یکشنبه, ۱۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 2 February, 2025
مجله ویستا

۲ داستان کوتاه اما خواندنی


۲ داستان کوتاه اما خواندنی

۲ دوست با پای پیاده از جاده‌ای در بیایان می‌گذشتند. آن دو در نیمه‌های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی …

۲ دوست با پای پیاده از جاده‌ای در بیایان می‌گذشتند. آن دو در نیمه‌های راه بر سر موضوعی دچار اختلاف نظر شدند و به مشاجره پرداختند و یکی از آنان از سر خشم، بر چهره دیگری سیلی زد.

دوستی که سیلی خورده بود سخت دل آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن‌های بیابان نوشت: «امروز بهترین دوست من، بر چهره‌ام سیلی زد.»

آن ۲ در کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا آن که در وسط بیابان به یک آبادی کوچک رسیدند و تصمیم گرفتند قدری بمانند و در برکه آب تنی کنند. اما شخصی که سیلی خورده بود در برکه لغزید و نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمک شتافت و نجاتش داد. او بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت، روی صخره سنگی نوشت: «امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.»

دوستی که یک بار بر صورت او سیلی زده و بعد هم جانش را از غرق شدن نجات داده بود پرسید: «بعد از آن که من با حرکت قبلم تو را آزردم، تو آن جمله را روی شن‌های صحرا نوشتی، اما اکنون این جمله را روی صخره سنگ حک کرده‌ای، چرا؟»

و دوستش در پاسخ گفت: «وقتی که کسی ما را می‌آزارد باید آن را روی شن‌ها بنویسیم تا بادهای بخشودگی آن را محو کند، اما وقتی که کسی کار خوبی برایمان انجام می‌دهد ما باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آن را پاک نماید.»

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه‌روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.

در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟

پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!

پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟

پسر پاسخ داد: بله پدر!

و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه‌ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوس‌های تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می‌شود اما باغ آنها بی‌انتهاست!

با شنیدن حرف‌های پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!

وبلاگ درس‌هایی از مدیریت