سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

خاطره


خاطره

کودکی بی دست و پا را دستهای یک پلیس
از خیابانی شلوغ، آن روزها رد کرد و رفت
یاد دارم دستهایی مهربان دستم گرفت
عمرم از شش رد شده می آمدم در سن هفت

دستهایم توی دست مهربانش گرم شد
در …

کودکی بی دست و پا را دستهای یک پلیس

از خیابانی شلوغ، آن روزها رد کرد و رفت

یاد دارم دستهایی مهربان دستم گرفت

عمرم از شش رد شده می آمدم در سن هفت

دستهایم توی دست مهربانش گرم شد

در خیابان هیاهو، بین آهن بین دود

هرگز از یادم نخواهد رفت، زیرا، آن زمان

یک نفر مظلوم را، در آن میان یاری نمود

می شناسیدش شما هم، بارها و بارها

دیده اید این مهربان را در خیابانهای شهر

باشد آرام و بماند تا قیامت سرفراز

می دهد آرامشی نامش چو بر غوغای شهر

خواهم اینک دست مهری را که دستم را گرفت

بوسه بارانش کنم، صبح دعا، شام نماز

از خدا خواهم بماند تا قیامت تا ابد

هر پلیس مهربانی، سربلند و سرفراز