یکشنبه, ۲۳ دی, ۱۴۰۳ / 12 January, 2025
مجله ویستا

قصه ناباوری


صبح، انداخت، به سر شعشعه روسری اش را
لاله بخشید، به باران تشعشع، تری اش را
مرد بود و افقی خیره به تصنیف دو بالش
که ببینند ملائک تم بازیگری اش را
ناگهان پیرهن شعله به تن کرد و بهم …

صبح، انداخت، به سر شعشعه روسری اش را

لاله بخشید، به باران تشعشع، تری اش را

مرد بود و افقی خیره به تصنیف دو بالش

که ببینند ملائک تم بازیگری اش را

ناگهان پیرهن شعله به تن کرد و بهم زد

آسمان را و صف ممتد حور و پری اش را

اینک از آن سفر سرخ به خاک آمده شاید

به کسی شرح دهد قصه ناباوری اش را

به زنی آن سوی آوازه گمنام مزاری

که ادا کرده به تصویری از او همسری اش را

به همان مادر بیدار که با دست نحیفی

شانه غم زده گیسوی بلند و زری اش را

دخترش هم به امیدی که پدر بازبیاید

آب می داد در آیینه گل روسری اش را

مرد، پلکی زد و برگشت، به آغاز رهایی

رفت و انداخت به مادر نظر آخری اش را

مرتضی حیدری آل کثیر