شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
مجله ویستا

كویر


كویر

در جامعه ما خانم هایی هستند كه متاركه كرده اند در محله, در میان اقوام و آشنایان و دوستان, به طور حتم با این چنین افرادی برخورد كرده اید

در جامعه ما خانم‌هایی هستند كه متاركه كرده‌اند. در محله، در میان اقوام و آشنایان و دوستان، به طور حتم با این چنین افرادی برخورد كرده‌اید. از طرفی در جامعه ما، هرگاه كه می‌شنویم زنی متاركه كرده، طوری دیگر به او نگاه می‌شود، اگر مردی به خواستگاری برود با شنیدن واژه (متاركه)، ناخودآگاه جبهه می‌گیرد و همین مسایل باعث می‌شود كه زن از لحاظ روحی، دچار آسیب شود، اما در همین بین هستند زن‌هایی كه با تفكر درست و امید به فردایی بهتر، به زندگی خود سر و سامانی دوباره می‌دهند، گرچه مشكلات بسیار است، درست مثل شخصیت قصه‌ ما (مونا) كه چند سال پیش همین اتفاقات برای او افتاد.

شاید باورت نشود، اما روزی كه از شوهرم (بیژن) جدا شدم فكر كردم به آخر دنیا رسیده‌ام. فكر كردم همه چیز نه فقط برای من كه برای همه تمام شده است، اما وقتی از پنجره اتاقم می‌دیدم مردم در خیابان راه می‌روند، می‌خندند و خرید می‌كنند مبهوت می‌شدم. چه اتفاقی افتاده است؟ چرا همه سر خوش و بی‌خیالند و من این‌جا در خانه پدری‌ام شكست خورده و غمگین نشسته‌ام؟ انگار دیگر پس از این اتفاق، محال است روزی خوش وجود داشته باشد. آن‌قدر تحت فشار عصبی بودم كه دیدن تعادل و خوشی زندگی دیگران آزارم می‌داد. مثل دختر همسایه كه تازه عقد كرده بود و نامزدش عصرها با ماشین دنبالش می‌آمد و شاد و خوشحال بیرون می‌رفتند و شب هم وقتی برمی‌گشتند از هم دل نمی‌كندند. با خودم می‌گفتم حرف‌هایتان تمام نمی‌شود؟ نترسید خیلی زود روزی می‌رسد كه حرف‌هایتان ته بكشد و چشم دیدن همدیگر را نداشته باشید... آره من هم مثل شما بودم، بیژن كم برای من هدیه نمی‌خرید، عطر و روسری و كتاب و... بیست و یكم هر ماه شاخه گل رزی برایم می‌آورد به عنوان ماه گرد روزی كه مرا دیده بود. آنها بیست و یك خرداد به خانه ما برای خواستگاری آمدند و ماه بعد ما دیگر نامزد بودیم. فكر می‌كردم مردی حساس‌تر و مهربان‌تر از بیژن وجود ندارد. لباس‌هایش همیشه اتو كشیده و تمیز بود. ناخن‌هایش مرتب، هر وقت دنبالم می‌آمد تا بیرون برویم ماشینش را كارواش برده بود. وقتی حرف می‌زد ساكت گوش می‌كردم. مگر می‌شود كسی این‌قدر با معلومات باشد؟ از تمام كتاب‌ها و فیلم‌های مهم دنیا مطلع بود. از آلمان با مدرك آرشیتكتی برگشته بود و خانه و ماشین داشت. خوش‌تیپ و مهربان بود و مگر یك زن از مرد، دیگر چه می‌خواهد؟ همین چیزها بود كه در همان روز خواستگاری دهانم را بست. شاید دهان هر دختر دیگری را هم می‌بست تا بدون فكر بیشتر درباره این‌كه واقعا چه هدفی را باید در زندگی دنبال كند، بی‌تامل به او جواب مثبت بدهد و از خدا بخواهد كه بیژن از ازدواج منصرف نشود.

(نكند مرا نپسندیده باشند و دیگر برای جواب تماس نگیرند؟) این فكری بود كه پس از رفتن آنها ذهنم را به خود مشغول كرده بود. مادرم وقتی پوست میوه‌های زیردستی‌ها را خالی می‌كرد از من كه فنجان‌های خالی چای را از روی میز برمی‌داشتم و توی سینی می‌چیدم و به فنجان چای نیم خورده بیژن ماتم برده بود، پرسید: چی می‌‌گی موناجان؟ به نظرت چه‌طور خونواده‌ای اومدن؟ و بعد بی‌‌آن‌كه منتظر جواب من باشد گفت: مادرش كه زن خوبی به نظر می‌اومد... پدرش هم خیلی با شخصیت بود... پسره هم... با سینی به آشپزخانه رفتم تا مادرم متوجه صورت گر گرفته‌ام نشود. اما صدایش را می‌شنیدم: آقا، تحصیل‌كرده، مودب... چه سبد گلی آوردن! دیدی موقع بیرون رفتن در را برای مادرش باز كرد تا او اول بیرون بره... تو این دوره زمونه كم می‌‌شه یكی همه چی رو با هم داشته باشه...

‌این حرف‌های مادرم نشان می‌داد كه بی‌بروبرگرد موافق است. موافق صددرصد، وگرنه مثل خواستگارهای قبلی صد تا عیب روی پسره و خانواده‌اش می‌گذاشت و آخر سر هم می‌گفت مگه دخترم رو از سر راه آوردم كه به هر كی از راه رسید، دو دستی تقدیمش كنم؟

از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه كردم، اما چیزی نمی‌دیدم. توی خودم غرق شده بودم. هدف خاصی برای زندگی نداشتم. در دانشگاه رتبه‌ام بالای پنجاه هزار بود. امیدی برای ادامه تحصیل نداشتم یا اگر داشتم با دیدن بیژن كمرنگ شد. زندگی با بیژن مثل یك رویا بود و درس و دانشگاه، سختی و مشقت می‌خواست تازه به قول پدرم آخرش كه چی، باید می‌نشستم توی خانه و بچه بزرگ می‌كردم. به دوست‌های دور و برم نگاه می‌كردم اگر هر كدام از آنها شانس می‌آوردند و خواستگاری مثل بیژن پیدا می‌كردند یك لحظه هم درنگ می‌كردند؟

اما شب، قبل از خواب این فكر آزاردهنده به سراغم آمد كه نكند بیژن مرا نپسندیده باشد. حالت ظاهری‌اش نشان نمی‌داد از من بدش آمد، اما نشان هم نمی‌داد كه خوشش آمده باشد.

ترس من بی‌مورد نبود، چون تا یك هفته خبری از آنها نشد. هر وقت از بیرون به خانه بر می‌گشتم از مادرم می‌پرسیدم: كسی برای من زنگ نزد؟ و مادرم با دلخوری می‌گفت: شهین بود... همكلاسی سابقت! او هم ناراحت به نظر می‌آمد. مگر شانس چند بار در خانه آدم را می‌زند. هیچ‌وقت مثل آن روزها دلهره آینده را نداشتم، واقعا باید چه كار می‌كردم. به هر حال همه داشتند ازدواج می‌كردند و من ممكن بود عقب بمانم. بعد از دیپلم حتی همان سال آخر دبیرستان همكلاسی‌هایم یكی‌یكی عقد می‌كردند و من فكر می‌كردم این كاری است كه باید انجام شود و چه بهتر حالا كه نمی‌دانم چه كار كنم و حوصله درس خواندن ندارم و كسی مثل بیژن را هم دیده‌ام كه می‌تواند زندگی‌ام را از این رو به آن رو كند. گاهی آن‌قدر در فكر و خیال غرق می‌شدم كه حتی جزییات سفره عقدم را هم در ذهنم مرور می‌كردم. اما بعد از یك هفته كه دیگر ناامید شده بودم و به خودم می‌گفتم تمامش خیال‌پردازی بود و آنها دیگر نمی‌آیند، مادر بیژن زنگ زد و اجازه خواست كه من و بیژن با هم خصوصی صحبت كنیم. مادرم آن‌قدر هل شده بود كه یادش رفت مسئله را با پدرم مطرح كند و فوری جواب مثبت داد. پدرم شب كه قضیه را شنید از كوره در رفت. یعنی چی؟ چرا این‌ها این جوری می‌كنند؟ هر چی رسم و رسوم خودش رو داره، خصوصی صحبت كردن یعنی چه؟

و مادرم می‌گفت: حالا مگه چی می‌شه با هم برن بیرون... نمی‌خوان دخترتو بخورن كه؟!

آن شب پدر و مادرم حسابی بگو مگو كردند، اما من حق را به مادرم می‌دادم، باید با بیژن بیرون می‌رفتم و با هم حرف می‌زدیم، رویایی كه به نظرم خیال‌پردازی احمقانه می‌آمد، حالا داشت دوباره به واقعیت نزدیك می‌شد. چرا كه نه. به طور حتم مرا پسندیده بودند، وگرنه دیگر سراغی از من نمی‌گرفتند.

روزی كه با بیژن به رستورانی دنج در شمال شهر نزدیك خانه‌شان رفتیم، اصلا فكر نمی‌كردم روزی برسد كه تلخ و شكست خورده و خفت كشیده به خانه پدرم برگردم و دیدن زندگی دیگران آزارم بدهد. همه چیز تاریك و مبهم به نظر می‌آمد و هیچ روزنه نوری پیدا نبود. زندگی برای من تمام شده بود و محكوم شده بودم كه تا ابد در خانه پدرم بمانم و بپوسم و سركوفت بشنوم...

این‌ها افكار چند روز اولی بود كه به خانه پدرم برگشته بودم. مادرم گریه و ناله می‌كرد كه سرنوشت خواهر كوچكم چه می‌شود؟

با دست، گوش‌هایم را می‌پوشاندم تا چیزی نشنوم، به خصوص سرزنش‌های پدرم را كه می‌گفت باید می‌ماندم و همه چیز را تحمل می‌كردم. این‌كه شوهر، پیراهن نیست كه هر روز یكی‌اش را به تن كرد و...

به آنها چی می‌گفتم؟! این‌كه مثل یك آدم بی‌اراده وقتی بیژن خواست زنش شدم و وقتی نخواست مجبور شدم ازش جدا شوم. آدمی كه نداند برای چی به دنیا آمده و هدفی هم برای خودش نداشته باشد، لیاقتی بیشتر از این ندارد كه آلت دست هر كس و ناكسی شود. من معنی ازدواج را نمی‌دانستم. معنی زندگی را هم نمی‌دانستم، فكر می‌كردم اگر همان كاری را انجام دهم كه دیگران انجام می‌دهند درست‌ترین كار را انجام داده‌ام.

اولین روزی كه با بیژن بیرون رفتم، حتی فكر نكردم كه شاید برای من كار دیگری وجود داشته باشد كه ازدواج با بیژن مانع تحقق آن خواهد شد. شاید من باید كار دیگری می‌كردم، برای چیز دیگری پا به كره زمین گذاشته باشم و انتخابی عجولانه و براساس معیارهای ظاهری مرا از رسیدن به آن باز می‌داشت. نه... من به این چیزها فكر نمی‌كردم. فقط فكر می‌كردم كه بیژن مرا پسندیده و در واقع شانس آورده‌ام كه كس دیگری را انتخاب نكرده است. سعی می‌كردم با هر چه كه می‌گفت موافقت كنم، گرچه كم‌تر چیزی از من می‌پرسید. بیشتر خودش حرف می‌زد و من مجذوب حرف‌های او با دهان باز نگاهش می‌كردم. بله او مردی بود كه می‌شد به او تكیه كرد. او همه چیز داشت، اما...

اما دو سال باید می‌گذشت تا می‌فهمیدم او خیلی چیزها داشت، اما انسانیت و شرافت نداشت كه اگر داشت با یك هوس از چشمش نمی‌افتادم و به خانه پدرم بر نمی‌گشتم.

برگشت به خانه پدرم، در برابر اتفاقات بعدی بهترین رویداد پس از بیوه شدنم بود. نگاه اهل محل... بداخلاق شدن همسایه سر كوچه كه پسر مجرد داشت و انگار یك جور دیگر نگاهم می‌كرد. پچ‌پچ مردم در صف نانوایی و بدتر از همه زخم‌ زبان‌های فامیل... آن‌قدر اعصابم تحریك شده بود كه سعی می‌كردم مدام در اتاق را به روی خودم ببندم و كم‌تر كسی را ببینم. منزوی و عصبی بودم و خوب غذا نمی‌خوردم. زیر چشم‌هایم گود افتاده بود. هر صدای خنده‌ای كه می‌شنیدم حالم را بد می‌كرد. آینده تاریك تاریك بود. خوشی دیگر معنی نداشت و من شكست خورده بودم. این واقعیتی بود كه با تمام وجود احساسش می‌كردم و روزی كه سرسفره عقد در كنار بیژن، زیر پارچه سفید كه خواهر بیژن روی سرمان قند می‌سابید، با اطمینان (بله) گفتم، حتی فكرش را هم نمی‌كردم كه دوست نزدیك خودم زندگی‌ام را بر هم بزندو مرا در كویر زندگی رها كند.

(مهتاب) را از سال سوم دبیرستان می‌شناختم. آن‌قدر به هم نزدیك بودیم كه سر سفره عقد به من سكه داد. پس از ازدواج هم رابطه‌مان با هم قطع نشد. من احتیاج به كسی داشتم كه از روزهای خوش زندگی‌ام برایش تعریف كنم و او تایید كند كه اتفاقاتی كه می‌افتد، واقعا عالی و بی‌نقص است... وقتی از ماه عسل برگشتیم، مهتاب تنها كسی بود كه به من زنگ زد و خوشامد گفت. بعضی روزها كه بیژن ظهرها خانه نمی‌آمد، مهتاب به دیدنم می‌آمد و با هم گپ می‌زدیم و ناهار درست می‌كردم و با هم می‌خوردیم. مهتاب سوال می‌كرد: مونا تو خوشبختی؟ ازدواج خوبه؟ و آن روزها با اطمینان جواب می‌دادم: آره مهتاب... خیلی شانس آوردم... اگه بیژن سرراهم سبز نشده بود، الان چی كار باید می‌كردم؟


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.