سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

پول چیست


پول چیست

یک مباحثه خیالی کلاسیک برای آموزش چیستی مفهوم پول در اقتصاد مدرن

اقتصاددانی که پس از یک مشاجره سخت بر سر پول کاغذی از کمیسیون تجارت بیرون می‌آمد، مرتبا زیر لب تکرار می‌کرد: «پول لعنتی! پول لعنتی!» من پرسیدم: «چه شده؟ معنی این تنفر ناگهانی از والاترین معبود بشر چیست؟!»

ف.پول لعنتی! پول لعنتی!

ب. تو مرا نگران می‌کنی. از این سخنان صدای ریزش صلح و آزادی و زندگی را می‌شنوم. بروتوس تا آنجا پیش رفت که بگوید «ای پرهیزگاری! تو بیش از نامی نیستی!» اما تو را چه شده؟

ف.پول لعنتی! پول لعنتی!

ب. آرام باش، دمی تامل کن. چه بر سرت آمده؟ آیا قارون تو را شورانده؟ یا آنکه جونز به خطایت انداخته؟ یا اسمیت در نوشته‌هایش به تو افترا زده؟

ف.من با قارون کاری ندارم؛ شخصیت ناچیز من از هر افترای اسمیت دور است؛ و درباره جونز.

ب.‌ها! اکنون فهمیدم. چطور این قدر کور بودم؟ تو هم نظامی برای سامان‌دهی مجدد اجتماع طرح کرده‌ای. جامعه آرمانی تو قرار است که از اسپارت هم کامل‌تر باشد و به همین رو باید پول از تمام ارکان آن حذف شود و آنچه تو را برافروخته، این است که چگونه مردم را مجاب به پیروی از خود و ترک عاداتشان کنی. چه می‌شود کرد؟ همه طرح‌های تازه به این دشواری برمی‌خورند. اگر طرحی می‌خواهد شگفتی‌آفرینی کند باید بر تمام این ایستادگی‌ها فائق آید و همه مردمان در چنگش چون موم نرم‌خو شوند. اما مردم موم نمی‌شوند، آنها گوش می‌دهند، می‌ستایند یا رد می‌کنند- و بعد چون قبل به راهشان می‌روند.

ف.شکر پروردگار که من هنوز از این جنون همه‌گیر فارغ‌‌ام. به جای طراحی قوانین اجتماعی، من همان‌هایی را که مشیت الهی تقدیر کرده، مطالعه می‌کنم و از پیشرفت تدریجی‌شان خوشنودم. به همین خاطر است که می‌گویم «پول لعنتی! پول لعنتی!»

ب. پس تو دست‌پرورده پرودون هستی؟ چاره کارت بس ساده است.

کیسه پول را به رودخانه بینداز و فقط کمی از آن را به بانک بسپار.

ف.اگر من بر ضد پول فریاد می‌کنم، آیا شایسته است که جایگزین حیله‌گرش را بپذیرم؟

ب. پس برای من تنها یک گمان دیگر باقی است. تو دیوژن دیگری هستی و سر آن داری که با سخنرانی از پلشتی‌های ثروت جان مرا به لب آوری.

ف.خدا مرا از این کار دور بدارد! ثروت، اگر تیزبین باشی، یک مقدار پول بیش و کم نیست. ثروت نان است برای گرسنه، لباس است برای عور، هیزم است برای گرم کردن، نفت است برای روشنایی، شغلی است برای فرزندت، سهمی است برای دخترت، لختی آسایش است برای رفع خستگی، قدری یاری است برای دستگیری از فقیر، سرپناهی است از توفان، فراغتی است برای ذهن متفکر، سروری است برای شاد کردن کسانی که دوست می‌داریم. ثروت سازندگی است، استقلال و وقار و اطمینان است؛ پیشرفت و تمدن است. ثروت نتیجه تحسین‌برانگیز دو عامل است، دو عاملی که از خود ثروت نیز تمدن‌سازترند:

کار و مبادله.

ب. خب! انگار حال ستایش ثروت را می‌گویی، تو نبودی که لحظه‌ای پیش لعن و نفرینش می‌کردی؟

ف.چرا متوجه نیستی که آن فقط گوشه‌ای از مزاج یک اقتصاددان بود؟ من علیه پول فریاد می‌کنم از این رو که همه، نظیر خود تو، آن را با ثروت اشتباه می‌گیرند و همین مایه خطاها و نادرستی‌های بی‌شمار می‌شود. من علیه‌اش فریاد می‌کنم، زیرا کارکردهایش در جامعه فهمیده نشده و توضیح‌شان هم دشوار است. من علیه‌اش فریاد می‌کنم، زیرا همه‌اندیشه‌ها را در هم می‌ریزد، ابزارها را هدف می‌نمایاند، موانع را دلیل، و آلفا را مگا؛ زیرا وجودش در جهان به‌رغم فایده ذاتیش، انگاره‌ای محتوم و انحراف اصول را به همراه آورده است، نظریه‌ای تناقض‌آمیز را مایه داده، که به شکل‌های گوناگون بشر را تضعیف و زمین را به خون آغشته کرده است. من علیه‌اش فریاد می‌کنم، زیرا که خود را از ستیزه با خطاهایی که آفریده ناتوان می‌بینم. مگر آن که به ارزیابی مفصل و ژرف آن بپردازم، که هیچ کس حاضر به شنیدنش نیست. آه! اگر فقط می‌توانستم شنونده‌ای شکیبا و نیک‌اندیش بیابم!

ب. خب، روشن است که تا قربانیت را به چنگ نیاوردی این حالت آزرده باقی خواهد بود. من گوش می‌دهم؛ بگو سخن بران. هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو!

ف.قول می‌دهی که با علاقه گوش دهی؟

ب. قول می‌دهم که صبور باشم.

ف.این زیاد نیست.

ب. تمام آن چیزی که می‌توانم. شروع کن، اول به من توضیح بده که چگونه یک اشتباه درباره پول- اگر اشتباهی باشد- می‌تواند ریشه همه خطاهای اقتصادی شود؟

ف.خب، حالا امکان دارد که به من اطمینان دهی تابه حال هیچ گاه ثروت را با پول اشتباه نگرفته‌ای؟

ب. نمی‌دانم؛ اما اگر هم گرفته باشم مگر پیامد چنین اشتباهی چیست؟

ف.چیز خیلی مهمی نیست. تنها خطایی در ذهنت، که هیچ اثری بر اعمالت نخواهد داشت؛ چون همان طور که شاهدی، درباره کار و مبادله هم، با وجودی که به شمار انسان‌ها نظرات مختلف وجود دارد، همه به یک شیوه عمل می‌کنیم.

ف.کاملا. کسی که مستدل معتقد باشد شب هنگام جای سر و پای انسان عوض می‌شود، ممکن است کتاب خوبی در این باره بنویسد، اما او هم کماکان آن طور راه می‌رود که دیگران.

ب. این طور به نظر می‌رسد. با این حال خیلی زود چوب اتکای زیادش به منطق را می‌خورد.

ف.به همین ترتیب اگر کسی تصمیم بگیرد که پول را ثروت واقعی بشمارد، و به‌اندیشه‌اش جامه عمل بپوشاند، خیلی زود از گرسنگی جان خواهد داد. دلیل، نادرستی نظریه‌اش است، زیرا نظریه معتبر، جز آن نیست که از واقعیات منتج شده باشد، واقعیاتی که در همه مکان‌ها و در همه زمان‌ها صادق‌اند.

ب. می‌توانم بفهمم که در عمل و تحت تاثیر نفع شخصی، پیامدهای آسیب‌رسان عمل اشتباه، به سوی برطرف ساختن اشتباه میل دارند. اما اگر آنچه می‌گویی چنین اثر اندکی دارد، چرا تو را چنین به پریشانی انداخته؟

ف.زیرا وقتی یک نفر، به جای تصمیم برای خودش برای دیگران تصمیم می‌گیرد، آن نگهبان همیشه حاضر و تیزبین- نفع شخصی- دیگر حضور ندارد. «متوقفش کن! مسوولیت این کار با تو نیست.» سیستم نادرست قانون‌گذار، به ناچار تبدیل به قاعده عمل همگان می‌شود. به تفاوتش توجه کن. وقتی پول داشته باشی و گرسنه هم باشی، حال نظریه‌ات درباره پول هر چه می‌خواهد باشد، چه می‌کنی؟

ب. نزد نانوا می‌روم و کمی نان می‌خرم.

ف.در استفاده از پولت‌ تردید نمی‌کنی؟

ب. تنها فایده پول، خریدن آن چیزی است که فرد می‌خواهد.

ف.و اگر نانوا هم تشنه باشد چه، او چه می‌کند؟

ب. حتما می‌رود و با پولی که به او داده‌ام قدری نوشیدنی می‌خرد.

ف.چه؟ یعنی نگران نیست که با این کار به خودش آسیب برساند؟

ب. آسیب جدی‌تر آن است که هیچ چیز نخوریم و ننوشیم.

ف.و هر کس دیگری هم در دنیا اگر آزاد باشد همین طور می‌کند؟

ب. بدون شک. آیا می‌گویی به خاطر اندوختن چند پنس، باید از گرسنگی بمیرند؟

ف.تا به اینجای کار، که من پنداشته‌ام از روی عقل تصمیم می‌گیرند و امیدوارم که نظریه چیزی جز تصویری وفادار به جهان خارج نبوده باشد. اما حال، فرض بگیر که قانون گذار بودی، سلطان بی‌چون و چرای سرزمینی وسیع، که در آن هیچ معدن طلایی نبود.

ب. چه خیال ناخوشایندی.

ف.همین طور مفروض بدار که کاملا معتقد بودی ثروت فقط و تنها پول است. به چه نتیجه‌ای می‌رسیدی؟

ب. به این نتیجه می‌رسیدم که برای من و مردمم، دستیابی به ثروت هیچ راه دیگری ندارد، جز آن که پول سایر ملت‌ها را به سوی خود بکشانیم.

ف.یعنی آنها را فقیر کنی. پس نخستین نتیجه‌ای که می‌گیری این است: یک ملت تنها در صورتی چیزی به دست می‌آورد که دیگری چیزی از دست بدهد.

ب. این اصلی است که مهر بیکن و دومونتئیه را بر پشت خود دارد.

ف.با این حال چیزی از خوفناکی‌اش کم نمی‌شود، زیرا که می‌گوید پیشرفت ناممکن است. دو ملت، مانند دو انسان نمی‌توانند شانه به شانه هم کامیاب شوند.

ب. به نظر می‌رسد که نتیجه این اصل همین است.

ف.و چون همه انسان‌ها مایل به غنی ساختن خویش‌اند، طبق این قانون، همه طالب نابود ساختن همنوعان خودند.

ب. خب مسیحیت که نیست، اقتصاد سیاسی است.

ف.چنین باوری نفرت‌انگیز است. اما ادامه بدهیم، من تو را سلطانی بی‌چون و چرا ساخته‌ام. تو نباید به استدلال دل خوش بداری، باید عمل کنی. قدرتت‌ هیچ محدودیتی نمی‌شناسد. چطور با این باور روبه‌رو می‌شوی- اینکه ثروت پول است؟

ب. بر عهده‌ام خواهد بود که بی‌تعلل مقدار پول را بین مردمانم بالا برم.

ف.اما معدنی در قلمروت نیست. این چطور؟ در این باره چه می‌کنی؟

ب. کاری لازم نیست بکنم. تنها باید با تمام قوا نگذارم قرانی از مملکت خارج گردد.

ف.اما اگر مردمت با وجود ثروتمندی گرسنه باشند چه؟

ب. اهمیتی ندارد. در نظامی که ما بحثش را می‌کنیم اجازه خروج پول را به آنها دادن، مثل فقیر کردن‌شان است.

ف.پس به اعتراف خودت، تو آنها را مجبور خواهی ساخت طبق اصلی عمل کنند که خودت در شرایط مشابه کاملا خلاف آن عمل می‌کردی. چرا؟

ب. چون گرسنگی خودم آزارم می‌دهد، اما گرسنگی یک ملت آسیبی به من قانون‌گذار نمی‌رساند.

ف.خب، من به تو می‌گویم که طرحت شکست می‌خورد و هیچ نظارتی به آن پایه نیرومند نیست که جلوی خروج پول توسط مردم گرسنه‌ای که گندم می‌خواهند را بگیرد.

ب. اگر چنین است این نقشه، چه مغالطه‌آمیز باشد چه خیر، اثری نخواهد داشت؛ نه فایده‌ای و نه آسیبی، پس نیازی به بررسی بیشتر هم ندارد.

ف.تو فراموش کرده‌ای که یک قانون‌گذاری. قانون گذار وقتی تجربه می‌کند، نباید از هیچ امر جزئی ناامید شود. وقتی نخستین ابزار موفق نشد باید به فکر راه دیگری برای تحقق هدفت باشی.

ب. کدام هدف؟

ف.گویا حافظه‌ات ضعیف است. اینکه در میان مردمت مقدار پول را، که همان ثروت واقعی است، بالا ببری.

ب. آه! آه هدف، عذر می‌خواهم. اما می‌دانی، همین طور که در مورد موسیقی می‌گویند اندکش کافی است، درباره اقتصاد سیاسی هم فکر می‌کنم باید همین را بگویند. دیگر نمی‌دانم چه تدبیر کنم.

ف.خب ارزیابی‌اش کن. نخست توجه کن که طرح اول تو، مشکل را تنها به شکل منفی حل می‌کند. جلوگیری از خروج پول جلوی کاهش ثروت را می‌گیرد، اما زیادش نمی‌کند.

ب. آه! حالا متوجه می‌شوم... گندمی که اجازه ورود پیدا کرده است... اندیشه‌ای به سرم زد... چه تدبیر نبوغ‌آمیزی، چه طرح بی‌هماوردی؛ اکنون به ذهنم می‌آید.

ف.چه به ذهنت می‌آید؟

ب. راه افزایش مقدار پول.

ف.طرحت چیست، اگر لطف کنی و بگویی؟

ب. آیا روشن نیست که اگر ذخیره پول بخواهد دائم بالا رود شرط نخست‌اش این است که چیزی از آن کم نشود؟

ف.بله. بله.

ب. برای این کار دو قانون ساده باید وضع شود که حتی نیاز به آوردن ذکری از پول در آنها نیست. با یکی، مردمان من از خرید کالاهای خارجی منع خواهند شد؛ و با دیگری، به فروش کالا به خارجی‌ها واداشته خواهند شد.

ف.طرح بسیار هوشمندانه‌ای است.

ب. تازه است؟ باید حق امتیازی برای این اختراع بگیرم.

ف.لازم نیست، به تو پیشدستی کرده‌اند. اما باید مراقب یک چیز باشی.

ب. چه چیز؟

ف.من تو را سلطانی بی‌چون و چرا کرده‌ام. می‌دانم که می‌توانی جلوی خرید کالاهای خارجی توسط مردمت را بگیری، تنها با سی یا چهل‌هزار کارمند گمرکی این کار قابل انجام است.

ب. نسبتا گران است. اما که چه بشود؟ پولی که به آنها می‌دهم از کشور خارج نمی‌شود.

ف.بله؛ که در این سیستم دستاورد بزرگی هم هست. اما چطور فروش کالاهایت در خارج را تضمین می‌کنی؟

ب. با اعطای جایزه تشویقش می‌کنم، مالیات‌های محرکی بر مردم خود وضع می‌کنم.

ف.در این صورت صادرکنندگان با فشار رقابت در میان خود رو به کاهش قیمت خواهند آورد.

مثل این است که هدایا و مالیات‌ها را به خارجی‌ها بدهی.

ب. ولی پولی که از کشور بیرون نمی‌رود.

ف.بله، می‌فهمم. اما اگر نظام تو سودمند باشد دول خارجی نیز از آن الگو خواهند گرفت.

آنها هم تدابیر تو را اتخاذ خواهند کرد؛ گمرکات‌شان را به راه می‌اندازند و کالاهای تو را پس می‌زنند، آنها هم نمی‌خواهند پول‌شان کم شود.

ب. پس باید ارتشی داشته باشم و مقاومت‌شان را درهم بشکنم.

ف.آنها هم ارتشی گرد خواهند آورد.

ب. من کشتی‌هایم را با ساز و برگ می‌آرایم. فتوحات می‌کنم، مستعمرات می‌گیرم و برای کالاهای خود مصرف‌کنندگان تازه فراهم می‌کنم.

ف.دولت‌های دیگر هم‌چنین می‌کنند. فتوحات و مستعمرات و مصرف‌کنندگان تو را به ستیزه می‌کشند و بدین ترتیب همه جا جنگ و خونریزی خواهد بود.

ب. من مالیات‌هایم را بیشتر می‌کنم، گمرکات را فزونی می‌دهم، ارتش و قوای دریایی‌ام را نیرومندتر می‌سازم.

ف.آنها هم همین طور.

ب. من تلاشم را دوچندان می‌کنم.

ف.آنها هم و در این میان، ما به هیچ یقینی نرسیدیم که تو بتوانی فروش‌های خارجی‌ات را چند برابر کنی.

ب. به نظر درست است. دور از ذهن نیست که تلاش‌های تجاری همه، همدیگر را خنثی کنند.

ف.و همین طور تلاش‌های نظامی. به من بگو. آیا این کارمندان گمرکات، این سربازان و ملوانان، این مالیات‌های مزاحم، این نزاع مدام برای رسیدن به نتایجی ناممکن، این وضعیت دائمی جنگ پیدا و پنهان با جهان، اینها همه نتیجه منطقی و اجتناب‌ناپذیر یک تصور به عمل درآمده قانون‌گذاران نیستند که «ثروت پول است» و «افزایش پول ثروت است»؟

ب. همین طور است. یا این اصل درست است، پس قانون‌گذار باید آن طور عمل کند که من گفتم، هرچند جنگ عالم‌گیر باشد؛ یا اینکه اشتباه است و در این صورت انسان‌ها در تلاش برای از بین بردن یکدیگر، خویشتن را از بین می‌برند.

ف.و به یاد داشته باش قبل از آنکه پادشاه بشوی، همین اصل با یک فرآیند منطقی تو را به این قواعد متقاعد ساخته بود: آنچه یک نفر به دست می‌آورد، دیگری از دست می‌دهد. – سود یک نفر، ضرر دیگری است، قواعدی که خصومت را میان انسان‌ها اجتناب‌ناپذیر می‌سازند.

ب. همه چیز حتمی است. چه من فیلسوف باشم یا قانون‌گذار، چه من استدلال کنم یا بر اساس این اصل که پول ثروت است عمل کنم، تنها به یک نتیجه می‌رسم: - جنگ جهانی. خوب است که تو به نتایج پیش از آنکه بر پایه‌شان بحث کنی اشاره کردی، وگرنه من هرگز شهامتش را نمی‌داشتم که تو را تا به انتهای ارزیابی اقتصادی‌ات همراهی کنم، آخر حقیقتش را بخواهی، همه این حرف‌ها چندان باب طبع من نیست.

ف.منظورت چیست؟ من درست آن موقع که تو صدای نفرین‌هایم را شنیدی به این موضوع می‌اندیشیدم. لعنت می‌فرستادم که هم‌وطنانم شهامت مطالعه آن چیزی را که دانستنش بسیار مهم است، ندارند.

ب. با این حال پیامدهایش هراس‌انگیز هستند!

ف.پیامدهایش؟ تا اینجا من فقط یکی را به تو گفته‌ام. می‌توانستم آنهایی را بگویم که از این هم مرگبارتر هستند.

ب. شما مو بر اندام من راست می‌کنی! چه پلشتی‌های دیگری با این خطا میان پول و ثروت بر سر بشریت آمده است؟

ف.برشمردنشان وقت زیادی از من می‌گیرد. باوری که اشاره کردم از خانواده‌ای پرجمعیت است، سالمندترینشان، که همین حالا با او آشنا شدیم، نظام منعی نام دارد؛ بعدی نظام مستعمراتی، سوم بیزاری از سرمایه و آخرین و بدترینشان: پول کاغذی.

ب. چه؟ پول کاغذی هم از همین خطا نشات می‌گیرد؟

ف.بله، مستقیما. وقتی قانون‌گذاران بعد از بین بردن انسان‌ها با جنگ و مالیات در اندیشه خود ثابت‌قدم می‌مانند، با خود می‌اندیشند. «اگر مردم رنج‌ می‌برند برای این است که پول کافی ندارند. باید قدری پول درست کنیم.» و چون چند برابر کردن مقدار فلزات قیمتی، به‌ویژه پس از خشکاندن منابع قبلی آسان نیست، می‌گوید «پول خیالی می‌سازیم، هیچ چیز از این آسان‌تر نیست و آنوقت هر شهروندی جیبش را از این پول‌ها می‌اندوزد و ثروتمند می‌شود.»

ب. در واقع این روش از قبلی هم سریع‌تر است و به جنگ خارجی هم نمی‌انجامد.

ف.نه، اما به فلاکت مدنی می‌انجامد.

ب. تو عیب‌جویی بیش نیستی. عجله کن و به انتهای مساله برو. نخستین بار است که برای دانستن اینکه پول ثروت است یا نه، صبر از کف داده‌ام.

ف.حتما تصدیق می‌کنی که پول مسکوک یا کاغذی هیچ نیاز فوری و فوتی بشر را پاسخ نمی‌گوید. اگر گرسنه باشیم، نان می‌خواهیم؛ اگر عور باشیم، لباس؛ اگر مریض باشیم،‌ درمان؛

اگر سردمان باشد، آتش و سرپناه؛ اگر میل به آموختن داشته باشیم، کتاب و اگر در پی سفر باشیم، مرکب. ثروت یک کشور در گروی فراوانی و توزیع این چیزها است. از این رو اکنون می‌توان نادرستی این اندرز بدبینانه بیکن را که «آنچه یک نفر به دست می‌آورد، دیگری از دست می‌دهد» به روشنی دریابی. اندرزی که به شکل ناامیدکننده‌تری از زبان دومونتنیه هم جاری شده است: «سود یک نفر، ضرر دیگری است.» وقتی سام و حام و یافت (japhet) عرصه بی‌کران زمین را میان خود قسمت کردند، بی‌شک هر کدام قادر بودند بسازند، بکارند، بروبند و خوراک و پوشاک و مسکن بهتری به دست آورند و خود را غنی‌تر سازند؛ کوتاه سخن اینکه بر لذت خود بیفزایند بی‌آنکه الزامات کیف دیگری را بکاهند. برای دو ملت هم چنین است.

ب. شکی نیست که دو ملت، ‌مثل دو انسان،‌ مادامی که پیوندی میانشان نباشد، می‌توانند با کار بیشتر کامیاب شوند، بی‌آنکه به کامیابی دیگری لطمه برسانند. اصول بیکن و دومونتنیه این را رد نمی‌کنند. منظور آنها تنها این است که در مبادلاتی که میان دو ملت شکل می‌گیرد، اگر یکی ببرد دیگری باخته است و این خود آشکار است؛ زیراکه مبادله، به نفس خود چیزی به آن توده چیزهایی که برشمردی نمی‌افزاید؛ پس اگر بعد از مبادله یکی از دو طرف چیزی اضافه به چنگ آورده باشد، آشکار است که دیگری چیزی از دست داده است.

ف.تو تصویری بسیار ناقص، منفی و نادرست از مبادله در ذهنت ساخته‌ای. اگر سام زمینی داشته باشد که برای ذرت بسیار بارور است، یافت زمین شیب‌داری که برای تاکستان مناسب است و حام چراگاهی پرعلوفه – تمایز حرفه‌های آنها، به جای آسیب رساندن به یکدیگر، ممکن است خوشی همه‌شان را نیز بیشتر کند. در واقع حتما چنین است؛ زیرا تقسیم کار که از مبادله ناشی می‌شود تولید کل ذرت، شراب و گوشت را بالا می‌برد و حاصل آن بین این سه تقسیم می‌گردد.

اگر بگذاری که مبادلات آزادانه باشد،‌ آیا جز این هم می‌تواند اتفاق افتد؟ اگر یکی از برادران لحظه‌ای احساس کند که کار با دیگران در برابر کار انفرادی متضمن زیان است،‌ همان لحظه دست از مبادله خواهد شست. مبادله، قدردانی ما را به همراه می‌آورد. همین انجام شدنش نشانه‌ای است از سودمند بودن آن.

ب. اما اصل بیکن درباره طلا و نقره درست است. اگر بپذیریم که میزان آنها در جهان یک مقدار مشخص است، کاملا آشکار است که کیسه‌ای را بی‌تهی کردن کیسه‌ای دیگر نمی‌توان انباشت.

ف.اگر طلا را ثروت بدانیم، نتیجه‌گیری طبیعی این است که تنها ثروت میان انسان‌ها جابه‌جا می‌شود و هیچ پیشرفت حقیقی در کار نیست. این همان چیزی است که من از ابتدا هم گفتم. اما اگر در مقابل، به وفور چیزهای سودمند، کالاهایی که نیازها و امیال را برآورده می‌کنند به چشم ثروت‌های واقعی بنگریم، خواهی دید که پیشرفت همزمان ملت‌ها ممکن است. پول تنها انتقال این اشیای سودمند را از یکی به دیگری تسهیل می‌کند، کاری که با یک اونس از فلز کمیابی چون طلا انجام شدنی است، همین طور با فلز فراوان‌تری چون نقره، یا باز از آن هم فراوان‌تر، مس نیز قابل انجام است.

لذا اگر کشوری همانند ایالات‌متحده دو برابر از این اشیای سودمند می‌داشت، مردمش هم دو برابر ثروتمند می‌بودند، با وجودی که مقدار پول ثابت بود؛ اما اگر مقدار پول دو برابر شود و این اشیای سودمند بیشتر نشوند، چنین اتفاقی نمی‌افتد.

ب. پرسشی که باید پاسخ داده شود این است که آیا مقدار بیشتر پول اثری بر افزایش کالاهای سودمند ندارد؟

ف.چه ارتباطی می‌تواند میان این دو باشد؟ غذا، لباس، مسکن، سوخت، همه از طبیعت و کار می‌آیند، از کار نیروهای کمابیش ماهر بر داده‌های طبیعت.

ب. تو نیروی پرتوانی را فراموش کرده‌ای، مبادله. اگر تصدیق کنی که مبادله نیرویی است و آن طور که معترف شدی پول تسهیلش می‌کند، آنگاه باید اقرار کنی که اثری نامستقیم بر تولید دارد.

ف.اما من هشدار دادم که میزان اندکی فلز کمیاب، همان قدر نقش تسهیل‌کنندگی در مبادله دارد که میزان زیادی فلز وافر. بنابراین به دنبالش روشن می‌گردد که افراد با اجبار به تسلیم کردن اشیای سودمند در مقابل پول ثروتمند نمی‌شوند.

ب. بنابر این عقیده تو بر این است که گنجینه‌های یافت‌شده در کالیفرنیا به افزایش ثروت جهانیان نمی‌انجامد؟

ف.من بر این باورم که این گنجینه‌ها در کل به لذت و ارضای واقعی نیازهای بشر کمک چندانی نمی‌کنند. اگر طلاهای کالیفرنیا تنها جای آن منابع طلایی را که از بین رفته‌اند بگیرند، شاید استفاده‌ای داشته باشند. اما اگر مقدار پول را بالا ببرند، به کاهش ارزش طلا می‌انجامد. جویندگان طلا از وقتی که بدون آن بودند ثروتمندتر می‌شوند؛ اما آنهایی که از پیش طلا در تملک خود داشتند ارزش دارایی‌شان پایین خواهد آمد. من نمی‌توانم این را افزایش ثروت بنامم، بلکه تنها گونه‌ جابه‌جایی از نوعی است که پیش‌تر شرح دادم.

ب. همه این سخنان تامل‌برانگیز است. اما من به آسانی قانع نمی‌شوم که اگر (با ثابت بودن سایر چیزها) به جای یک دلار، دو دلار داشته باشم ثروتمندتر نشده‌ام.

ف.این را انکار نمی‌کنم.

ب. و آنچه درباره من صادق است، درباره همسایه‌ام و همسایه همسایه‌ام هم صادق است. پس اگر همه شهروندان ایالات‌متحده دلارهای بیشتری دارند، ایالات‌متحده باید ثروتمندتر شده باشد.

ف.و همین جا تو به مغلطه‌ای می‌افتی که می‌گوید آنچه درباره یکی درست است درباره همه هم درست است، به این ترتیب فرد را با نفع عمومی درمی‌آمیزی.

ب. چه می‌تواند از این قطعی‌تر باشد؟ آنچه درباره یکی صحیح است، باید درباره همگان هم باشد. مگر همه چه هستند جز مجموعه‌ای از افراد؟ مانند این است که بگویی هر آمریکایی می‌تواند یک اینچ بلندتر شود، بی‌آنکه میانگین قامت آمریکاییان افزایش یابد.

ف.به تو اطمینان می‌دهم که استدلالت به ظاهر معتبر است، به همین خاطر هم آنچه پنهان می‌دارد این‌چنین شایع شده. اما بیا قدری بیازماییمش. ده نفر در یک بازی بودند. هر کدام ده شماره برداشته بودند و در مقابل آن صد دلار زیر یک شمع‌دانی قرار می‌دادند؛ یعنی برای هر شماره ده دلار. پس از بازی بردها تسویه می‌شد و بازیکنان به تعداد شماره‌هایی که در دست داشتند از زیر شمعدانی ده دلاری برمی‌داشتند. یکی از آنها که احتمالا حسابدار خبره‌ای بود با مشاهده شکل بازی، پیشنهادی این‌گونه داد. «آقایان، تجربه به من آموخته است که در پایان بازی همواره نسبت به شماره‌هایی که در ابتدا داشته‌ام چیزی اضافه عایدم شده. آیا شما نیز همین را درباره خود مشاهده نکرده‌اید؟ پس، آنچه درباره من صادق است، درباره هر یک از شما نیز صادق است و آنچه درباره هر یک از ما صادق است، درباره همه‌مان نیز صادق است. لذا اگر همه‌مان شماره‌های بیشتری می‌داشتیم در پایان بازی همه‌مان بیشتر نفع می‌بردیم. بنابر این خیلی ساده است، ما تنها باید شمار شماره‌ها را دو برابر کنیم.» این کار صورت گرفت، اما وقتی بازی تمام شد و زمان تسویه بردها فرا رسید، روشن شد که برخلاف انتظار همگان هزار دلار موجودی زیر شمعدانی چند برابر نشده است. پول‌ها باید متناسب قسمت می‌شدند، پس تنها نتیجه‌ای که به دست آمد این بود: هر چند شمار شماره‌ها دو برابر شده بود، اما این بار به هر شماره تنها پنج دلار تعلق می‌گرفت. پس کاملا روشن شد آنچه درباره یکی صادق است، درباره همه صادق نیست.

ب. تو دلارها را با شماره‌ها قیاس می‌کنی؟

ف.در هر شرایط دیگری مسلما خیر؛ اما در این موردی که تو پیش روی من نهاده‌ای و من باید بر علیه‌اش استدلال کنم،‌ بله. یک چیز را مدنظر داشته باش، برای آنکه سطح کلی پول در کشوری بالا رود آن کشور یا باید معادن بیشتری بیابد یا کالاهای سودمندی را در مقابل پول واگذار کند. به جز این دو صورت، افزایش جهانی ناممکن است و پول‌ها تنها دست به دست می‌گردند؛ در این مثال هرچند ممکن است صحت داشته باشد که هر شخص به طور انفرادی با توجه به تعداد دلارهایی که دارد ثروتمندتر شده باشد، اما ما نمی‌توانیم به شیوه تو آن را استنتاج کنیم؛ زیرا یک دلار بیشتر در کیف پول یک فرد، حکایت از یک دلار کمتر در کیف پول دیگری دارد. درباره مقایسه طول قامت همچنین است؛ چون اگر هر کس به هزینه دیگری بلندتر شود، هرگز نمی‌تواند به آن معنا باشد که در کل افزایش قدی جمعی رخ داده است.

ب. چنین باد؛ اما در دو مثالی که زدی افزایش واقعی وجود دارد و تو این را نمی‌توانی انکار کنی.

ف.تا حدودی؛ طلا و نقره هم ارزشی دارند. برای به چنگ آوردن این ارزش است که مردم به تسلیم چیزهای با ارزش دیگرشان رضایت می‌دهند. بنابراین وقتی که کشوری از معادن طلایش طلای کافی به دست می‌آورد تا کالایی سودمند – مثلا یک لکوموتیو – از خارج خریداری کند، به همان اندازه از مزایای لکوموتیو بهره‌مند می‌شود که اگر خودش آن را در داخل ساخته بود. مساله این است که ساختن لکوموتیو بیشتر تلاش می‌طلبد یا استخراج طلا؟ چون اگر طلاهای به دست آمده صادر نشود، ارزش‌ آن کاهش یافته و چیزی بدتر از آنچه در کالیفرنیا یا استرالیا روی داد رخ می‌دهد؛ زیرا آنجا فلزهای قیمتی حداقل برای خرید کالاهای سودمند از ملل دیگر به کار رفتند؛ اما همچنان این خطر وجود دارد که بر روی تل طلاهایشان از گرسنگی جان دهند؛ مثلا چنانچه قانون صادرات طلا را منع کند. درباره مثال دوم؛ یعنی طلایی که با تجارت به دست می‌آوریم: می‌تواند یک امتیاز باشد یا عکس آن، بسته به اینکه کشور بیشتر به طلا نیاز دارد یا آن کالاهای سودمندی که در مقابل طلا واگذارشان کرده است. قضاوت در این مورد بر عهده قانون است که بر عهده کسانی است که درگیر آن هستند؛ چون اگر قانون بر پایه همان اصل کارش را آغاز کند که طلا به هر چیز سودمند دیگری ارجح است، همه کشورها قانونی را مستقر خواهند کرد که سرانجام همه را در موقعیتی قرار می‌دهد که مقادیر فراوانی پول دارند بی‌آنکه چیزی برای خریدن وجود داشته باشد. این شبیه همان سیستمی است که میداس نمایندگی می‌کرد که دست بر هر چه می‌زد به طلا بدل می‌گشت و در نتیجه در خطر هلاک شدن از گرسنگی قرار داشت.

ب. طلایی که وارد می‌شود نشانگر کالایی است که خارج شده و لذا لذتی از کشور دریغ شده؛ اما آیا منفعتی همراه این نیست؟ این طلا با گردش دست به دست و به تحرک واداشتن کار و صنعت منشاء لذت‌های جایگزین دیگر نخواهد بود و کشور را برای وارد ساختن کالاهای سودمند دیگری توانمند نخواهد کرد؟

ف.اینکه تو به قلب مساله رسیده‌ای. آیا درست است که پول چشمه‌ای است که تولید تمام چیزهایی که مبادله‌شان را تسهیل می‌کند، افزایش می‌دهد؟ خیلی روشن است که یک تکه طلا یا نقره که با مهری تبدیل به یک دلار شده، تنها یک دلار ارزش دارد؛ اما ما به این اندیشه رهنمون شده‌ایم که این ارزش خصیصه‌ای منحصربه‌فرد دارد که مانند سایر چیزها به سادگی مصرف یا فرسوده نمی‌شود که گویی خود را در هر معامله تازه تجدید می‌کند و در نتیجه همین یک دلار به تعداد دفعاتی که در معامله‌ای به کار می‌رود ارزش یک دلار تازه را دارد؛ یعنی به خودی خود ارزش همه چیزهایی را دارد که به ازای آنها مبادله شده و این باور از آن رو پذیرفته شده که می‌پنداریم بدون این دلار تمام آن کالاها هرگز تولید نمی‌شدند. گفته می‌شود آن وقت کفش‌دوز کفش کمتری می‌دوخت، پس گوشت کمتری می‌خرید، قصاب هم خواربار کمتری می‌خرید و خواربار فروش هم کمتر نزد پزشک می‌رفت و همین طور تا به آخر.

ب. کسی نمی‌تواند خلاف این را بگوید.

ف.پس زمان آن رسیده که کارکرد حقیقی پول را موشکافی کنیم، بی‌توجه به معادن یا واردات. تو دلاری در دستت داری، این چه می‌گوید؟ این نشانی است از اینکه تو اکنون، یا زمانی دیگر، کاری انجام داده‌ای که به جای آنکه خودت از نتیجه‌اش بهره‌مند شوی آن را به جامعه (در قالب شخصی که مشتری تو بوده) بخشیده‌ای. این سکه می‌گوید که تو خدمتی به جامعه کرده‌ای و علاوه‌بر آن ارزش این خدمت را نشان می‌دهد. همچنین شاهدی است بر اینکه تو هنوز خدمتی هم‌تراز آنچه انجام داده‌ای از جامعه دریافت نداشته‌ای. جامعه برای آنکه تو را در جایگاهی بگذارد که بتوانی هر زمان و به هر شکلی که می‌پسندی از این حق خود بهره‌مند شوی، به تو تاییدیه‌ای، جایگاه یا امتیازی اعطا کرده است که تنها تفاوتش با عناوین دیگر این است که ارزشش را در درون خود دارد و اگر بتوانی با چشمان ذهنت آن را بخوانی، می‌بینی که به روشنی رویش نوشته شده: «به حامل این سکه خدمتی معادل با آنچه او برای جامعه انجام داده اعطا کنید.» و سپس تو این پول را به من می‌دهی، از روی بخشش یا در مقابل انجام کاری برای آن. اگر آن را در ازای انجام خدمتی به من بدهی نتیجه چنین می‌شود: حساب تو با جامعه برای ارضای نیازی واقعی تسویه و بسته شده است؛ اما درباره من، من اکنون در جایگاهی خواهم بود که تو پیش‌تر بودی. تو نمی‌توانی بگویی که من از آن رو ثروتمندتر شده‌ام که پولی را گرفته‌ام، بلکه به آن خاطر که کاری را انجام داده‌ام و البته که نمی‌توانی بگویی جامعه یک دلار ثروتمندتر شده؛ زیرا یکی از اعضایش دلاری به دست آورده و دیگری دلاری از دست داده. با به دست آوردن این پول من یک دلار ثروتمندتر شده‌ام؛ اما تو یک دلار فقیرتر؛ پس غنای جامعه در کل تغییری ننموده زیرا همان طور که پیش‌تر گفتم غنا و ثروت جامعه در گروی خدمات واقعی، برآوردن نیازها و کالاهای سودمند است. تو به جامعه چیزی عطا کردی؛ اما سپس من را در استفاده از حقت جایگزین خود ساختی و این برای جامعه اهمیت چندانی ندارد که به چه کسی خدمتی بدهکار است و این ادعا به محضی که خدمت حامل پول بازپرداخت شود، ‌از بین می‌رود.

ب. اما اگر همه ما پول زیادی داشتیم می‌توانستیم از جامعه خدمات بسیاری هم دریافت کنیم.

آیا این خوشایند نیست؟

ف.تو فراموش کرده‌ای که فرآیندی که من شرح دادم تصویری از واقعیت خارج است. ما تنها وقتی خدمتی از جامعه می‌گیریم که چیزی به آن عطا کرده باشیم. هر کس از خدمت سخن بگوید، همزمان از ارائه و بازپرداخت سخن گفته است؛ زیرا این دو اصطلاح همزاد هم هستند و هر یک باید همواره توسط دیگری به تعادل رسد. برای جامعه امکان ندارد که خدماتی بیش از آنچه دریافت می‌دارد ارائه کند و با این حال درست خلاف این واقعیت با تکثیر سکه و پول کاغذی وهم گونه دنبال می‌شود.

آن مثال را به خاطر می‌آوری؟ در نظم اجتماعی کالاهای سودمند همان چیزهایی هستند که کارگران زیر شمعدانی‌ها می‌گذارند و پول همان شماره‌هایی است که دست به دست می‌گردند. اگر پول‌ها را چند برابر کنی بی‌آنکه کالاها بیشتر شوند، تنها نتیجه آن خواهد بود که برای هر مبادله پول بیشتری لازم شود،‌ یعنی درست همان اتفاقی که برای شماره‌ها در آن بازی افتاد.

بنابر این اینجا به دو نتیجه می‌رسیم: اول – کمی یا زیادی پول موضوعی بی‌اهمیت است؛ زیرا اگر پول فراوان باشد در معاملات هم مقدار زیادی پول لازم خواهد شد و اگر اندک باشد مقداری کمی پول، همین. دوم- از آنجا که پول همواره در تمام مبادلات حضور دارد، این طور مشتبه شده که در حقیقت نشان و معیار چیزهایی که معامله می‌شوند هم هست.

ب. یعنی انکار می‌کنی که پول نشانه کالاهای سودمندی است که در موردشان می‌گویی؟

ف.کاملا.

ب. چه ضرری دارد که به پول به چشم نشان ثروت بنگریم؟

ف.ضررش این است که به این باور می‌انجامد که می‌توانیم با بیشتر کردن نشانه، خود چیزهایی را که مورد اشاره‌اند نیز افزایش دهیم و آن وقت در خطر استفاده از تمام آن ترفندهایی می‌افتیم که تو به عنوان حاکم، قصد استفاده‌شان را داشتی.

فردریک باستیا

مترجم: مجید روئین پرویزی



همچنین مشاهده کنید