دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

موج سخن زبان فارسی


موج سخن زبان فارسی

زبان حد مشترک غیب و شهود وجود انسان

زبان اولین وسیله ارتباط بین انسان‌هاست. اما در زبان هزار لطیفه پنهانی و هزار اوصاف ناشناخته وجود دارد که ساحت جدیدی از زبان‌شناسی بر اساس وجود پژوهی را در پیش روی ما باز می‌کند.

یکی از جاذبه‌های شگفت‌انگیز زبان جاذبه سنخیت زبانی است یعنی جوهر ارتباط انسان‌ها، و وقتی که ما از جاذبه سنخیت زبانی سخنی می‌گوییم، مجبوریم که در ساحت وجود پژوهی و انسان‌شناسی قدم بگذاریم. زبان با این صفت در حقیقت حد مشترک بین ظاهر و باطن وجود انسانی است و به تعبیر اهل عرفان، حد مشترک بین غیب و شهادت وجود انسانی است. یعنی از یک سو رو به عالم غیب دارد، چون اصل زبان از دریای اندیشه بر می‌خیزد و از یک سو با شاکله عقلانی و قرارداد وضعی لفظی مقابل هستیم؛ پس در حقیقت زبان شکل انسان است. این یک نظریه است که زبان مشاکلت انسانی دارد و زبان هر کسی به شکل اوست. این تحقیق سبب می‌شود که ما با توجه به عمقی که در ادب عرفانیمان، مخصوصا در آثار مولانا وجود دارد، براساس زبان وارد میدان جدیدی از انسان پژوهی بشویم. چون انسان حتی در تنهایی‌اش هم از راه زبان با خود ارتباط دارد. مثلا اگر کسی بخواهد یکی از نمایش‌های نفس را در خودش بشناسد همین است که وقتی ساکت است یا کسی از درون با او سخن می‌گوید یا او با آن کس سخن می‌گوید، در همه حالات یا گوینده است یا شنونده. پس ارتباط ما با خود هم از طریق زبان مرموزی است که به قول عطار آن زبان مرغی است:

تو چه دانی زبان مرغان را

چون ندیدی ره سلیمانی

بنابراین در وجود پژوهی انسانی وارد می‌شویم به آنچه بیشتر اهل عرفان در باب شاکله انسان بر آن اتفاق دارند و آن چیزی است که در این بیت مختصر ولی پر بار شیخ محمود شبستری آمده است:

جهان انسان شد و انسان جهانی

از این پاکیزه‌تر نبود بیانی

اینکه جهانی انسان شد به قول جامی به تعبیر ظاهر، انسان عالم صغیر است، ولی در باطن عالم کبیر است و به بیان امیرالمومنین عالم اکبر و از جهت باطن اگر نگاه کنیم عالم با همه بزرگی انسان، صغیر است. و عالم بزرگ پس انسان در صورت ظاهر عالم کوچک است ولی از جهت باطن عالم کبیر و اکبر؛ و از جهت ظاهر که نگاه بکنیم عالم بزرگ است،‌ولی انسانی صغیر است.

اما آنچه بیشتر صاحب‌نظران- قطع نظر از اصطلاحاتی که گاه معانی مشترک پیدا می‌کنند، مثل عقل و نفس و روح وجان و دل به قول فیض کاشانی در المحجه البیضاء، این اصطلاحات گاهی به جای هم به کار می‌روند و معنی مشترک پیدا می‌کنند- قطع نظر از آنها اگر به طور دقیق‌تر بخواهیم نظر کنیم، عالم وجود در نظر اهل عرفان عبارت است از لاهوت، جبروت، ملکوت و ناسوت، و بعضی عالم ملک را اضافه می‌کنند و تعبیربخمس می‌کنند از این؛ این حضرات خمس در وجود انسانی خلاصه است. یعنی انسان لاهوت دارد، چون عالم اکبر است، جبروت دارد، ملکوت دارد، و ملک و ناسوت هم دارد. عالم لاهوت مقام روح انسانی و نفخه اضافیه است: نفخت فیه من روحی. عالم جبروت قلب، و مرتبه عقل انسانی، جبروتی است. عقل و قلب جوهر جبروتی است در وجود انسان. عالم ملکوت مقام نفس است که حد فاصل این دو عالم محسوب می‌شود و عالم ناسوت و عالم ملک، عالم تن است: آنچه ادراک می‌کنی و احساس می‌کنی. پس با توجه به نظر اولی که عرض کردم که البته آن، استدلالات خاص خودش را لازم دارد ولی خیلی خلاصه عرض کردم - زبان شکل انسان است- لازم می‌آید که زبان انسان به حسب تحققش به یکی از این مراتب درونی، خودش آن شکل را پیدا کرده باشد. اینکه شما تا کسی سخنی اندک بگوید به قول مولانا او را بشناسید که این فرد اهل فضل است، اهل علم است، اهل حال است، اهل ذوق است، طبعش لطیف است، چه حالتی دارد، این زبان آیینه غیب پنهانی اوست.

کسی که با عالم حسن سر و کار داشته است، جز محسوسات چیزی را نمی‌شناسد و جز زبان محسوسات زبان دیگری را نمی‌شناسد. کسی که در فضای عقلانیت سیر می‌کند، جز عالم عقل و پیچ و خم‌های عالم عقل، بالاتر نمی‌‌تواند حرکت کند، مثل فلاسفه، مثل دانشمندان، مثل خودتان که اهل علم هستید و دانشگاهیان و زبان‌شناسان. کسی که به عالم قلب یعنی به حقیقت خودش متصل شده است، زبان او قلبی است و کسی که به عالم روح سیر می‌کند ودر طوار روحانی به سیر پرداخته است، زبان او زبان روح است و ما تمام این اوصاف زبانی را در ادبیاتمان داریم: زبان حس داریم، زبان عقل داریم، زبان قلب داریم و زبان روح هم داریم که آن زبان خموشی مولاناست. هر یک از این زبان‌ها اوصاف بخصوصی برای خودشان دارند. گرچه کلا در مجموعه عقل قرار می‌گیرند ولی آن عقلی است رو به حسن. آن عقلی است رو به عمق وجودی خودش و حقیقت خودش؛ عقلی رو به عالم قلب و عقلی رو به عالم روح و روحی که رو به عوالم بی‌پایان دارد که آن عقل کامله محدث است که مقام وحی و کشف و الهام است. به همین ترتیب قرآن اعجاز است به حسب آن ذاتیت کلام الهی.

اما زبان حسن، زبان محسوس و شناخته شده‌ای است برای همه. زبان نفس هم تقریبا زبان شناخته شده‌ای است، بیشتر مبتنی بر غرایز و کشش‌های نفسانی است در انسان، که چگونه از غذاها تعریف می‌کند، چگونه از سفرهایش سخن می‌گوید. در حقیقت زبان نفس، زبان لذت‌های محسوس است و کسانی که از لذت محسوسی به لذت معقول ترقی نکرده باشند زبان دیگر را نمی‌شناسند، زبان عالم عقل زبان لذت‌های معقول است که ویژه ارباب دانش و ارباب بینش است.

اما آنچه امروز- جاذبه‌ آن سنخیت که عرض کردم از اوصاف پنهانی زبان است- مورد نظر ماست،‌ زبان قلب است و قلب، جوهر مجرد جبروتی است که با وجود انسان ارتباط دارد. آن عالم، عامل بی‌رنگی و وحدت است.

متحد بودیم و بی‌صورت همه

بی سر و بی‌پا بودیم آن سر همه

چون به صورت آمده نور سره

شد عدد چون سایه‌های کنگره

کنگره ویران کنید از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

در عالم دل در فضای بی رنگی و یک رنگی قلب پیر و جوان و زشت و زیبا و مسلمان و کافر و زن و مرد وجود ندارد. همه در مرتبه بی‌تعینی انسانی قرار می‌گیرند و انسان‌ها در آن مقام بی‌تعینی با هم سخن می‌گویند. این مقام، مقام قلب است. به همین دلیل است که ملاحظه می‌فرمایید که متفکر و شاعر بزرگی مثل گوته از آلمان چگونه شیفته حافظ ما می‌شود. این به حسب همزبانی است و همزبانی، بنده همدلی و مولود همدلی است اما این دل در اوصاف و تجلیات مختلفی قرار می‌گیرد. دل نور دارد، دل وسعت دارد، دل جلا دارد و جمال.

قلب المومن بین‌الاصبعین من اصابع الرحمن یقلب کیف یشاء. این دو اصبع و دو انگشت، انگشت جمال و جلال الهی است. یعنی دل هم صلابت پیدا می‌کند و هم لطیف و نرم و همراه می‌شود؛ هم نور دارد و هم گستردگی دارد. ملاحظه بفرمایید،‌در زبان سعدی دل چقدر وسیع می‌شود که همه در آن جای می‌گیرند:

به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست

عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست

این فضای وسیع قلب است. یا مثلا در نامه

امیرالمومنین (ع) به مالک اشتر ملاحظه بفرمایید می‌فرماید: این مردم "ایا اخ لک فی‌الدین او نظیر لک فی‌الخلق." یا برادر دینی تو هستند، یا در خلقیت با تو شریک هستند. این زبان انسانی حتی از خصوصیت اعتقادی خاص هم بالاتر حرکت می‌کند و این زبان است که همه افراد را به هم نزدیک می‌کند؛ و این زبان است که ترک و فارس و روم و عرب و عجم را نمی‌شناسد؛ این زبان است که همه با آن سخن می‌گویند ولی خودشان هم نمی‌دانند؛ مثل آن چهار نفری که بر سر انگور، منازعت می‌کردند و مولانا می‌فرماید، یکی از فلسفه‌های عمیق زبان شناختی عرفانی است؛

در اینجا این فضای وسیع قلب است.

هر که خاری می‌نهد در پای ما

خارها در پای او گلزار باد

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت با دشمنان مدارا

این زبان کسی است که صاحبدل است و در جاذبه خودش افراد دیگر را به خودش می‌کشد و این در حقیقت زبان یک حقیقت واحد است بین من و شما.

این زبان مواج است، از آن عالم باطنی موج می‌زند و حرفگو، حرف نیوش و همه حرف‌ها در حقیقت واحد است. مثل وقتی ما دیوان حافظ را باز می‌کنیم، در آن لحظه‌، حافظیم که با حافظ سخن می‌گوییم و حافظ با ما سخن می‌گوید. این جاذبه سنخیت زبانی و بهترین وسیله‌ای است که تمام ابنای بشر را از هر جنس و نوع، و اهلیت هر جا که داشته باشند، با هم یکی می‌کند و آنها را بر سر یک سفره با هم می‌نشاند و زبان فارسی در این جاذبه به سنخیت که به قول حکما السنخیت علت الانضمام نقش بسیار بزرگی ایفا می‌کند. یک جنبه دیگر این زبان، روشنی و نور است. عالم نور و روشنی و نور است. عالم نور و روشنی را همه دوست دارند.این عالم نورانیت قلب است. در این نورانیت همه را روشن می‌بیند، همه را زیبا می‌بیند. زبان جمال دل‌هاست. زبان جمالی زبان‌هاست که با همه دلالت وضعی لفظی و همین الفاظ شناخته شده زبانی، رقیق‌ترین رقایق ملکوتی باطنی انسان را به ظهور می‌آورد.

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

اگر به تحفه جانم هزار جان آری

محقر است نشاید که بر زبان آری

حدیث جان بر جانان همین مثل دارد

که زر به کان بری و گل به بوستان آری

این،‌زبان جمال است؛ زبان جلال هم دارند بزرگان. زبان جلال، خطاب تند آنها به بشریت است. گاهی آن را بر می‌گردانند؛ تازیانه سلوک به آن می‌زنند و مولانا گاهی زبانش در این حد به قدری خشن می‌شود که فحشی که در تداول زبانی خیلی زشت می‌نماید به راحتی در زبان خودش مطرح می‌کند. این، زبان جلال است. البته این جلال در زبان بزرگان فرع بر جمال است. جلال اصل نیست؛ اصل، جمال است.

به قول شمس آن که جمالش با جلالش برابر است رهبری را نشاید. وقتی که شمس سنایی را نقد می‌کند می‌گوید: مرد بزرگی است، از خویش رسته‌ای است، اما رهبری را نشاید، از آنکه جمال و جلال او با هم برابر است؛ باید که جمال بر جلال افزون باشد. سبقت رحمتی غضبی. چون حضرت حق، رحمت و لطفش بر مقام جلالش سبقت دارد. پس آن زبان جلالی هم که تعبیر می‌کنیم- که تقریبا حماسه چنین رنگی پیدا می‌کند- باز محاط و در زبان جمالی پنهان شده است.

اما زبان دیگری هم داریم در ادبیات خودمان که آن زبان خموشی است و زبان خموشی در زبان ظاهری با نمادهای بسیار قوی و امواج بسیار شگفت‌انگیز آشکار می شود که بنده آن را نام می‌گذارم موج سهو، موج نور و هر یک از اینها را در ادب خودمان می‌توانیم بازشناسی کنیم.

ای خموشی مغز منی

پرده آن نبض منی

کمتر فضل خموشی

کش نبود خوف و رجا

این تن اگر کم تندی

راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی

این همه گفتار مرا

استاد نیری

دانشگاه شیراز