شنبه, ۳۰ تیر, ۱۴۰۳ / 20 July, 2024
مجله ویستا

پدیده ای به سبک ایرانی


پدیده ای به سبک ایرانی

دیگر صف طویل مسئله چندان غریبی در جامعه ما به نظر نمی آید ولی این بار در مقابل رستوران جدیدالتاسیسی که این روزها به کرات تیزرهای آن از شبکه های مختلف سیما پخش می شود

● برداشت اول:

دیگر صف طویل مسئله چندان غریبی در جامعه ما به نظر نمی آید. ولی این بار در مقابل رستوران جدیدالتاسیسی که این روزها به کرات تیزرهای آن از شبکه های مختلف سیما پخش می شود. برای یافتن دلیلش پرس و جو کردیم; نتیجه، خرابی یکی از دو آسانسوری است که باید مشتریان را به طبقه پنجم ساختمانی برساند که رستوران در آن واقع است. جالب است، کسی از دوستان حاضر در جمع اعتراضی نمی کند و از متصدیانی که قاعدتا مسئول رفاه حال مراجعه کنندگان هستند، نمی خواهند تا سریعا تدبیری برای حل مشکل بیندیشند و جالب تر اینکه این راه تنها مسیر موجود برای رسیدن است.

● برداشت دوم:

زمان ورود است. با اینکه باز هم ورودی ساختمان با افراد دارای معلولیت کمی نامهربان است و رمپی (سطح شیبداری) برای صندلی چرخدار یا همان ویلچر خودمان در کنار پله تعبیه نشده، ولی باز جای شکرش باقیست که حداقل با «یک پله» و سختی عبور از آن با کمک افراد دیگر مواجه هستم، نه بیشتر. به سمت آسانسور می روم و در آن قرار می گیرم. سعی ام بر این است که این بار به عدم استقلال فردی در تحرک و هدایت صندلی چرخدارم، به نبود فرصت های برابر در جامعه برای حضور افراد دارای معلولیت و نگاه های متعجب اطرافیانم که دیگر بعد از ۶ سال برایم عادی شده، فکر نکنم. به این فکر نکنم که همین نگاه ها است که بسیاری از دوستانم را که در اثر سانحه، تصادف یا بیماری دارای معلولیت شده اند یا از بدو تولد با آن آشنا هستند، ایزوله کرده است و به آنان شهامت خروج از خانه و مشارکت اجتماعی را نمی دهد. به این نیندیشم که در سازمان مردم نهادی که در آن مشغول به فعالیت هستم و نامش را باور گذاشته ایم، باورمان بر این است که باید کرامت و عزت نفس افراد دارای معلولیت حفظ شود. باورمان بر این است که خوشبختی و بدبختی انسانها را باورهایشان می سازد، نه وضعیت جسمی آنان. که دنیا را باید به گونه زیباتری ساخت برای همگان تا یکدیگر را بفهمند و با هم زندگی کنند و این همگان شامل افراد دارای معلولیت نیز می باشد و این میسر نیست جز با همراهی و حمایت افراد غیر معلول. در تلاش بودم تا در افکارم با واژه مناسب سازی معابر و ساختمان ها که برای بسیاری از هموطنانم ناآشناست درگیر نشوم و به یاد دسترسی سهل و آسان به محیط شهری برای افراد معلول در کشور های توسعه یافته نیفتم و به یاد پذیرش توانمندی افراد معلول در آن جوامع توسط دیگر افراد و احترامی که در نگاه آنان جایگزین ترحم شده بود... نه امشب، قرار بود ساعاتی را در کنار خانواده به دور از این دغدغه های همیشگی بگذرانم.

● برداشت سوم:

درب آسانسور باز می شود، در طبقه پنجم هستیم. پس از طی اندک مسافتی با پله دوم برخورد می کنم. باز هم هجوم افکارم، طی مسافت کوتاه دیگر و تلاش اجبار ی ام به لبخند زدن به چهره مادر. پله سوم و این بار به سمت پایین، شنیدن همهمه مردم و صدای برخورد قاشق و چنگال با بشقاب ها که نزدیک و نزدیک تر می شود. منتظر هستم تا جمعیت حاضر در سالن غذاخوری را ببینم ولی به طور ناباورانه ای به جای آن با ۹ پله در سمت راست و ۹ پله در سمت چپم مواجه می شوم. نگاه های افراد خانواده به یکدیگر و بعد به من: مگر در بدو ورود پاسخ متصدی آسانسور به سوال من از تعداد پله ها فقط ۳ تا نبود؟ می خواهم جلوی ریزش اشکها و عصبانیتم را بگیرم. همسرم که با واکر خود روبرویم ایستاده مرا دعوت به آرامش می کند. حضورم در ابتدای پله ها که جلوی حرکت دیگران را گرفته، خدمه رستوران را به آنجا می کشاند. ناواردانه - که نشان از عدم آگاهی و آشنایی آنان با ویلچر و طرز صحیح حرکت دادن آن دارد- می خواهند مرا به بالای پله ها برسانند که مادرم شیوه صحیح این کار را برایشان توضیح می دهد. ناخودآگاه به یاد بروشورهای آموزشی می افتم که توسط همکارانم برای همین منظور طراحی شد تا گامی کوچک باشد در راستای فرهنگسازی، که هدف اساسی در باور ما است. به راستی که چه دیر به بار می نشیند این درخت فرهنگ. با خود می گویم مگر این مکان به تازگی افتتاح نشده؟ مگر ماده ۲ قانون جامع حمایت از حقوق افراد دارای معلولیت که تمامی ادارات و ساختمان ها اعم از دولتی وغیردولتی را موظف می کند تا در احداث ساختمان خود طوری عمل کنند که دسترسی به آنها برای افراد معلول همچون افراد غیر معلول میسر شود، مصوب مجلس شورای اسلامی در سال ۸۳ نیست؟ ۵ سال گذشته است. دیگر نمی خواهم جلوی افکارم را بگیرم، آخرین پله را هم طی می کنیم، از آمدن پشیمانم.

● برداشت چهارم:

پایان پله ها برخورد با احترام همراه با لبخند، سلام و شاخه گلی که همچون دیگران توسط پرسنل به عنوان هدیه و خوشامدگویی به من هم داده می شود. نمی توانم چیزی نگویم. لبخند آنان را با لبخندی پاسخ گفته و صادقانه می گویم که بار اول و آخری است که به این رستوران می آیم. ولی باورهای درونم می گویند که نه! باز هم به یاد سانحه تصادفی می افتم که مرا در اکنون و حال فعلی ام قرار داده است. به یاد روزهای پیش از آن نیز هستم، روزهایی که من هم همچون دیگر افراد، چنین پله هایی را به سرعت طی می کردم و به این نمی اندیشیدم که در کنار این پله ها باید و قاعدتا سطح شیبداری باشد. آن هم نه فقط برای دسترسی راحت تر افراد معلول بلکه برای افراد کهنسال، جانبازانی که فداکارانه از میهن خود دفاع کرده اند و عبور کالسکه کودکان هم. پس اکنون اطرافیانم هم مقصر نیستند فقط این حاکی از بی اطلاعی آنان است. یاد باورهایم می افتم که معلولیت را احتمالی برابر برای همگان می داند، به این که شاید فردا دوست دیگری با مساله امروز من در طی این مسیر مواجه شود. به دیدار مدیریت رستوران می روم و مسئله را مطرح می کنم و مثل همیشه پاسخ، عذرخواهی و وعده هایی است که برخی از آنان با پیگیری های انجمن به نتیجه رسیده و برخی هنوز نه. پس ازبرخورد خوب و صحبت های محبت آمیز مدیریت که مرا دلگرم می کند به پای میز شام می روم و در کنار خانواده قرار می گیرم ولی همچنان غرق در افکار; آیا پیشگیری بهتر از درمان نیست؟ آیا بهتر نیست دراحداث تمامی ساختمان ها استاندارد های هموارسازی مسیر برای افراد معلول رعایت شود و قوانین موجود به درستی اجرا گردد تا نیازمند بازسازی و صرف انرژی مضاعف نشویم؟ در تعجب هستم که چگونه مجوز پایان کار به چنین ساختمان هایی با چنین تعداد مراجعه کننده ای، از سوی سازمان هایی که متولی امور هستند داده می شود.

● برداشت پنجم:

در ماشین و راه برگشت به خانه هستم. ایران، فرهنگ غنی ایرانی، فرار مغزها، عادی سازی معلولیت، زندگی بی دغدغه، تلفیق افراد معلول و غیرمعلول در جامعه، مهاجرت، رفاه و توانمندی افراد معلول در کشور های توسعه یافته، اینها واژه هایی هستند که در مقابل دیدگانم به رقص در می آیند. آیا می بایست رفت؟ یا ماند و ساخت؟ اگر نشد چه؟ اگر بر نداد چه؟

● برداشت آخر:

درب را باز می کنم در خانه هستم. خودم صندلی ام را می رانم. ناخودآگاه با صدای بلند زمزمه می کنم: هدف رفتن است نه رسیدن. در مسیر قله بودن، خود صعود به قله است. باید بود، ماند و در جستجوی معنای زندگی بود نه خود زندگی و باید همگان را در باورهایمان سهیم و همسو با آن کرد.

نویسنده : پریسا افتخار