دوشنبه, ۲۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 10 February, 2025
فال قهوه
همهاش تقصیر آن گربه بیچشم و رو بود. توی فنجان قهوه چه كار میكرد، نمیدانم! ولی خوب كه فكر میكنم، میبینم كه شروع همهچیز از همان روزی است كه سر و كله آن گربه لعنتی توی فنجان قهوه پیدا شد.
راستش را بخواهید، من به این چیزها اعتقادی نداشتم. آن روز هم به اصرار خواهرم رفتم. تعریف (مهین خانم) را خیلی شنیده بودم. خواهرم كه یكی از مشتریهای پر و پا قرصش بود، چند تا از خواستگارهای دخترش را سر همین فال قهوه، جواب كرده بود.
میگفت: مهینخانم، توی فال قهوه برایم دیده است كه فلان خواستگار دخترم، آدم حسودی است. آن یكی قرار است یك مرض لاعلاج بگیرد. دیگری، دهنبین است... و خلاصه اینكه خواهرزاده بینوایم را با صلاح و مشورت مهینخانم، ترشی انداخته بود!
خیلی دلم میخواست این زن را از نزدیك ببینم. بهخصوص وقتی وصف حال تبحرش در گرفتن فال و پیشگویی را از چند نفر دیگر هم شنیدم. حس كنجكاویام به شدت تحریك شده بود، باید یكجوری آرامش میكردم!
به خواهرم گفتم (اینبار كه خواستی بروی پیش مهین، من را هم خبر كن.) او كه از همان اول، با شوهرش مشكل داشت و همیشه به روابط گرم بین من و (مسعود) حسادت میكرد، انگار با شنیدن این حرف، دلش خنك شد. با كنایه گفت: خبرت میكنم خواهرجان. این مردها همه لنگه هم هستند! غصه نخور، میگویم مهین خانم برایت یك نسخه سفارشی بپیچد. دستش خیلی خوب است! معجزه میكند. توصیههایش مثل آب روی آتش است...
سریع توی حرفش پریدم و گفتم: مگر مهین خانم به غیر از كافی شاپ كه راه انداخته، داروخانه هم دارد كه نسخه میپیچد؟! خدا را شكر، من با مسعود هیچ مشكلی ندارم. فقط میخواستم همینجوری یك فنجان قهوه بخورم، ببینم حرفهایش راست است یا نه. راستی، كاپوچینو ندارد این مهینخانم؟! من قهوه خالی، بدون شیر دوست ندارم...
خواهرم متوجه لحن تمسخرآمیز من شده بود و دیگر خوش نداشت به مكالمه تلفنی با من ادامه دهد. او توهین به مهین خانم را به منزله توهین به شخصیت و طرز تفكر خودش تلقی میكرد. برای اینكه رو دست نخورم و ضایع نشوم، قبل از اینكه خواهرم بوی سوختگی غذای روی گاز یا آمدن همسایه را بهانه و خداحافظی كند، پیشدستی كردم و بحث را خاتمه دادم.
مهین، بر خلاف تصورم، یك زن كاملا معمولی بود. با یك خانه و زندگی معمولی؛ البته شاید هم كمی درهم و برهم تر از معمولی!
همینكه در را برایمان باز كرد، بوی قهوه به مشامم خورد. مثلا ما ساعت هفت صبح رفته بودیم تا اولین نفر باشیم! اما از غلظت تلخی این بو میشد حدس زد، هفت - هشت نفر قبل از ما، سر صبحی توی این خانه، قهوه خوردهاند. توی دلم گفتم: لابد مهین خانم، شیفت شب هم كار میكند... حتما كافیشاپش شبانهروزی است! توی همین فكرها بودم كه چشمم به آن دختر جوان افتاد. از بس گریه كرده بود، چشمهایش اندازه یك نخود شده بود و با بدرقه و دلدرای مهین خانم از اتاق مخصوص سرو قهوه بیرون آمد و هقهق كنان به سمت درب خروجی رفت. گویا خواهرم میشناختش. تا او را دید بلند شد، به طرفش رفت و گفت:
- ملیحهجان، چی شده؟ شوهرت آدم شد؟!
دختر بیچاره، دوباره زد زیر گریه و جواب داد:
- نه شهلا جان! مهین خانم چند هفته پیش توی فالم دیده بودكه نامرد، خانه و زندگیاش را ول میكند و میرود، من زیاد جدی نگرفتم. با خودم گفتم شوهرم هر چقدر بد دهن و بداخلاق باشد، دیگر این كار را نمیكند... اما حالا سه روز است كه رفته و نیامده...
با شنیدن این حرفها با خود فكر كردم كه نكند این زن راستیراستی میتواند گذشته و آینده آدمها را توی فنجان كوچكی كه یك نعلبكی رویش دمر شده است ببیند؟! بیاختیار،گفتم:
- جلالخالق! تا همین چند سال پیش، اگر یك نفر برایمان قسم و آیه میآورد كه یك جعبه كوچك برقی میتواند ظرف چند ثانیه، غذا را گرم كند، یخ مواد فریزری را وا كند و آب را به جوش بیاورد، محال بود كه باورمان بشود. اما حالا هر كدام برای خودمان یكی از همین آشپزهای سحرآمیز داریم... نكند این فال قهوه هم واقعا حقیقت داشته باشد؟
بالاخره نوبتمان شد. مهین خانم صدایمان كرد و رفتیم داخل اتاق.
مهربانی و البته فضولی شهلا، حسابی گل كرده بود و اصرار داشت كه مهین، اول فال مرا بگوید. گفت: نیت كن و بخور. من كه با شنیدن آن حرفها حسابی وسوسه شده بودم، به نیت آگاه شدن و سر در آوردن از كارهای مسعود، فنجان قهوه را سركشیدم.
شهلا، با چشمهای خیره به من و مهین خانم زل زده بود، مهین خانم هم به دقت به ته مانده قهوه من نگاه میكرد:
- یك گربه میبینم تو فالت... شوم است... شوهرت دارد با تو دورویی میكند... میخواهد به یك سفر برود...
راست میگفت. میدیدم از یك هفته گذشته، مدام حرف امضای فلان قرارداد را توی خانه به میان میآورد؛ میدیدم كه مدام از دوری راه و سختی شرایط امضای قرارداد مینالد، حالا نگو میخواسته ذهن مرا برای این سفر لعنتیاش آماده كند. زیرلب گفتم: مگر پشت گوشت را ببینی كه بگذارم بروی سفر! مهین خانم چشم غرهای رفت و گفت:
- اگر حرف بزنید، تمركزم به هم میخورد! گوش كن، یك موش هم میبینم. شوهرت به دنبال این موش میخواهد برود سفر...
مگر میتوانستم حرف نزنم. توی دلم شروع به ناسزا گفتن به مسعود كردم: (باشد. حالا مرا ول میكنی و دنبال یك موش بیسرو پا میروی؟) مهین خانم ادامه داد:
- توی هفته گذشته مهمان داشتید، نه؟
داشتیم، اما او از كجا میدانست، نمیدانم.
۱۷ -۱۸نفر هم بودند. با وجود موش و گربه، دیگر محال بود آنها هم توی فنجان جا شوند. شاید سایهشان آنجا افتاده بود. مهین خانم گفت:
- یكی از مهمانهایتان یك زن سیه چرده و قد كوتاه بوده. سربسته بگویم، زندگیتان را او زیر و رو كرده است. شوهرت دیگر نمیتواند توی خانه بند شود. مدام دلش میخواهد بیرون بزند. اگر زندگیات را دوست داری نباید بند را آب بدهی و به روی خودت بیاوری كه چیزی میدانی. فقط نگذار به این سفر برود، بعد بیا یك نفر را معرفی میكنم كه آن سحر و جادو را برایت باطل كند... درضمن، پسرت هم كه هفته پیش مریض شد و چند روز به مدرسه نرفت، در اثر جادو جمبلهای همان زن بوده است....
همه را راست میگفت. هفته پیش، (مهیار) دچار آنفولانزای سختی شد. چند روز نتوانست به مدرسه برود. معلمشان میگفت انگار این ویروس توی شهر شیوع پیدا كرده، چند تا از همكلاسیهایش هم در آن هفته به مدرسه نرفته بودند! اما آن زن سیهچرده كوتوله، هیچكس به جز دختر خاله بیریخت مسعود نمیتوانست باشد. بعضیوقتها، مسعود می گفت كه خالهام همیشه دوست داشت من دامادش بشوم. خیال میكردم، میخواهد لج من را در بیاورد...
با اینكه حرفهای مهین خانم، حسابی آشفتهام كرده بود، اما نباید جلوی شهلا بروز میدادم. بعد از پرداخت هزینه خوردن یك فنجان قهوه - آن هم با چنین اعمال شاقهای - دیگر به قدر كافی عصبانی شده بودم. به شهلا گفتم: این كله سحری كلهپاچه خورده بودیم هم پولش كمتر شده بود، هم اعصابمان به هم نمیریخت...
شهلا از تكه دوم حرفم، خیلی خوشش آمد!
شب، وقتی مسعود آمد و مشغول جمع و جور اسباب و اثاثیههایش برای سفری كه در پیش داشت، شد؛ توی اتاق رفتم و گفتم:
- مسعود میخواهی بروی شمال، نه؟
حرفم را تایید كرد. ادامه دادم:
- میدانی چند وقت است دو نفری به مسافرت نرفته ایم؟ من هم میآیم...
چشمهایش چهار تا شد. سابقه نداشت كه چنین حرفهایی را از من شنیده باشد. گفت:
- نمیخواهم بروم تفریح كه... با بچههای شركت میرویم، تو كجا میخواهی بیایی؟!
میدانستم كه اصرار، بیفایده است. سرافكنده از حربهای كه به كار برده بودم، از اتاق خارج شدم. صدای زنگ دریافت پیام كوتاه موبایل مسعود، توجهم را به خودش جلب كرد. پس از حرفهای مهینخانم، توی دلم حسابی خالی شده بود. به همهچیز و همهكس شك كرده بودم.
به طرف گوشی موبایلش رفتم. روی میز آشپزخانه بود. مسعود، عادت داشت هر جا كه میرسید، وسایل شخصیاش مثل گوشی و حلقه و اینجور چیزها را میگذاشت...
SMS را كه خواندم، دیگر به مهین خانم ایمان آوردم. دیدم نوشته از طرف (سهیلا)، البته املایش كمی مشكل داشت، لابد آن هم برای رد گم كردن بود.
ولی اگر مهین خانم توجیهم نكرده بود، هرگز نمیفهمیدم این همان سهیلا، دختر خاله مسعود است. زیر لب گفتم:
- پس SMS بازی هم میكنید با هم؟!
بعد شروع كردم به خواندن متن پیام:
( -مسعود جان سلام، خواستم بابت زحمتی كه به گردنت انداخته بودم، تشكر كنم. همه چیز درست شد. فردا صبح، جلوی شركت میبینمت...)
دیگر نتوانستم خودم را كنترل كنم. برای اینكه سهیلا نتواند چیزی را انكار كند، با گوشی مسعود، به همان شمارهای كه SMS ارسال كرده بود، زنگ زدم. همین كه صدای (الو) را از پشت گوشی شنیدم بدون آنكه مهلت صحبت كردن به او بدهم، شروع كردم به داد و فریاد:
- تو خجالت نمیكشی؟ تو حیا نمیكنی؟ مگر خودت نامزد نداری... یك بار دیگر اگر دور و بر مسعود بپلكی، همه چیز را به نامزدت میگویم. غلط میكنی كه فردا مسعود را جلوی شركت میبینی... مگر از روی نعش من رد بشوی...
و همینجور یك نفس گفتم و گفتم تا اینكه با شنیدن صدای بوق اشغال از آن سوی تلفن و البته صدای فریاد مسعود كه با قیافهای عصبانی جلوی چشمهایم ایستاده بود، دیگر از نفس افتادم! مسعود با عصبانیت سعی كرد گوشی را از دستم بكشد. اما موفق نشد:
بده ببینم... با كی داری اینجوری حرف میزنی؟
كور خواندهای آقا. فكر نكن عاشق سینه چاكت هستم، نه! ولی باید روی تو و آن دخترخاله بیریختت را كم كنم.
مسعود، گیج و حیران نگاهم كرد و پرسید:
- كی؟ دختر خاله بیریخت من دیگر كیست؟!
- بله، باید هم به چشم تو، پری جلوه كند. سهیلا خانم را میگویم آقا. من همه چیز را میدانم.
مسعود، شوكه شد. دست و پایش را جمع كرد، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- تو از كجا میدانی؟!
انكار هم نمیكرد! گفتم:
- كلاغها خبر آوردهاند... دستم را گرفت و مرا روی صندلی آشپزخانه نشاند. گفت:
- ببین، شراره جان، نكند یك وقت جلوی خاله یا مادرم، حرفی از دهانت در بیاید.
حالا این قضیه را فقط من میدانم و تو و سهیلا! هنوز هم به طور كامل مطمئن نیستیم. اول باید مطمئن شویم، بعد...
- عجب رویی داری مسعود! از سن و سالت خجالت نمیكشی؟
- ببین ما نباید با آبروی سهیلا بازی كنیم... فعلا سهیلا به او شك كرده و میگوید كه نامزدش معتاد شده... البته از همان اول هم معلوم بود این بچه سوسول، اهل اعتیاد و اینجور حرفهاست. سهیلا از ما كمك خواسته، برادر كه ندارد طفلك، او هم مثل خواهر من. ما باید اول مطمئن شویم، بعد به خاله جانم بگویم تا هنوز عروسی سرنگرفته، طلاق دخترشان را بگیرد...
از حرفهای بیسر و تهی كه مسعود، با اعتماد به نفس هر چه تمامتر میزد، هیچ سر در نمیآورم. در همین فاصله، دوباره زنگ موبایلش به صدا در آمد. همان شماره قبلی بود: (سهیلا.)
گوشی را به مسعود، نشان دادم. نگاهی به شماره كرد و گفت:
- آخ! مهندس (آصفی) است! قرار بود ظهر به او زنگ بزنم و كارهای فردا را هماهنگ كنیم.
میدانستم كه اسم كوچك مهندس آصفی، (سهیل) است و صدای نازكی هم دارد! تماس را قطع كردم و از فرط خجالت و عصبانیت، بیاختیار زدم زیر خنده. عجب فالی گرفته بود این مهین خانم. حالا خوب بود توی فنجانم اژدها ندیده بود. با یك موش و گربه، نزدیك بود كارمان به طلاق و طلاقكشی برسد، چه برسد به اژدها...
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست