پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

روایت خام از جـنگ شهـرها


روایت خام از جـنگ شهـرها

گذری بر جلد دوم کتاب «نیمکت های سوخته» به تحقیق و تدوین جعفر کاظمی

● یک

«عجبا که دیوصفتان عفلقی وقتی که در صحنه‌های نبرد، آن همه شکست‌ها را متحمل شده‌اند و بزدلانه از روبه‌روی شیرمردان ارتش اسلام پا به فرار گذاشته‌اند برای جبران آن همه ناتوانی و عجز ناجوانمردانه، خانه‌ها، مدارس و بیمارستان‌ها و مساجد را بر سر اقشار بی‌دفاع مردم، از طفل شیرخوارگرفته تا محصل دبستانی و دبیرستانی و از بیمار در بیمارستان‌ها تا پیرمردان و پیرزنان خراب می‌کنند» [بخشی از پیام امام‌خمینی‌(ره) به مناسبت بمباران مدارس] جلد دوم «نیمکت‌های سوخته» با این جملات آغاز می‌شود که اشاره‌ای ساده و صریح است به روزگاری که رویدادهای مورد نظر کتاب در آن به وقوع پیوسته. یک فضای جنگی مشخص در جنگ هشت ساله که به یک سویه شدن پیشروی به نفع نیروهای ایران منجر شد و در این حال، نیروهای ارتش صدام برای جبران شکست‌های نظامی در جبهه ها، به تشدید جنگ شهرها پرداختند که قربانیان این جنگ، غیرنظامیان بودند.

جعفر کاظمی در جلد دوم «نیمکت های سوخته» به سراغ جنگ شهرها در بروجرد رفته است او از میان تلفات مرسوم اینگونه تلافی‌جویی‌هایی که لااقل یک قرنی است که به شیوه مرسوم جنگ‌های مدرن بدل شده است، به دانش‌آموزان مدارس پرداخته.

«عصر روز جمعه، چهاردهم مهرماه سال۱۳۸۲، از ترمینال جنوب، تهران را به مقصد شهرستان بروجرد ترک می‌کنم. اتوبوس خیلی سریع از خیابان‌های شلوغ و پرهیاهوی پایتخت عبور کرده و در اتوبان قم به پیش می‌رود. نگاهم را به افق جاده می‌دوزم و به فکر فرو می‌روم و به کاری که در پیش دارم می‌اندیشم و یک بار دیگر برنامه مأموریتم را که تحقیق و تفحص پیرامون مدارس بمباران شده شهر بروجرد در جنگ تحمیلی است، در ذهن مرور می‌کنم. به شهر بروجرد تا حدودی آشنایی دارم. برای چندمین بار است که به آنجا مسافرت می‌کنم. البته مسافرت‌های قبلی‌ام برمی‌گردد به ۱۰،۱۲ سال پیش. با لهجه مردم آن دیار هم زیاد بیگانه نیستم. چرا که خودم، اصالتاً ملایری بوده و تا حدودی با گویش و لهجه‌لری آشنا هستم. بنابراین، برعکس شهرستان میانه که من با زبان آذری کاملاً بیگانه بوده و در برقراری ارتباط کلامی با برخی از مصاحبه شونده‌ها که قادر نبودند فارسی صحبت کنند با مشکل مواجه بودم؛ در شهر بروجرد اینگونه نخواهد بود و از این بابت خیالم راحت است. کتاب نیمکت‌های سوخته را همراه خود آوردم. جلد اول آن اختصاص پیدا کرد به مدارس بمباران شده در شهرستان میانه.»

در بروجرد، دو مدرسه مورد حمله هواپیماهای نیروی هوایی عراق قرار گرفت. وقایعی که منجر به حمله‌ این هواپیماها به مراکز غیرنظامی و مخصوصاً مدارس شد، از این قرار بود: بندر «فاو» به تصرف نیروهای ایرانی درآمد و نیروهای عراقی با تدبیر «استراتژی دفاع متحرک»، شهر مهران را به اشغال خود درآوردند اما با عملیات کربلای یک، این اشغال پایان گرفت. در همین حدود تقویمی است که عملیات فتح یک در «کرکوک» انجام می‌شود. کربلای دو در ارتفاعات حاج عمران، کربلای سه در اسکله الامیه و پس از آن، کربلای چهار و پنج. مسلماً سال۶۵، پرتحرک‌ترین سال جنگ هشت ساله از سوی ایران است و در مقابل، نیروهای عراق دست به «جنگ روانی» برای پایان جنگ می‌زنند که بخشی از این جنگ روانی، در تشدید جنگ شهرها، خود را نشان می‌دهد [یادش به خیر، استاد «تاکتیک و ضدتاکتیک»مان در همان سالها می‌گفت: «وقتی با حرکتی غیرطبیعی و ظاهراً دیوانه‌وار از سوی دشمن مواجه می‌شوید فوراً آن را منتسب به فقدان عقل و انسانیت در او نکنید این هم، بخشی از جنگ است- گیرم بخش نادرست آن- آن حرکت غیرطبیعی برای آن است که روحیه شما آسیب‌پذیر شود. باید حرکت طرف مقابل را درست ارزیابی کنید.»]

● دو

«نیمکت‌های سوخته» در جلد دوم‌اش اختصاص دارد به شهدای مدارس جنگ شهرها در شهرستان بروجرد. طبق روال این نوع وقایع‌نگاری، وقایع نگار به سراغ بازماندگان فاجعه می‌رود تا آنها، روایت‌شان را با مخاطب در میان بگذارند. عکس‌هایی هم در کتاب آمده از زمان حادثه و پیکر شهدا، که واجد کیفیت بالایی نیستند و راستش را بخواهید، کلاً کیفیت گرافیکی صفحات، چندان تفاوتی ندارد با آن کیفیت شتابزده و به هر حال قابل قبول در زمان جنگ؛ خب! در اواخر دهه هشتاد که نباید با چنین رویکردی مواجه باشیم. اگر شیوه «خواهر یا برادر یا مادر یا پدر شهید گفت» برای دهه شصت، شیوه‌ای ایده‌آل بود اکنون دیگر، جوابگوی مخاطبی نیست که با انواع و اقسام شیوه‌های روایی آشناست. تاریخ‌نگاری که دولادولا نمی‌شود برادر!

«محمود روزبهانی، معاون وقت مدرسه می‌گوید: آن روز در مراسم ظهرگاه برای بچه‌ها از پیروزی‌های رزمنده‌ها در جبهه صحبت می‌کردم: بعد از صحبت‌های من گروه سرود آماده بود تا یک سرود حماسی را همخوانی کنند. وقتی به بچه‌ها گفتم سپاه اسلام با عملیات کربلای پنج توانسته است دشمن را تار و مار کند. فریاد الله‌اکبرشان بلند شد بلافاصله غرش وحشتناکی در فضا پیچید و در آن واحد انفجار مهیبی رخ داد و زمین و زمان را زیر و رو کرد. همه‌چیز به هم خورد. شیشه‌های در و پنجره‌ها فرو ریخت و یک دفعه همه جا تاریک شد. موج انفجار پرتم کرد و کوبید به دیوار. وقتی دود و غبار خوابید، دیدم هر یک از اعضای گروه سرود به طرفی پرت شده اند. بچه ها وحشت‌زده بودند و گریه می‌کردند. در آن شرایط با اینکه خودم گیج شده بودم خواستم آنها را آرام کنم. میکروفون را پیدا نکردم شروع کردم به شعار دادن. داد زدم مرگ بر امریکا، مرگ بر صدام، جنگ جنگ تا پیروزی، بچه‌ها دورم حلقه زدند و همراه من شعار دادند. در همین لحظه صدای جیغ و فریاد دانش‌آموزان بلند شد. تازه فهمیدم که تعدادی از بچه‌ها شهید شده و زخمی‌ها هم در گوشه و کنار به خود می‌پیچیدند.»

طبیعتاً اینگونه روایت، کماکان «واقعیت» را در مرز «خام نگاری» نگه می‌دارد و قدرت اثرگذاری بیشتر [بیشتر از انشای یک فاجعه بدون توصیفات دقیق] را از آن می‌گیرد. شیوه‌ای که در این کتاب، جعفر کاظمی به دنبالش رفته، شیوه‌ای است که در روزگار جنگ و محدودیت‌های زمانی و مالی... [انواع محدودیت‌هایی که قابل توصیف یا غیرقابل توصیف‌اند] شکل گرفت و کارآمد شد در همان روزگار و بیشتر برای اینکه ادله تاریخی از میان نرود تا دیگرانی بیایند در روزگارانی دیگر، بدل به احسن‌شان کنند. اکنون، همان روزگاران دیگر است. به گمانم، پایبندی به همان حداقل‌های روزگار جنگ، مخدوش کردن واقعیت است.

«حمید ادامه می‌دهد: یک هفته در اغما بودم. وقتی به هوش آمدم سرم را عمل کرده بودند ولی بعد از عمل آنچنان دردی داشتم که پیوسته مرگم را از خدا می‌خواستم. هنوز نمی‌دانستم چه شده است. به خیالم زلزله آمده بود.

یکی از پرستارها گفت: صدام مدرسه‌تان را بمباران کرده است. بعد از یکی، دوماه مرخص شدم. دکتر معالجم وضعم را روشن کرد. گفت مقداری از جمجمه‌ات بر اثر اصابت ترکش از بین رفته است. همان موقع فهمیدم که هیچ امیدی به زنده ماندنم نبوده و بعد از این هم فقط به خواست خدا زنده خواهم ماند.»

و در پایان، خسته نباشید اما این تحفه، خیلی کم است!