پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

نگاهی به رمان قمارباز فیودور داستایوسکی با نگاهی به ابیات حافظ


نگاهی به رمان قمارباز فیودور داستایوسکی با نگاهی به ابیات حافظ

از وجوه مشترک بخشی از اشعار حافظ با سرنوشت قهرمانان داستان های داستایوسکی اصل رد عقل و قبول عشق است در رمان قمارباز از کسی عمل خیر و پاداش بی منت نمی توان سراغ گرفت

از وجوه مشترک بخشی از اشعار حافظ با سرنوشت قهرمانان داستان‌های داستایوسکی اصل رد "عقل " و قبول "عشق " است. در رمان "قمارباز " از کسی عمل خیر و پاداش بی‌منت نمی‌توان سراغ گرفت.

● نویسنده:

فیودور داستایوسکی (۱۸۲۱-۱۸۸۱)، ترجمه جلال آل احمد، چاپ اول ۱۳۲۷، کانون معرفت، چاپ اول انتشارات فردوسی، ۱۳۷۹، چاپ هشتم ۱۳۸۴-۲۳۲ صفحه

پوچ‌گرایی و تقدیرستایی دو روی سکه‌ای به نام "صوفی‌گری- مسؤولیت‌گریزی " است. پوچ‌گرایی زمانه جبر را بر انسان مستولی می‌سازد که آدمی خود را در زیرسلطه ازلی و ابدی قوای قاهره بازیچه‌ای می‌بیند. بنابراین باتکرار اقتدار جبر و حقیقت مرگ آدمی‌، نسخه‌های "اصل لذت‌جویی " در اشکال مختلف آن اقامه می‌گردد. گرچه حافظ به ویژه در معنویت آثار او برتری از آن معبودیت انسان است و بازگشت به اصل فرامادی، با این وجود ادبیات فراوانی نیز به صوفی‌گری "پشمینه‌پوشی فقر مادی از روی رغبت " دلالت دارند: "... ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق/ برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این- دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم/ مادر دهر ندارد پسری بهتر از این " از وجوه مشترک بخشی از اشعار حافظ با سرنوشت قهرمانان داستان‌های داستایوسکی اصل رد "عقل " و قبول "عشق " است. در رمان "قمارباز " از کسی عمل خیر و پاداش بی‌منت نمی‌توان سراغ گرفت. چهارچوب کلی رمان چنین است: "ژنرال زاگورسکی ۵۵ ساله بازنشسته و ورشکسته همراه با خواهرش و دخترخوانده‌اش (پولینا) و دختر و پسری که کوچکتر از پولینا هستند در شهری در اتریش در مهمانخانه‌ای جای گرفته‌اند. راوی (آلکس ایوانوویچ) بیست و پنج ساله معلم سرخانه آنهاست. یک مرد فرانسوی مارکی دگریو که در پترزبورگ با ژنرال آشنا شده در ازای ۳۰ هزار روبل اموال ژنرال را در گرو خود دارد و مادموازل "بلانش " ۲۵ ساله و مادرش با همدستی مارکی دگریو در صدد هستند با مرگ مادربزرگ در مسکو (خاله ۶۵ ساله و افلیج ژنرال) ارث قابل توجه بدست آمده ژنرال را به کابین خود درآورده با ژنرال ازدواج کند.

از سویی همین دگریو زندگی محض عاشقانه با پولینا داشته و راوی به این موضوع‌ها زمانی آگاهی پیدا می‌کند که از سفری دو هفته‌ای بازگشته و چهارهزار فرانک برای ژنرال آورده است. الکس از چهار ماه پیش که معلم سر خانه آنها شده است با دیدن رفتار محکم پولینا در مقابل دگریو عاشق دلباخته او می‌شود. در سفری که به کوه شلاکنبرگ داشته‌اند در بلندای قله آلکس خواسته بود صداقت و غلظت عشق خود رابه پولینا با افکندن خود به دره ثابت کند. فردی به نام مستر آستلی انگلیسی نیز با آنها آمد و رفت دارد که در مهمان‌خانه‌ای دیگر اقامت گزیده است. هر روز که به پایان می‌رسد و انتظارها (مرگ مادربزرگ) عبث می‌نماید آن جمع بیشتر در بحران فرو می‌روند. پولینا که مبلغی پول از دگریو گرفته بوده است به آلکسی داده است تا با آن در قمار "رولت " شرکت کند و برایش سود بیاورد. آلکس هم با تردید می‌پذیرد و بالاخره همه پول‌های او را می‌بازد. چند روز بعد خود مادربزرگ سر حال‌تر از همیشه وارد مهمان‌خانه می‌شود و جمع را دچار عصیان می‌سازد. در روز اول گردش، او به همراه آلکس و خدمتکارانش سری به قمارخانه می‌زنند و مادربزرگ راغب‌تر شده به قمار می‌پردازد و آن روز کلی برنده می‌‌شود.

بعد از بازگشتن ژنرال و دگریو و بلانش به شدت از آلکس می‌خواهند اگر می‌‌تواند مانع قماربازی مادربزرگ بشود و اگر امکان ندارد حداقل از باخت‌های سنگین او جلوگیری کند. روز دوم مادربزرگ می‌برد و به خیلی‌ها انعام می‌دهد. روز سوم همه صدهزار روبل و اسناد بانکی را از دست می‌دهد و تنها مبلغی به اندازه بازگشت به مسکو برایش می‌ماند. در آخرین لحظه قبل از حرکت قطار،‌ مادربزرگ باز هم هوس قمار می‌کند و این بار آلکس از همراهی کردن او امتناع می‌کند. مادربزرگ آن خرج راه را هم می‌بازد و با قرض گرفتن از مستر آستلی به مسکو عزیمت می‌کند. بحران وراد مرحله جدیدی می‌شود. بلانش و دگریو ژنرال را ترک می‌کنند. پولینا نامه‌ای از دگریو دریافت می‌کند که ضمن پوزش‌خواهی از اتفاقی که بین آنها روی داده بود یادآوری می‌کند که می‌تواند با مراجعه به قانون پنجاه هزار فرانک به نام خود را پس بگیرد. راوی بعد از بدرقه کردن مادربزرگ ژنرال را در حال خنده‌های عصبی با بلانش می‌بیند که از دست پرنس بی‌پول روسی خود را آزاد کرده باز به نزد ژنرال برگشته است. آلکس هم در اتاق خود پولینا را می‌بیند که به انتظارش نشسته است. آلکس یک ساعتی او را به انتظار می‌گذارد و وارد قمارخانه شده یک ساعت و نیم بعد با دویست هزار فردریک برمی‌گردد. بیست و پنج هزار فردریک اندازه تمام بدهی‌های پولیناست.

صبح آن شب وقتی پولینا پول را از آلکس می‌گیرد آن را به صورت آلکس می‌کوبد و راهی قمارخانه مستر‌آستلی می‌شود. عصر همان روز بلانش با فهمیدن موضوع پولدار شدن آلکس با عشوه‌های زنانه وی را فریفته راهی پاریس می‌شود. پنجاه هزار فرانک برای خودش برمی‌دارد و ۱۵۰ هزار را نیز صرف تجمل خانه می‌کند. تا یک ماه بعد که پول ته می‌کشد بلانش با دادن سه اسکناس هزار فرانکی او را بیرون می‌کند. ژنرال که بالاخره بلانش را پیدا کرده است با هم ازدواج می‌کنند. آلکس چند ماهی در زندان می‌گذراند و سرانجام کسی بدهی او را پرداخته، آزاد می‌شود. پنج ماه خدمتکاری می‌کند و هفتاد فردریک پس‌انداز می‌کند و آنگاه وارد قمارخانه شده بعد از برد و باخت‌های متوالی سرانجام به اندازه‌ای برایش پول باقی می‌‌ماند که اتاقی را کرایه کرده و چند اسکناسی هم در جیب دارد.

در یک پیاده‌روی روزانه با مستر آستلی برخورد می‌کند که حرف‌هایشان به پولینا کشیده می‌شود که بعد از مرگ مادربزرگ او هفت‌هزار لیره استرلینگ ارث برده همراه با خانواده مستر آستلی زندگی می‌کند که فعلاً در سوئیس هستند. همچنین آلکس می‌فهمد که پرداخت محکومیت مالی زندانش را هم پولینا انجام داده بوده است. مستر آستلی ده‌لویی هم به وی می‌دهد و خداحافظی می‌کنند. ژنرال هم بعد از به ارث رسیدن در اثر سکته مرده بوده است. آلکس با ده‌لویی به سراغ قمار می‌رود و آن را می‌بازد. وقتی بیرون می‌آید سکه‌ای که در جیب‌اش مانده است را لمس می‌کند. اول فکر شام و بعد ناگهانی از راه برگشته به سر همان سکه قمار می‌کند و سرانجام چند صد هزار فردریک برنده می‌شود و ... " همه دلباختگی آلکس از جایی شروع می‌شود که او یک بار پولینا را با مارکی دگریو در حال بحث می‌بیند که پولینا متقدرانه حرف می‌زده و بعد از آن آلکس به وی اظهار عشق می‌کند. پولینا سعی می‌کند او را برای مواردی از جنون مشترک‌شان امیدوار نگه دارد. البته همین کم‌توجهی پولینا به آلکس (راوی) وی را بر آن می‌دارد که کارهای جنون‌آمیز و پرخطر، تنها به دستور پولینا انجام بدهد. یک بار در پارکی نشسته‌اند که پولنیا از آلکس می‌خواهد پیش آن بارون آلمانی که در کنار زنش بر روی نیمکت نشسته‌اند رفته به آنها توهین کند. آلکس به نزد آنها رفته، کلاه از سر برمی‌دارد و رو به زن بارون می‌گوید: "خانم من خوشحالم که غلام شما هستم در این کار هم پولینا و هم آلکس لحظه‌ای جنون خودشان را با توهین کردن به فردی مقتدر نشان می‌دهند و آلکس مصمم‌تر است تا پیش پولینا بیشتر از "صفر " به حساب آید.

در منزل، ژنرال از موضع قدرت آلکس را اخراج می‌کند اما همین که می‌شنود که آلکس قصد دارد خود به نزد بارون رفته عذرخواهی کند با واسطه قرار دادن دگریو و نامه نوشتن پولینا او را از قصدش بازمی‌دارد. آلکس برای شناسایی خودش از سوی پولینا به عنوان بالاتر از صفر دست به خطر می‌زند. همچنین در مواجهه با ژنرال نیز همین کار را به نحوی دیگر انجام می‌دهد که موفق‌تر است. همچنین ژنرال که ساعاتی پیش وی را از کار در خانه‌‌اش اخراج کرده بود مجبور به جلب رضایت آلکس می‌شود. در روان‌شناسی عشق نیز معشوق همیشه دارای مزیت‌های برتر است و از نوعی زیبایی زوال‌ناپذیر، امنیت‌برانگیز و سرچشمه "اصل لذت " برخوردار است. عمل قمار کردن مادربزرگ که نوعی جنون ویژه‌ او در آن سن و وضعیت جسمانی است بی‌اراده قبلی و پیش‌برد امیال بچه‌گانه است، خود اجرای تقدیری است که بستگان بر خلاف اعمال او، زندگی‌شان را براساس ارث که در آینده خواهند برد تنظیم کرده‌اند. عمل بر سر قمار برگشتن آلکس که دویست هزار فردریک برنده شده و به نزد پولینا برمی‌گردد تا قرض او را به دگریو ادا کند، از نوع همان جنون و البته با اثبات بیتر از صفر بودن شخصیتی نزد پولیناست.

راوی انگیزه‌ هر یک از اعمال خطر کردن خود و مادربزرگ را بیدار شدن هوس‌های بچگانه در درون معرفی می‌کند. بازی قمار آخری که در فصل آخر آمده است و آلکس بر سر تنها سکه‌ای که دارد و به آن مبادرت می‌ورزد باز از همان جنون‌های آنی و احساس نیرومندی ناگهانی برخوردار است. نوعی زندگی قلندرانه و به توصیف قدیمی‌تر "صوفیانه " بر خواسته‌های درونی و بیرونی آلکس حاکمیت دارد: "... آلمانی‌ها نسل اندر نسل به سرمایه خدمت می‌کنند و به شرافتمندی می‌افزایند تا پس از شش نسل کسی چون " آرون دو روچیلد " یا "هوپه وسی " از بین‌شان سردرآورد. من کار کردن برای سرمایه را تحمل نمی‌کنم. مایل نیستم که فقط برای خدمت به سرمایه زنده باشم ... صفحه ۴۹ ".

دوم: گذشت زمان در تعابیر صوفیانه نوع قدیم و جدید آن، کیفی، پرشتاب، سرگیجه‌آور و در هاله‌ای از ابهام است: "... تمام این احساس‌ها و تأثیرات تازه، که مال یک ساعت و نیم پیش بود، در نظرم تحول یافته بود، پیر شده بود و به نظر می‌آمد که دیگر آنها را به یاد نخواهد آورد، چون داریم آنها را از سر می‌گیریم ... صفحه ۱۸۷ ". حافظ می‌گوید: "ایام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد/ ساقی به دور باده گلگون شتاب کن " و: "صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن/ دور فلک درنگ ندارد شتاب کن- زان پیشتر که عالم فانی شود خراب/ ما را ز جام باده گلگون خراب کن " در آخرین دیداری که بین مستر آستلی و آلکس ایوانوویچ انجام می‌گیرد: "... مستر آستلی با شگفتی آشکارایی مرا می‌نگریست. گویا منتظر بود مرا سخت دلتنگ و درمانده ببیند با لحنی که سخت ناخوشایند بود گفت: "هر چه می‌خواهد باشد، من خوشحالم از این که می‌بینم شما آزادگی روحی و حتی شادمانی خود را حفظ کرده‌اید. - و من خندان در جوابش گفتم: یعنی شما خودتان از دیدن این که من نه از پا در افتاده و نه خوار و پست شده‌ام، خمشگین می‌شوید- مثل این که حرفم را دیر فهمید. دست آخر خندید و گفت: یادآوری‌های شما برای من خوشایند است. با این حرف‌ها، من دوست دیرین، باهوش، پرشور و در عین حال وقیح خودم را بهتر می‌شناسم.

تنها روس‌ها می‌توانند همه این خوبی‌های مخالف را با هم در خود جمع کنند. راستی هم، انسان دوست دارد که بهترین دوستان خودش را در مقابل خود، خوار ببیند. دوستی بیشتر اوقات بر روی تحقیر و شرمساری بنا نهاده می‌شود. این حقیقتی است قدیمی که همه مردان با فکر از آن اطلاع داشته‌اند. ولی در این حالت به خصوص، من راستی خوشحالم که شما هرگز اندوهگین و دلتنگ نشده‌اید بگویید ببینم، تصمیم نگرفته‌اید که قمار را ترک کنید؟ ... صص ۳-۲۲۲ " باز هم جایگاه دوستان ] برتر- پست‌تر [ تشریح می‌شود. باز هم چیرگی قدرت حتی فرد در برابر فرد نمایان می‌گردد. همه سرگشته‌اند. همه از عشق شکست خورده‌اند. همه همدیگر را آزرده‌اند، خودنمایی کرده‌اند و به قول مولوی: "... حیلت رها کن عاشقا/ دیوانه شو، دیوانه شو " خود را به دیگری سرایت داده‌اند و در نهایت آنچه تغییرناپذیر است یعنی تنهایی فرد (باز زیستن هر از گاهی بلندپروازی‌های کودکانه) را پذیرفته‌اند. قمار در این رمان کارکردی به مراتب بیش‌تر از نفس‌ بازی و برد و باخت در آن دارد. چرا که کنایه از باخت نخستین آدم و رانده شدن از بهشت را دارد: "... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها " زندگی آلکس ایوانوویچ را دچار بحران و شکست می‌سازد.

آلکس به قمار زندگی‌اش دست زده بود تا به ظهور قدرت در دیدرس او (پولینا) نزدیک شود. بیش از صفر به حساب آید اما در پایان دریافته بود کمتر از صفر است. مادربزرگ دریافته بود که کمتر از صفر است و به آن عمل انتحاری در باخت‌های متوالی وسوسه شده بود. ژنرال دیده بود که بعد از از دست دادن مقام، ثروت و توانایی کمتر از صفر است و از پار درآمده بود. بلانش با وجود نابود کردن دو معشوقه پیش از آلکس و خود آلکس دریافته بود که کمتر از صفر است و خود به ملاقات ژنرال بازگشته بود. دگریو با همه نیرنگ‌ها و چیره شدن‌ها سرانجام در تالاب گرفتاری‌های خود ساخته‌اش غوطه‌ور شده و کمتر از صفر شده بود: "صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم/ به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم- در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود/ گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم " یا: "آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند/ تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم- گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید/ گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم- حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او/ و به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم " یا: "در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند/ آنچه استاد ازل گفت بگو می‌گویم- من اگر خارم و گر گل چمن‌آرایی هست/ که از آن دست که او می‌کشد می‌رویم ".

سوم: روایت داستان در اول شخص و تأکید چند باره بر آن که نویسنده یادداشت‌های خود را تنظیم و به خواننده ارائه می کند ، نوعی سنخیت با ادبیات حافظ در ادبیات مختلف را ایجاد کده است که گرچه در هرغزل تنوع موضوعی تنها در گرو وزن است. اما در کلیت و جهان‌بینی به نکاتی مشترک می‌رسند. هر دو با جمع یک ملت، امت، قوم و مذهب و سنت‌ها کاری ندارند و به فرد تمرکز دارند که گاهی نمونه تمثیلی جمع است و گاهی به عنوان واحدی که با دیگران هزاران تفاوت بارز دارد. از نکات مشترک و بارزترین آن آموزش غیرمستقیم است. داستایوسکی "قمارباز "های مثالی خود را ترسیم کرده است و حافظ می‌گوید: "ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم/ جامه کس سیه و دلق خود ارزق نکنیم "، "مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی/ چنانکه پرورشم می‌دهند می‌رویم " بنابراین قماربازهایی که در هر دو ادبیات تصویر شده‌اند نجیبانه بی‌گناهند و شاید بتوان گفت که یکی از دلایل کلان متن بودن ادبیات هر یک از آنان ریشه در تقدیرستایی دارد. در این نگرش خواننده شاهد بالیدن‌ها، به بار نشستن‌ها و آنگاه سرنگونی‌ها و اضمحلال‌هاست. تغییری چنین بنیادین و پذیرش آن همه ناگزیری‌ها به شدت تلخ و ناگوار است.

نویسنده: مجتبی حبیبی