جمعه, ۱۲ بهمن, ۱۴۰۳ / 31 January, 2025
مجله ویستا

داستانِ ناتمام


داستانِ ناتمام

زنگ دبیرستان که می خورد, هجوم می آوردیم به در خروجی مدرسه و عشقمان بود که خیابان عباس آباد را تا میدان انقلاب شادمانه, طی کنیم

ده سال مانده

هنوز ده سال مانده بود به رفتن ارحام صدر و ما نمی‌دانستیم.

زنگ دبیرستان که می‌خورد، هجوم می‌آوردیم به در خروجی مدرسه و عشقمان بود که خیابان عباس‌آباد را تا میدان انقلاب شادمانه، طی کنیم. هرروز از آن راه می‌گذشتیم و هرازگاهی هم میانه‌ی خیابان به پیرمرد مهربانی سلام می‌کردیم که عصازنان سنگفرش پیاده رو را طی می‌کرد. شنیده‌بودیم که او تئاتر بازی می‌کرده اما شیفته‌ی خلق خوشش بودیم. دستش را برایمان بلند می‌کرد و با لبخند سلام می‌گفت و این حقیقتی است که؛ ارحام به معجزه‌ی لبخند خود را در دفترخاطرات ما و بسیاری از مردم ایران جاودان کرده‌است.

یک سال مانده

هنوز یک سال و شاید هم کمتر مانده بود به رفتن ارحام صدر و ما نمی‌دانستیم.

به غرفه‌ی دریچه آمده بود، در نمایشگاه مطبوعات. با وجود کهولت سن اما در میان مردم بودنش را از آنها دریغ نمی‌کرد. همه را دوست می‌داشت و با همه با احترام و مهر سخن می‌گفت و کوچکترها را بیش از بزرگترها می‌نواخت.

شاید به جرأت بتوانم بگویم که آن شب، نمایشگاه از همیشه پر رونق‌تر بود! دیگر کسی را با مجلات کاری نبود! حقیقت این است که روزنامه و مجله آیینه‌ایست برای انعکاس پرتو اسطوره‌های مردم. حالا این پیرمرد اینجا بود. بی‌واسطه‌ی خبرنگار و عکاس. حیّ و حاضر.

چراغهای نمایشگاه را خاموش کرده بودند و او هنوز صبورانه در غرفه‌ی دریچه نشسته بود و به سؤالات مشتاقانش پاسخ می‌گفت.

سالها سکوت کرده بود اما لبخند از لبش نرفته بود. خاک صحنه را در این شهر از او دریغ کرده بودند اما خودش را خاک پای مردم همین شهر می‌دانست. او اصیل بود. طرّار هنر لهجه‌ی شیرینش را غارت نکرد. محله‌اش را ترک نگفت، از شهرش جدا نشد، کسانی که او را از نزدیک می‌شناسند جوان۲۰ ساله‌ی شاداب، بذله‌گو و سخاوتمندی را می‌شناسند که تا پایان عمر خصایصش را حفظ کرد. او از ابتدا ارحام بود و تا پایان هم ارحام ماند.

یک ماه مانده

هنوز یک ماه مانده بود به رفتن ارحام صدر و ما نمی‌دانستیم.

از روی نوار ضبط شده، صدای خسته‌‌اش را گوش می‌کردم، در آخرین مصاحبه‌ی ناتمام مانده‌اش با مجید زهتاب، تا از میان گفتگوهایش چیزی بیابم برای گنجاندن در ویژه‌نامه‌ی دوست قدیمی‌اش استاد حسن کسایی:

«- استاد شما به یاد دارید از کی با ایشان آشنا شدید؟

درست از سال ۱۳۲۴.

- چند ساله بودید؟

۲۳ ساله.

- ایشان چند سالشان بود؟

ایشان هم به‌گمانم ۶ سال از من کوچکتر بودند.

- خوب، یادتان هست اولین آشنایی شما با آقا حسن کجا بود؟

در خیابانِ ... (مکث می‌کند)

- استاد حوصله‌اش را ندارید، بگذاریم برای بعد؟

نه! بگو. چه سؤالی کردی که جواب ندادم؟

- (خنده) خوب عرض کردم که، اولین آشنایی شما از کجا بود؟ چطور با هم آشنا شدید؟ چطور این آشنایی ادامه پیدا کرد؟

من در بابری پرواز حسابدار بودم. باربری پرواز هم از مؤسسات آزادی بود که دولت آمده بود و جلوی آنها را باز گذاشته بود تا خودگردان شوند. من آن موقع استخدام شده بودم در شرکت باربری پرواز. آن شرکت دو حسابدار داشت که یکی آقای زجاجی بود که از اقوام مدیرعامل آن شرکت –آقای واثقی- بود و یکی هم من و چطور شد که من را به آنجا بردند. قصه‌اش این بود که یک حسابدار خوب می‌خواستند و...

- آن وقت آقای کسایی چه ارتباطی به آن باربری داشت؟!

حالا می‌گویم. و ...»

چیزی نیافتم و به خودم گفتم باشد تا بعد. در شماره‌ی آینده حتماً دوباره با او مصاحبه خواهیم داشت!

یک هفته مانده

هنوز یک هفته مانده بود به رفتن ارحام صدر و ما نمی‌دانستیم.

دوربین را گرفته بودم مقابل چشمهای خیس و مبهوتم و از میان مزارها که رد می‌شدیم عکس می‌گرفتم. از پشت آن چشم بلورین، زل زده بودم به چهره‌ی پدرم که بغض در چشمهایش خانه کرده بود. با دست یکی‌یکی به مزارها اشاره می‌کرد و مغفرت می‌طلبید و زیر لب نجوا می‌کرد: «انگار دیگر دوستانم را باید همه اینجا بجویم».

سرمای ظهرِ پاییز و سکوتِ کبودِ باغ رضوان، کلافه‌ام کرده بود. بدتر از آن، اینکه اینجا قطعه‌ی هنرمندان بود. نگاه که می‌کردی هر گوشه‌ای بزرگی آرمیده بود و من گیج و گم میان اینهمه بودن، به خودم نگاه می‌کردم که هیچ چیز نبودم. اینجا همه اهل دل بوده‌اند و ماندنی. یکی به جادوی شعر نامش را جاودانه کرده و یکی به معجزه‌ی قلم. یکی نقشی زده از رنگ و یکی طرحی زده بر قالی. یکی در دیار سلوک سماع کرده و یکی در بحر دانش غوطه خورده. این آدمها همه رفته‌اند اما از یاد روزگار زدودنی نیستند!

چهل روز گذشت:

می‌گویند انگار چهل روز از رفتن ارحام صدر گذشته و ما نمی‌دانیم!

سخن از پرواز کسی است که زندگانی‌اش لبخندی کوتاه بود در تنگنای اشک‌آلود و بی‌چون و چرای زیستن. می‌گویند رفته، اما او که هنوز هست!

در نوارهای به‌جا مانده از نقش‌آفرینی‌هایش، در دل دخترانی که به خانه‌ی بختشان فرستاد، در خاطر کسانی که از آنها دستگیری کرد، در همهمه‌ی دوستانی که می‌کوشند با انعکاس خاطرات و مصاحبه‌ها و عکسها و یادگارهای او جایِ خالی نمانده‌اش در هنر و نه تنها هنر که در شیوه‌ی انسان زیستن را به تصویر بکشند. او برای ابد در لبخندهایی که چندین دهه‌ بر لب مشکل‌پسندِ ایران نشاند، جاودان خواهد ماند. داستان ارحام‌صدر را پایانی نیست.

نغمه دادور