چهارشنبه, ۱۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 8 May, 2024
عشقم را باور کن
توی آشپزخانه داشتم ظرف میشستم. کاری که همیشه از انجامش متنفر بودم. قبلا که با مادر و ترانه زندگی میکردم حتی یکبار هم این کار را انجام نداده بودم، مادر همیشه میگفت برای کار کردن زیاد وقت داری. راست هم میگفت حالا دیگر جز صبح تا غروب ظرف شستن و غذا پختن هیچ کاری نداشتم. همیشه وقتی این احساس سراغم میآمد قلبم میگرفت و غم غریبی همه وجودم را پر میکرد. به یاد روزهای گذشته افتادم، روزهایی که مثل پر سبک بودم و ذهنم از رویاهای دور و دراز پر بود.... شاید همین بلندپروازیها باعث شد مسیر زندگیام از یک راه غریبه بگذرد و سرنوشتم به عشقی گره بخورد که تاوان این عشق تکرار بقیه روزهای عمرم بود.
توی افکارم غرق شده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد، به طرف هال رفتم، گوشی را برداشتم تا اگر صدا آشنا بود حرف بزنم. صدای پشت گوشی به هیجانم آورد؛ مژده بود، دوست و همکارم، البته همکار سابقم.
- الو! طنین تویی؟ چرا حرف نمیزنی؟
- سلام مژده جون، چقدر از شنیدن صدات خوشحالم.
- جواب منو بده چرا پشت گوشی ماتت برده؟!
- طوری نیست، چه خبر؟ یاد ما کردی؟!
- نکنه از اوامر حضرت آقاست؟
- چرا اینطوری فکر میکنی؟
- بله دیگه، مطمئنم کار اونه. همه میدونن چه اخلاق مسخرهای داره؟ مثلا همین کار کردن تو. آخه مگه سینا نمیدونست تو چه کارهای که حالا به تو میگه سر کار نرو.
- اینجوری هم که تو میگی نیست، به هرحال هر کسی یه اخلاقی داره دیگه!
- ببین طنین جون! ناراحت نشو، یه غلطی کردی توش موندی.
چقدر این جمله مژده احساس بدی به من داد، دوباره صداش توی گوشم پیچید:
- عاشق شدن این حرفا رو هم داره دیگه!
زورکی خندیدم و گفتم: این یکی رو راست گفتی، میدونی مشکل من اینه که زود گول میخورم هر چقدر هم برای سینا خط و نشون بکشم وقتی ببینمش یادم میره.
- شوهر خوشتیپ داشتن هم دردسره!
- شاید حق با تو باشه.
- دارم شوخی میکنم. اصلا مگه تو خودت کم طرفدار داشتی. اینقدر خود تو دست کم نگیر.
مسئله دست کم گرفتن نیست مژده جون....
یک لحظه احساس کردم دارم تلاش بیهوده میکنم، مژده واقعا حرفهای من را درک نمیکرد گفتم: بیخیال مژده جون بگو ببینم از سعید چه خبر؟
- ای بابا! سعید باید حالا حالاها تو خماریش بمونه. شوخی که نیست ملکه الیزابت رو انتخاب کرده...
صدا یکدفعه قطع شد. گوشی را گذاشتم و به آشپزخانه برگشتم. هر وقت با مژده حرف میزدم انرژی میگرفتم. مژده یک دختر ریزه میزه و سبزه بود که هم تند حرف میزد و هم تند راه میرفت، هیچوقت آدمی به شیطنت او ندیده بودم.
همه از اینکه من و مژده با هم دوست بودیم تعجب میکردند، شاید چون شخصیت ما خیلی با هم فرق داشت نه اینکه من آدم گوشهگیری باشم، اما نمیتوانستم مثل مژده هم راحت حرف بزنم، اگرچه گاهی دلم میخواست کمی صریحتر و راحتتر باشم به خصوص سر قضیه مانی.
دوباره صدای تلفن بلند شد:
- بله؟
سینا با لحن خاصی گفت: سلام.
تقریبا هول شدم: سلام، مژده پشت خط بود یهو قطع شد، فکر کردم دوباره اونه.
سینا پوزخند زد: عجب!
- خیلیخوب حالا مگه چی شده؟
- هیچی انگار همه حرفهای من برای تو بیارزشه، هرکاری خودت دوست داری میکنی.
- اینطور نیست. ببینم زنگ زدی اینا رو بگی؟
- نه، شب دیر میام خونه. زنگ زدم بدونی.
- باشه چند [ثانیهای مکث کردم] ببین باور کن....
- هیچی نگو خداحافظ.
به ساعت نگاه کردم حدود شش بود، تصمیم گرفتم برای شام مرصع پلو درست کنم. مشغول آشپزی شدم اما فکرم جای دیگری بود، فکر مژده، دانشکده، فکر کاری که عاشقش بودم، فکر مادر و ترانه و حتی مانی به سراغم آمد.
من و سینا سر صحنه تئاتر با هم آشنا شدیم، شاید خیلی کودکانه باشد اما من از همان بار اول حس کردم سینا را دوست دارم و برای من با همه تفاوت دارد، انگار سینا خواستنیتر از هرکسی بود.
از مرور کردن آن لحظهها احساس خوبی داشتم صدای زنگ تلفن دوباره رشته افکارم را پاره کرد، گوشی را برداشتم. دوباره مژده بود.
- تو هم سرت شلوغهها! همش این تلفن مشغوله.
خیلی ذوقزده شدم و گفتم: باز که تویی!
- دلتم بخواد.
- شوخی کردم بابا به دل نگیر.
- کی حرف تو رو به دل میگیره آخه! اونقدر حرف بیخود زدی که کار اصلیم یادم رفت، راستی چرا تلفن رو قطع کردی؟
- من قطع نکردم!
- ول کن بابا، لابد سیناخان تلفنتون رو طوری تنظیم کرده که بیشتر از دو دقیقه حرف بزنی قطع بشه. گوش کن طنین! فردا جشن تولد لیداست. همه بچهها هستند، لیدا شمارتو نداشت من بهت زنگ زدم که تو هم بیای.
- فکر نمیکنم بتونم.
- چرا؟ تو که هزار ماشاا... علاف الدولهای!
- نه، آخه سینا فردا زود بر میگرده، نمیخوام تنها باشه.
- واه! واه! چه اداها! این لوس بازیها چیه؟ صبح تا شب با سینایی دیگه حالا دو ساعت پیش ما باش.
مکث کردم، نمیدونستم چه باید بگویم، تصمیم گرفتم این بار صریحتر باشم:
- ببین، سینا ۹ شب میرسه خونه.
- من میبرمت مهمونی ساعت هشت بر میگردی خونه. چطوره؟
- چی؟ مگه دیوونه شدی؟ اگه سینا زودتر برگشت چی؟
- ای بابا؛ طنین تورو خدا اینقدر بچه مثبت نباش. یه بار ریسک کن، بابا تو که برده نیستی، بردهای؟
حق با مژده بود ولی انگار همه این اتفاقات بدون اینکه من بخوام میافتاد، حرفهای مژده اذیتم میکرد همه این جملات را سه، چهار سال پیش من به دیگران میزدم، اما هیچوقت تصور نمیکردم که کسی یک روز این حرفها را به من بزند. داشتم کتاب میخواندم که احساس کردم یکی دستهایش را روی شانههای من گذاشت، خیلی ترسیدم سرم را برگردانم دیدم سیناست.
- مگه آزار داری؟
- فکر نمیکردم اینقدر بترسی...
- نترسیدم فقط داشتم پس میافتادم.
سینا با لحن سردی گفت: از بس لوسی.
- من لوسم؟
و زدم زیر گریه. شاید به خاطر حرفهای مژده بغض کرده بودم، هر چه بود همه ناراحتیام را یکدفعه خالی کردم. سینا هاج و واج مانده بود به طرفم آمد و گفت:
- ببخشید من منظوری نداشتم. شوخی کردم.
- ولی من واقعا ترسیدم تازه مگه تو نگفتی دیر میآی الان که هنوز هشت هم نشده.
- ناراحتی خب میرم.
هیچ جوابی ندادم، سینا بلند شد، کتش را پوشید، دیدم راستی راستی میخواهد برود، گفتم:
- تو که میدونی من چقدر دلم میخواد زود بیای خونه، فقط برام غیرمنتظره بود.
سینا که منتظر این عکسالعمل من بود، گفت: اگر میخواستم بمونم، تا دو ساعت دیگه هم نمیتونستم بیام خونه، فقط بخاطر تو اومدم.
- حالا بگو شام چی داریم؟
- حدس بزن.
- قورمهسبزی.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تو با این هوشت چطور درس خوندی؟ بوی قورمهسبزی میاد؟
سینا قهقههای زد و گفت: شوخی کردم، بگو دیگه، مردم از گرسنگی.
- مرصع پلو، چشمهای سینا برقی زد، سینا بعد از شام انگار اتفاق مهمی افتاده باشد گفت: راستی چرا مژده زنگ زد؟
- هیچی، برای احوالپرسی. میگفت یکی دو تا کار جدید بهش پیشنهاد شده.
- این مژده بالاخره شوهر نکرد؟
- مژده دلش نمیخواد ازدواج کنه.
سینا لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: گربه دستش به گوشت نمیرسه میگه بو میده!
- این حرفو نزن سینا، بعضیها دلشون نمیخواد ازدواج کنن. میخوان آزاد باشن.
از نگاه تند و تیز سینا فهمیدم که حرف بدی زدم.
سینا با لحن خاصی گفت: مثل تو، نه؟ تو هم دلت میخواد آزاد باشی، هر جا میخوای بری، بیای. تو هم پاش بیافته دوست داری از شر من خلاص شی و خودتو آزاد کنی نه؟
- البته که نه، یه جوری حرف میزنی انگار من به زور با تو ازدواج کردم.
هر دو چند لحظهای سکوت کردیم. به چشمهای سینا نگاه کردم، غمگین و نگران بود.
گفتم: کاش باور کنی، من بیشتر از همه دنیا دوسِت دارم.
سینا لبخندی زد و من احساس کردم حرفهایم را باور کرده. آن شب اصلا فرصت نشد راجع به حرفهای مژده با سینا حرف بزنم، در واقع سینا فرصت حرف زدن به من نداد و گفت: میدونی، آدم وقتی کسی رو دوست داره، حتی دلش نمیخواد سکوتش رو هم با کسی قسمت کنه، اینو میفهمی؟
نمیدانستم چه باید بگویم. لبخند زدم و گفتم: آره.
آن شب خیلی دیر خوابم برد، مدام به حرفهای امروز مژده و حرفهای امشب سینا فکر میکردم. صبح ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم. اصلا متوجه رفتن سینا نشده بودم. توی آشپزخانه مشغول شستن ظرفها شدم. چند دقیقهای گذشت که ناگهان به خودم گفتم سینا روزی دو - سه بار تلفن میکرد، چی شده که امروز اصلا زنگ نزده...
افکار هولناکی از ذهنم گذشت، نکنه طوریش شده... نکنه بازم تند رفته و تصادف، نه زبونتو گاز بگیر دختر دهنت به خیر باز نمیشهها.
خیلی نگران شدم آنقدر که فقط یک لیوان باقیمانده را رها کردم و آمدم توی هال که به سینا زنگ بزنم، اما تلفن سرجایش نبود، یک یادداشت روی میز بود که نوشته بود: «طنین جان تلفن خراب شده، میبرم درستش کنم.» سینا، وای خدای بزرگ، خیلی عصبانی شدم. میدانستم که این هم پروژه جدید آقا سیناست.
تلفن که تا دیروز صحیح و سالم بود حالا چی شده که یکدفعه خراب شده... ای سینا از دست تو...
آنقدر عصبانی و پریشان بودم که دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. خودم را روی تخت انداختم. با خودم فکر کردم چقدر احمق بودم که دیشت خیال کردم سینا حرفهایم را باور کرده. آخر این دیگر چه برنامه جدیدی بود. مگه من در نبود سینا میخواستم با کی حرف بزنم که او تلفن را برداشته بود.
همیشه فکر میکردم باید عاشق مردی باشی که با او زندگی میکنی. توی خانواده آشفتهای بزرگ شدم. پدر و مادرم همیشه با هم درگیر بودند. پدرم آدم به روز و مدرنی بود و یاد گرفته بود زندگیاش را توی مهمانیها و جمعهای دوستانه بگذراند اما درست در نقطه مقابل، مادرم زنی مذهبی و سنتی بود. مادر آنقدر زیبا بود که همه معتقد بودند پدر عاشق زیبایی مادر شده بود، نه خودش.
پدرم مهندس مکانیک بود و مادر دبیر ریاضی، مادرجون و عمه زیبا از همان اول با ازدواج پدر و مادرم مخالف بودند اما پدر که شاید به قول مادر آنوقتها تحت تاثیر جو آن زمان بود حاضر نبود به هیچ قیمتی مادر موقر و متشخص و زیبای من را از دست بدهد و این شد که بالاخره با هم ازدواج کردند.
مادر میگفت؛ پدر فقط دو سال توانست مثل مادر زندگی کند بعد از آن تحملش تمام شد و مدام رفتارهای مادر را به اسم عامی بودن به رخش میکشید. پدر توقع داشت مادر هم توی مهمانیها همراهیاش کند و مثل بقیه اطرافیان باشد، اما مادر من خیلی معتقدتر و مذهبیتر از آن بود که مهمانیهای پدر و فامیلها را تحمل کند.
من و ترانه هم که به دنیا آمدیم، نه تنها هیچ تأثیری در زندگی آنها نداشتیم بلکه ناخواسته وارد دنیای تاریک و سیاه آنها شدیم.
صدای باز شدن در اتاق خواب مرا به خودم آورد، صدای سینا بود که برگشته بود: هنوز خوابی؟
سینا آمد کنارم نشست و گفت: طنین تو که بیداری چرا جوابمو نمیدی؟
دلم نمیخواست حرف بزنم. دوست داشتم تنها باشم اما سینا دست بردار نبود.
- طنین با توام؟
با خشم گفتم: تلفن کو؟
سینا که انگار منتظر شنیدن این جمله بود، گفت: به خاطر تلفن اینجور بهم ریختی؟
- تو فکر میکنی وقتی نیستی من با کی حرف میزنم که تلفنو برداشتی؟
- مگه یادداشت رو نخوندی؟ «طنین تلفن خرابه....»
- من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم.
سینا میخواست یک جوری قائله را ختم کند درست مثل همیشه، اما این بار من ولکن نبودم.
- خیلی خب بابا، من اشتباه کردم! حالا راضی شدی؟
- سینا، جواب منو بده تلفن کو؟
سینا که دید اوضاع خرابه، خیلی جدی از جایش بلند شد و به طرف چوبلباسی رفت تا کتش را آویزان کند. یک لحظه فکر کردم، الان دعوا شروع میشه...
خواستم بگویم بیخیال همه حرفهایی که زدم. اما دوباره به خودم نهیب زدم: این بارو تا آخرش باید بری.
سینا کتش را آویزان کرد، بعد نگاه معناداری به من کرد و گفت: تو به خاطر تلفن اینجوری با من حرف میزنی؟
- سینا تو انگار متوجه نیستی، من از این طرز برخوردت عصبانیم، مگه تو به من شک داری؟
- کی همچین حرفی زده؟
- پس چرا تلفن رو برداشتی؟ خیال کردی من به کی زنگ میزنم؟
- تو تلفن نمیزنی. اونا به تو زنگ میزنن. نمونهاش همین مژده، اوقات فراغتش زنگ میزنه به تو و از بیکاریهایش برات میگه... من میدونم تو هم غصه میخوری...
- اگه میدونی غصه میخورم چرا این کارا رو میکنی چرا نمیذاری کاری رو که دوست دارم، انجام بدم؟
- ببین میگم هوائیت میکنه.
- مگه من بچم؟! تازه چه مژده باشه چه نباشه من گاهی دلم هوای...
- هوای چی؟... بگو برای کی تنگ میشه اون دوستای قرتیت!
سینا با چنان حرصی از جایش بلند شد که یکهو ازش ترسیدم و از اینکه این حرف را زده بودم پشیمان شدم. در چنین مواقعی برگ برنده همیشه دست سینا بود. صدایش را بلند کرد و گفت:
چرا حرفتو پس میگیری؟ دلت برای کی تنگ میشه نکنه دلت برای....
- بسه دیگه سینا، بسه....
سینا را هل دادم و از اتاق بیرون رفتم. روی زمین گوشه هال نشستم و حسابی گریه کردم. دوباره مانی اومد توی مغزم.
آزاده نامداری
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران دولت سیزدهم روز دختر دولت رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی رافائل گروسی مجلس شورای اسلامی حجاب رهبر انقلاب انتخابات انتخابات مجلس
قتل هواشناسی تهران شهرداری تهران فضای مجازی پلیس بارش باران آموزش و پرورش وزارت بهداشت سلامت شهرداری سازمان هواشناسی
قیمت طلا خودرو نمایشگاه نفت مالیات حقوق بازنشستگان گاز مسکن قیمت خودرو قیمت دلار ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی
نمایشگاه کتاب نمایشگاه کتاب تهران تلویزیون محمدمهدی اسماعیلی کتاب سینمای ایران سریال دفاع مقدس موسیقی تئاتر سینما فیلم
اینوتکس دانشجویان دانش بنیان
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه رفح حماس آمریکا روسیه چین حمله به رفح ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال لیگ قهرمانان اروپا دورتموند لیگ برتر ذوب آهن نساجی بازی لیگ برتر ایران لیگ برتر فوتبال ایران رئال مادرید
تبلیغات اپل عیسی زارع پور اینترنت گوگل سامسونگ ناسا نوآوری آیفون آب مایکروسافت
سرطان قلب آسم کمردرد اعتیاد ناباروری بیماران خاص بیمه سبزیجات