جمعه, ۸ تیر, ۱۴۰۳ / 28 June, 2024
مجله ویستا

نقد رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب ها نوشته رضا قاسمی


نقد رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب ها نوشته رضا قاسمی

رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را می توانیم شرح زندگی رنجبار گروهی از مهاجران ایرانی در دیار غربت بخوانیم

این نواهای مرموز شبانه از کجا می آید,اینسان غبارآلود

آمده, چونان غوغای زیستن نافرجام

تا سکوت مرگ بی آغاز را

بر هم بزند با همنوایی اش, نهیب آگین

و شستشو دهدش در سایه روشن بیداری...

رمان همنوایی شبانه ارکستر چوبها ,نوشته ی رضا قاسمی,میوه ای از شاخه ی ادبیات بحران و فاجعه است روییده بر درخت تناور و بالنده ی ادبیات داستانی پارسی, بر شاخساری تن کشیده و پیش رفته تا سرزمین های دور دست, در آن سوی مرزها. از همان نخستین جملات رمان, نویسنده هشدار می دهد و می آگاهاند که با بحرانی فاجعه آمیز سر و کار داریم:

مثل اسبی بودم که پیشاپیش وقوع فاجعه را حس کرده باشد.

( همنوایی شبانه ارکستر چوبها ـ ص۱۱)

بحرانی توفنده و زیر و رو کننده که طومار زندگی راوی داستان را در هم می پیچد و در خود مچاله می کند. توفانی مهلک که وزش سهم آگینش هستی راوی را در می نوردد و می روبد و چونان ذرات معلق غبار همراه خویش می برد.

از زندگی سپری شده ی راوی ماجرا, در سرزمینش, چیز زیادی نمی دانیم. آن چه می دانیم اشاراتی در پرده است و جسته و گریخته , و کنایاتی مبهم و مه آلود, تک جمله هایی کوتاه و مختصر از فصل های گوناگون یک کتاب مفصل. راوی متولد حوالی سال ۱۳۳۳ بوده, در ۱۴ سالگی در ظهر آتشناک یک روز داغ تابستان, با نخستین فاجعه ی هولناک و ویرانگر زندگی اش روبرو شده است, فاجعه ای مقدر و اجتناب ناپذیر که ریشه وبنیاد سایر بحران ها و فاجعه های در هم شکننده ی زندگی اش در سال های باقیمانده ی عمر بوده است. در آن هنگام راوی , مشتاق و بیقرار, چشم به راه ایستاده بوده تا مثل همیشه سمیلو بیاید و نامه ی محبوب را بیاورد, اما درست در لحظه ای که تیغ آفتاب راست بر فرق سرش فرود می آمده, سمیلو دست خالی برگشته و رسیده مقابل راوی:

همان دهان کلید شده اش و همان درخشش خیسی که مثل گرداب در نی نی چشمانش می چرخید کافی بود تا تمام وجودم را دستخوش زلزله ای دهشتناک کند.

( همنوایی شبانه ... ـ ص ۲۳)

چه فاجعه ای وحشتناک تر از این! هول انگیز و دردآمیز! دختر در رودخانه گم شده است. آب او را با خود برده است و پسر جوان سوخته دل را تشنه کام بر خاک جا گذاشته است:

سمیلو گریخت, با بغضی که مثل آتشفشان دهان گشوده بود. می دوید و می گریست و من طوفان زده, بی آن که توان واکنشی داشته باشم, به چشم خویش دیدم که سایه ام در من ماند. و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.

( همنوایی شبانه ... ـ ص ۲۳)

و درست از همین لمحه ی منحوس که سایه ی راوی به پایش افتاده بوده و داشته دم به دم آب می شده , سایه ای که له له زنان می تکیده و ذره ذره محو می شده, به جای آن که پس از فرو ریزش کامل , چون هر روز آرام آرام از زیر ناخن پاها خودش را دوباره بکشد بیرون, این بار با هجومی ناگهانی و برق آسا راوی را بیرون رانده از درون خویش و خود نامردانه جایش را غصب کرده و جانشینش شده است.

و از همان زمان بین راوی و سایه اش جنگی سخت و خونین اما پنهان در جریان بوده است, جنگ دو سایه با هم. راوی می خواسته به جای خودش برگردد و سایه نمی گذاشته, از این رو دائم با هم گلاویز بوده و به هم لگد می زده اند. و سراسر عمر باقیمانده ی راوی, به این جنگ و ستیز بی امان گذشته است.

رمان همنوایی شبانه ارکستر چوب ها را از این دیدگاه می توانیم شرح ستیزه و مخالفت راوی ماجرا با سایه اش و لگد زنی های این دو به بخت هم بدانیم. مبارزه ای طولانی , اما بی سرانجام و بی فاتح که در انتهای آن, نخست وجود حقیقی راوی, که در همان مرحله ی چهارده سالگی متوقف مانده, به همان لباس های غبار گرفته و کفش های خاکی , در آن ظهر فاجعه بار از دست دادن روح خویش, سایه اش را از پای در می آورد, سپس خود حقیقی اما ناشناس او,با تیغه ی کارد یکی از سایه های دیگرش به قتل می رسد و نبرد فاجعه آمیز غرق در ناکامی به انتها می رسد.

از همان هنگام بروز نخستین فاجعه, راوی دچار چند آسیب اساسی می شود . خود ویرانگری یکی از این آسیب های در هم شکننده است. راوی به دلیل این که توسط سایه اش از خویش رانده شده است, خود ویرانگر است و مدام به بخت و اقبال خودش لگد می زند , امکانات موجود در اطرافش را از دست می دهد , فرصت های طلایی به دست آمده را تلف می کند, تا نگذارد شانسی نصیب سایه اش شود.

آسیب اساسی دیگری که دچارش شده بدون تصویر بودن در آینه است. او , شاید به این دلیل که سایه ای بیش نیست, نمی تواند خود را در آینه ببیند و آینه ها تصویر او را بازتاب نمی دهند. علت این ضایعه روشن نیست. هیچ قانون فیزیکی آن را توجیه نمی کند. احتمالا پدیده ای متافیزیکی و سوررئال است, یا شاید توهمی است زاده ی بحران روحی راوی و پارانوئیایی که پس از آن ضربه ی دهشتناک روانی به آن مبتلا شده است.

رمان همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها را از زاویه ی دیدی دیگر می توانیم شرح زندگی رنجبار گروهی از مهاجران ایرانی در دیار غربت بخوانیم. راهروی دراز طبقه ی شش ساختمان دکتر اریک فرانسوا اشمیت, با آن دوازده اتاق زیر شیروانی محل سکونت چند ایرانی مهاجر است که به اختیار یا به اجبار از زادگاه خود کنده شده و تبعید گزیده اند. تنهایی, بی پناهی, احساس پوچی و افسردگی, دلزدگی و خستگی خصوصیات مشترک اغلب این رانده شدگان یا فراریان از وطن است. سرزمین نوین نتوانسته به آن ها هویتی تازه بدهد, و آنان به سختی احساس بی ریشگی و بی هویتی می کنند و این احساس آزارشان می دهد. اغلب آن ها داروهای اعصاب و آرام بخش مصرف می کنند. لیزانکسیا قرص متداولی است که مثل نقل و نبات مصرف می شود.

شاید بهترین تشبیهی که بشود برای این راهروی طبقه ششم ساختمان دکتر اریک فرانسوا اشمیت به کار برد, راهروی تیمارستان است. راهروی که پر است از بوی پیازداغ , بحث دموکراسی و عبور و مرور دمپایی ها, زیر شلواری ها و کاسه های آش رشته . ساکنان این راهرو و اتاق های زیر شیروانی اش, هر کدام بحران ها و ناهنجاری های روحی خاص خود را دارند و از درد های مزمن روانی رنج می برند. پروفت, همان حسن سابق, پسر خجالتی و با شرم و حیای محله ی جوادیه, مبتلا به پارانوئیای مذهبی است و خود را ماًمور اجرای احکام خداوند می داند. علی برای یافتن داروی آرام بخش بحران های روحی اش به خانقاه پناه می برد. راوی شکست های روحی اش را با پیروزی در صحنه ی شطرنج جبران می کند, و برای غلبه بر احساس افسردگی و اضطراب قرص لیزانکسیا مصرف می کند. رعنا غرق در ملال تنهایی است و تشنه ی همراه و همدم. سید هم تلاطم های روحی خاص خود را دارد و برای جلب ترحم دیگران , خود را بیمار قلبی وانمود می کند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.