چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
مجله ویستا

ایران, وامدار میراث ماندگار فرزندان آریایی


ایران, وامدار میراث ماندگار فرزندان آریایی

به مناسبت روز میراث فرهنگی

میراث، آن چیزی است که از گذشتگان به ارث می رسد و آنچه مایه افتخار مردمان سرزمین آریایی است، فرهنگ و تمدنی است غنی که از پدرانمان به ارث رسیده است.

هیچ ایرانی را نمی توانی پیدا کنی که در هر نقطه از جهان، نام آرش کمانگیر و فردوسی ومولا نا و حافظ و خیام و تخت جمشید و چهل ستون را بشنود و بند بند وجودش به لرزه درنیاید.

ایرانی به ایرانی بودنش می بالد وایران به میراث پرآوازه فرزندان آریاییش.

ایرانی بودن و وامدار ارثیه ای عظیم بودن، مسوولیت خطیری برعهده هر ایرانی می گذارد که به راحتی نمی توان شانه از آن خالی کرد.

با این حال در آستانه روز موزه و میراث فرهنگی همچنان سازمان میراث فرهنگی در انتظار یک متولی است و پس از گذشت چند ماه از تغییر سمت رئیس قبلی میراث فرهنگی جناب آقای بقایی، هنوز رئیس جدیدی برای سازمان معرفی نشده و سازمان میراث فرهنگی ایران همچنان در هاله ای از ابهام فعالیت خود را دنبال می کند.

روزگاری نه چندان دور،آن زمان که هنوز در سراچه ذهن مادربزرگ سوسو می زند; زنان و مردان این سرزمینی، تن را با لباسی زینت می دادند که تمام مردم دنیا آن را با نام لباس ایرانی می شناختند.

آن روزها قدم که ازخانه بیرون می گذاشتی دامن چین دار زنان ایران زمین را می دیدی که بارنگ های زیبا، بر یکنواختی خاک زیرپایشان،رخ نمایی می کند.

امروز اما، دیگر از آن میراث ماندگار خانه پدری خبری نیست. این روزها لباس های خارجی جای لباس های زیبای محلی را گرفته و از آنها فقط خاطره ای شیرین در قاب عکس خانه مادربزرگ مانده و یک یادگاری کهنه درکنج پستوی نمناک عمه خانم.

نقش و نگار لباس های محلی ایرانی، اوج هنر و ظرافت هنرپردازانی را روایت می کند که اکنون خود نیز همچون هنرشان به فراموشی سپرده شده اند و در انتظار رونق دوباره هنرشان لحظه شماری می کنند.

ورود مدهای جدید و بی هویت خارجی این روزها باعث از رونق افتادن لباس های بومی و محلی شده که معرف فرهنگ غنی و بومی هر منطقه وجلوه گر آیین های اصیل آن است.

پشم، الیاف طبیعی و ابریشم موجود در لباس های محلی، ذوق و سلیقه هنرمندان بی نام و نشانی را روایت می کند که با عشق و شیدایی هر تار را به پودی گره زده اند.

اینها هنرمندان سرزمین مادری من هستند که بادستان پینه بسته شان میراثی را برای من به جا گذاشته اند که نظیرش را فقط و فقط می توان در ایران زمین دید و بس.

لباس هایی با رنگ و نگارهای شاد و متنوع که علا وه بر زیبایی، آرامش روحی و روانی را برای فرد ایجاد می کند.

با این حال این روزها این میراث بزرگ، زنگار فراموشی به خود گرفته و اکثر زنان روستایی و حتی برخی از زنان عشایری هم این روزها به پوشیدن لباس های هویت باخته خارجی روی آورده اند و دیگر در شهرستان های ایران اثری از لباس های زیبای محلی ایرانی به چشم نمی خورد و لباس هایی که نشانه فرهنگ و هویت ملی ماست، کم کم به صندوقچه های قدیمی سپرده شده اند تا میراث فرهنگی ما هم در کنار آنها، درون صندوقچه ها به خواب برود. میراث طبیعی یک سرزمین، بخشی از تاریخ آن سرزمین را تشکیل می دهد که ارثیه طبیعت برای مردم آن سرزمین است. خانه پدری ما هم از این حیث مستثنی نیست. کوه های سر به فلک کشیده، دشت ها، دریا، رودها، کویر، جنگل و حیوانات و ماهی های ایران زمین، ارثیه با ارزش خانه پدری هستند که نمی توان گفت ما میراث داران لایقی برایشان بوده ایم...

جنگل هایی که به جاده تبدیل شدند. حیواناتی که با ندانم کاری ما در معرض خطر انقراض قرار گرفته و یا منقرض شدند; تالاب هایی که خشکیدند و ماهی هایی که در ترک های خشکیده زمین جان دادند، همه و همه میراثی بودند برای آیندگانمان که ما حق زنده بودن را از آنها گرفتیم و ندانستیم با حذف هر موجود از اکوسیستم، به کل آن اکوسیستم آسیب وارد خواهد شد. این روزها هم زمزمه تخریب جنگل های ابر شاهرود و ایجاد یک جاده جدید به گوش می رسد و باز باید به خاطر بیاوریم آنچه پدرانمان برای ما گذاشتند و رفتند، ارثیه ای بود ارزشمند که ما با ناخلفی فرزندانمان را از داشتن آن محروم کردیم.

آن روز که کودک شیرین زبان سرزمینی من، لب به سخن می گشاید و کلمه "مادر" را بر زبان می آورد، یقینا نمی داند که این کلمه چه با ارزش خواهد بود اگر روزگاری در شعر و نثر جاری شود و ارثیه ای شود برای آیندگان.

آنچنان که حافظ و سعدی و مولا نا و فردوسی، زبان مادری را به اوج رساندند و برای فرزندان این سرزمین به یادگار گذاشتند. آنچنان که این روزها، مدعیان علم و ادب جهان در مقابل قدرت کلامشان، انگشت حیرت به دهان گرفته اند و در مقابل میراث ادبی ایران زمین، سرتعظیم فرود آورده اند.

اما ما چه کردیم با این میراث گرانبها؟ ما که وامدار این ارثیه پدری هستیم؟! ما چه کردیم که امروز مولا نای ما در قونیه باعث افتخار مردمان ترک زبانی شده است که یک بیت از اشعار مولا نا را هم درک نمی کنند. ما چه کردیم که یک شبه صاحبان کلا م فارسی، مدعیان ترک وعرب و افغان، پیدا کردند و شاعران پارسی گو را به خود نسبت دادند.

ما چه کردیم که کلا م شیوای فردوسی، جای خود را به واژه های نامانوس غربی داد و کودک نوپای ما واژه های غریب را آموخت و در میان شادمانی خانواده، با لبخندی شیرین سخن گفتن را آغاز کرد بیآنکه بداند میراث بزرگ خانه پدریش، کلامی به وسعت ایران زمین برایش به یادگار گذاشته است.

بی آنکه نامی از فردوسی شنیده باشد. بی آنکه بداند سعدی کیست; به تماشای کارتون دیجیمون نشست و ندانست که فرهنگ غنی سرزمینش شخصیت هایی بالاتر از شخصیت های عجیب دیجیمون را برایش به ارث گذاشته که اگر آنها را بشناسد، هرگز خانه پدری را رها نخواهد کرد و خفت خدمت به بیگانه را نخواهد پذیرفت.

کودک نوپای سرزمین من اگر بداند که کیست و چه و پیشینه ای پشت اوست، قامت خم نخواهد کرد و در افق های دور عالم رویاهای ناشناخته اش، سرزمین افسانه ای در آن سوی مرزها را تصویر نخواهد کرد. آن روز است که کودک سرزمین من ارثیه بزرگ خانه پدری را به دست خواهد گرفت و آن را چون مشعلی، روشنایی شب های تار ناامیدی خواهد کرد تا سوسویش چشم مردم دنیا را بینا کند و بدانند که این سرزمین کهن، یادگار ۲۵۰۰ ساله مردمانی است که قدرت دانششان از پس قرنها، از اعماق خاک بیرون می آید و باستان شناسان، هر روز با یافتن نمونه ای جدید; پی به دانش حیرت انگیز ایرانیان باستان می برند و به این یقین نزدیکتر می شوند که "هنر نزد ایرانیان است و بس".

به هرکجای این سرزمین کهن که پا بگذاری ردپایی از تمدن درآنجا می بینی.ردپایی بزرگ که از چشم هیچ بیننده ای پنهان نمی ماند. اینجا سرزمین جذابیت های ناب است. سرزمین مردم شاد و دل زنده ای که نشانه شادمانیشان درآداب و رسومشان پیدا است. اینجا سرزمین رقص ها و آوازها و بازی هاست. سرزمین یادگاری های موزون که یک به یک از یادها می روند و در خاطره های کهن پنهان می شوند. یادگارهایی که با رفتنشان سایه ای از خود به جا نخواهند گذاشت. یادگارهایی به زیبایی رویای کودکی، یادگارهایی چون بازی چوگان.

صحبت از بازی چوگان که می شود; دوره صفویه در ذهنم مجسم می شود.

روزگاری که اسب ها در نقش جهان می تاختند و سوارکاران با چوب های چوگان، بازی زیبایی را پدید میآوردند. می گویند شاه عباس برایوان عالی قاپو می نشسته و این بازی را تماشا می کرده است. از آن تاریخ تا امروز میدان نقش جهان، نقش های متعددی را ایفا کرده و امروز به بوستانی در فضای شهر بدل شده است.

میدان هزار نقش نقش جهان از آغاز پیدایش تا امروز هربار نقش تازه ای زده و هرچند روزگاری، محل برگزاری بازی چوگان بوده اما امروز با نقش تازه ای، به بوستانی بزرگ بدل شده که بخشی از حافظه تاریخی مردم اصفهان را شکل داده است. هرچند بحث هایی درباره احیای بازی چوگان در این میدان زمزمه می شود، اما کارشناسان معتقدند که چنین کاری امکان پذیر نیست.

میدان نقش جهان اصفهان که در سال ۱۳۵۸ در فهرست میراث جهانی به ثبت رسیده یکی از آثار مهم کشور است که در دوره صفویه ساخته شده و گفته می شود که بازی های چوگان درآن برگزار می شده است.

این میدان در سده یازدهم هجری یکی از بزرگترین میدان های جهان بوده و در دوره شاه عباس و جانشینان او محل بازی چوگان، رژه ارتش، چراغانی و محل نمایش های گوناگون بوده است. دو دروازه سنگی چوگان از آن دوره هنوز درمیدان باقی است که از انجام این ورزش در آن دوره حکایت می کند.

ورزش چوگان،بازی شاهان نامیده شده است، زیرا بیشتر در میان پادشاهان و بزرگان رواج داشته است.

این ورزش، از ورزش های کهن ایرانی است. نام چوگان ازنام چوبی که در آن استفاده می شود، گرفته شده است. این بازی در ابتدا ورزش نظامی ها بود که سوارکاران ایرانی در آن استعداد اسب های جنگی خود را به نمایش می گذاشتند.

چوگان به هنگام کشور گشایی داریوش اول در هند، در آن سرزمین رواج یافت. اروپاییان در زمان صفویان و در زمان استعمار خود در هند، با این بازی آشنا شدند و آن را در سراسر اروپا پخش کردند. بعدها نیز ورزش هایی از قبیل گلف و هاکی پدید آوردند که دسته های استفاده شده در این بازی ها به همان چوب چوگان شبیه است.این ورزش در ایران پس از صفویان کم کم رو به فراموشی رفت.

امروزه فضای مستطیل شکل میدان نقش جهان چمن کاری شده و از زمان دوره پهلوی نیز حوض بزرگی در وسط آن کار گذاشته شده است.

به همین دلیل این میدان از ۷۰ سال گذشته تا امروز کاربری خود را تغییر داده است. کار کردهای امروزی میدان نقش جهان باعث شده تا امکان تغییر آن مشکلاتی را به همراه آورد.

علاوه بر بازی چوگان، بازی های محلی فراوانی در اقصی نقاط ایران وجود داشت که این روزها رنگ باخته و دیده نمی شود.بازی های بومی سمنان، کهگیلویه و بویراحمد وسیستان و بلوچستان از آن دسته هستند.تمدن کهن سرزمین آریایی را در بازی های فکری و بومی مناطق مختلف می توان دید که اوج فرهنگ غنی کشور را نشان می دهند.با این حال این بازی ها به علت روزمرگی و کم توجهی مسوولان روبه فراموشی و نابودی هستند. سرزمینی که دارای تمدن کهن و فرهنگ اصیل است باید از زوایای مختلف مورد توجه مسوولا ن قرار گیرد.به سیستان و بلوچستان که نظر کنیم، گذشته از آداب و سنن خاص این منطقه، شهر سوخته که به بهشت باستان شناسان بدل شده، نظرمان را جلب خواهد کرد.

یافته های باستان شناسان در این منطقه، بازی های فکری سیستان در پنج هزار سال قبل را نشان می دهد. یافتن تخته نرد که در آن تمدن عظیم از جایگاه خاصی برخوردار بود، نشان دهنده این واقعیت است که مردمان آریایی سرزمین کهن من، پنج هزار سال پیش به بازی هایی می پرداختند که علاوه بر جنبه سرگرمی و تفریحی، در واقع یک نوع بازی ریاضی محسوب می شده و ارتباط زیادی باهوش داشته است.

گذشته از اینها مطالعات و تحقیقات بر روی تاریخ تمدن و فرهنگ مردم سیستان نشان داده که مردمان این سامان در سالیان دور حدود ۹۰ نوع بازی بومی و محلی برای سرگرمی داشته اند.

در واقع بازی های سیستان و بلوچستان را در سه بخش، بازی های سرگرمی و فکری و بازی های نمایشی در اعیاد می توان تقسیم کرد.

کلا چل چل، کدش کدش، کریچو کریچو پندونه، مچل بازی، تغار تغار، کیچ زور، چوک بازی، جزو بازی های نمایشی در اعیاد به شمار می روند.

البته این روزها دیگر از این بازی ها خبری نیست و اگر پای خاطره پیرمردی که پای دیوار نشسته بنشینی، برایت از بازی های دوران جوانی اش می گوید و بعد آهی می کشد به نشانه این که آن بازی ها هم مانند جوانی اش رفتند و دیگر باز نخواهند گشت.

شاید علت غریب ماندن فردوسی و شاهنامه اش در سرزمین پارس، منسوخ شدن هنر نقالی باشد.

نقاله خوانانی که روزی داستان های شاهنامه را برای مردم کوچه و بازار روایت می کردند، این روزها در معابر و کوچه ها به چشم نمی خورند و دیگر یادی از نبرد رستم وسهراب در گذرگاه مردم نمی شود.

حضور تلویزیون در خانه های مردم عاملی شد تا نقالا ن بار و بندیل خود را جمع کنند و از زندگی فرهنگی مردم بیرون روند. قبل از ورود تلویزیون; مردم علا قه زیادی به نقاله خوانی نشان می دادند و این علا قه نقالا ن را تشویق می کرد تادر کارشان جدیت بیشتری خرج دهند.

هنر نقالی پس از فردوسی آغاز شده بود و عده ای از افراد با سواد، شاهنامه و داستان های آن را در قهوه خانه ها برای مردم می خواندند که همین امر باعث زنده شدن زبان پارسی شد. سن تکاملی این کار ادامه پیدا کرد تا این که در زمان صفویه نقالی با پرده خوانی و تعزیه خوانی همراه شد.

پرده خوانی و تعزیه خوانی از جمله فعالیت نقال ها علاوه بر شاهنامه خوانی بود که صحنه کربلا را به تصویر می کشیدند و پرده خوانان از روی پرده، شرح وقایع را برای مردم تفسیر می کردند.

اما امروزه پرده خوانی تقریبا منسوخ شده است.

اینجا ایران است. سرزمین دل دادن و دل باختن. اینجا سرزمین لیلی و مجنون است. سرزمین شیرین و فرهاد، سرزمین بیژن و منیژه و وامق و عذرا!

بیا تا قصه عشق فرهاد را برایت بگویم. قصه ای که در نزدیکی کوه بیستون حک شده. فرهاد تراش را می گویم.

به کرمانشاه که بروی، عشق را در قلب سنگی کوه نظاره می کنی. جای تیشه فرهاد هنوز در قلب زخمی کوه پابرجاست.آنجا را فرهاد تراش می گویند و چه زیبا بود که آن را یادگار عشق می نامیدند. چرا که می گویند:

بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.

شهرت فرهاد به عاشقی بود و مجنون به جنون عشق. شهرت لیلی به لیلی بودنش بود و به نگاهی که قلب مجنون را صدپاره می کرد.اما از این عشق ها فقط یادی بر جا مانده و قصه ای. قصه ای که گویا تکرارش در روزگار ما در زمره ناممکن هاست. قصه ای که این روزها با حضور اینترنت، در دنیای مجازی کامپیوتر رنگ تکنولوژی به خود گرفته و فریب کاری و خیانت را جایگزین پاکی سرخ عشق کرده است.

نویسنده : مرجان حاجی حسنی