی پیر، در گوشهای از آسمانی دور، نقطهای سیاه به نظرت میآیم.

به من که روزی به تنهایی چهار فصلت بودم و امروز قول میدهم پنج فصلت بشوم.

ببین هنوز بوی تو را میدهم و زبانم تنها به خاطر تو به لکنت میافتد، و هنوز با چشمهای تو حرف میزنم، و هنوز میتوانم از یک تا ده بشمارم، بشکنم، بریزم، بپاشم به صورت سنگفرشهای خیابانی که با تو راه رفته است.

لطفا باورم کن و به دلت برگرد. لشکر کلاغان قصد تصرف آسمانت را دارند.

علی بارانی