دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

پاکت‌ها


پاکت‌ها

دریک شهرستان کوچک چندنفر خانم که بیشترشان مادرند یک هفته درمیان روزهای شنبه دور هم جمع می شوند، داستان می نویسند و درباره ی داستانها و کتابهایی که خوانده اند حرف می زنند در حالی که دلشان شورمی زند ناهار چه کنند، بچه ها از مدرسه نیایند وپشت در نمانندو..

کت و دامن آبی فیروزه‌ای‌اش را پوشید. جلوی میز آرایش ایستاد. موهایش را شانه زد و با گیره‌ای بالای سرش جمع کرد. گوشواره‌های حلقه ای اش را درآورد و به جایش گوشواره‌های سرویسش را انداخت. گلوبندش را هم همینطور. انگشتر و دستبندش را همانطور با جعبه گذاشت توی کیف دستی اش. به کیف کوچک لوازم آرایش نگاهی انداخت و بعد آن را هم توی کیف دستی اش چپاند.

در کمد را باز کرد. مانتوی بلند مشکی را درآورد و پوشید. روسری مشکی را هم به آرامی روی سرش انداخت و گره شلی زد. شال نخی سفید را در دست گرفت، اما بعد پشیمان شد و شال چروک سبز روشن را از روی چوب لباسی برداشت، تا کرد و توی کیفش گذاشت. دوباره جلوی میز آرایش رفت. خودش را براندازی کرد و بعد دو پاکت را از روی میز توی کیف دستی سُراند.

***

به جلوی خانه که رسید صدای قرآن بلند بود. از تاکسی پیاده شد. نگاهش پارچه‌های سیاه روی دیوار را یکی یکی طی کرد. از داخل خانه صدای شیون زن‌ها می‌آمد. در چند قدمیِ در، مردی جوان سرش را روی شانه‌ی مردی دیگر گذاشته بود و‌های‌های می‌گریست. قلبش در هم فشرده شد. تا نزدیکی مرد سیاهپوش رفت، خواست کلامی بگوید اما لب هایش از هم باز نشد. سری به نشانه همدردی و تسلیت تکان داد و به داخل خانه قدم گذاشت. صدای گریه‌ها بلندتر شد. زن جوانی با چشمان گود رفته توی سر و صورتش می‌کوبید. جای ناخن‌ها را می‌شد بر روی گونه‌هایش دید. زن دیگری داشت به زور لیوانی آب قند به دستش‌می داد. شانه‌های زن جوان را محکم گرفته بود تا نیفتد. هر چند لحظه یک بار صدای ناله ای یا جیغی خفه از گوشه ای بلند می‌شد. چند دختر جوان خرما و حلوا تعارف می‌کردند. کسی به آرامی دستی به شانه اش زد. تازه متوجه شد که چند دقیقه‌ای است به همان حال ایستاده. به زنی که داشت از آمدنش تشکر می‌کرد تسلیت گفت و به سمت چشمان سیاه گود افتاده رفت که حالا کمی آرام تر شده بود. زن جوان با دیدنش یکباره از جا بلند شد و در حالی که در آغوشش می‌کشید، شیون از سر گرفت. به ماده شیری زخم خورده می‌مانست.

چند دقیقه ای در آغوش زن و همگام با او هق هق کرد. بعد او را به دست‌های نحیف میانسالی سپرد و خودش در گوشه ای خلوت نشست. یک جزء قرآن برداشت و با قلبی که داشت از هم می‌پاشید شروع به خواندن کرد. اشک از گونه‌هایش روان بود. صدای گریه زن ها، مرثیه خوانی ها، صوت محزون الرحمن و آیه‌هایی که می‌خواند در ذهنش در هم آمیخته بود. نگاهی به آن سوی اتاق انداخت. زن جوان دیگر فقط ناله می‌کرد. یک جزء دیگر قرآن گرفت و آرام مشغول خواندن شد. تمام که شد سر برداشت. چشمش به ساعت دیواری افتاد: یک ربع مانده به پنج. دلِ رفتن نداشت. به سختی از جایش بلند شد. به سمت زن جوان رفت. بی هیچ کلامی دست هایش را در دست گرفت و در چشم‌های اشک آلودش خیره شد. نفسش را شبیه به آهی فرو داد و خواست بگذرد. اما زن دست هایش را رها نکرد. سر برگرداند. دستی روی شانه تکیده اش گذاشت و با دست دیگر گونه رنگ پریده‌اش را نوازش کرد. چشم هایش را بست و لحظه ای بعد توی حیاط بود. از میان مردها گذشت. دم در به دو نفر تسلیت گفت، خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. آهسته به راه افتاد. چند قدم که از سر کوچه دورتر شد کیفش را باز کرد. لحظه ای مردد ایستاد و به انتهای خیابان زل زد. بعد انگار که به خودش آمده باشد، نگاهش را از دوردست‌ها برگرفت.

شال سبز را روی سرش انداخت و روسری مشکی را از زیر کشید. انگشتر و دستبند را دستش کرد. دو پاکت را کمی بیرون کشید. پاکت سیاه را دوباره توی کیف سراند و پاکت سفید را باز کرد. نگاهش از روی قلب‌های طلایی و صورتی به پایین کارت لغزید: ساعت ۵ عصر، به صرف میوه و شیرینی.

قدم هایش را تندتر کرد.

زهره حنیفه