یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

پزشک طبیب حکیمم آرزوست


پزشک طبیب حکیمم آرزوست

دو برش از دو تجربه متفاوت مراجعه به پزشک

پزشک، پدر و مادر ما نیست که بر بالینمان بنشیند و ورد بخواند و دعا کند و قطره اشکی بریزد به امید شفا، اما تیمارگری است که اگر محبتی به جان رنجورمان بریزد، دردمان کمی آرام‌تر می‌شود.

درد، حس بدی است، خوره ای است که بدنت را ریز ریز آب می کند و صبرت را ذره ذره لبریز؛ پزشک هم برای همین زمان هاست که تو به ته خط رسیده ای و به ریسمانی برای آرام شدن چنگ می زنی.

اما در زمان دردِ تو، پزشکان دو دسته می شوند؛ اول آنها که همدردی می کنند و نگاهی محبت آمیز به صورتت می اندازند و مو به مو به حرف هایت گوش می دهند تا بدانند از چه می نالی و دوم آنها که نه نگاهت می کنند و نه حوصله حرف زدن دارند. گروه اول، گنجینه اند و کمیاب و گروه دوم در سال های اخیر تعدادشان زیادتر شده است.

درد، حس بدی است، درد، تــــسکین می خواهد، اما نه فقط قرص و آمپول و شربت و سُرم و درازکش ماندن زیر دست جراح بلکه گوشه چشمی به نشانه محبت و مرهمی از جنس اخلاق که اگر چاشنی کار پزشک شود، او همان طبیبِ حکیم ِ معتمد می شود که باید به نشانه احترام برایش تمام قد بلند شد.

● تو پزشکی یا فرشته؟

تجربه اول: در مطب نشسته ای در انتظار رسیدن نوبت. صدای خنده پزشک و بیمارش از درون اتاق می آید و فکر می کنی شاید فامیل پزشک درون اتاق است که این همه با هم گرم گرفته اند. در اما باز می شود و پیرمردی با سری بانداژ شده، رنجور و لنگان از اتاق بیرون می آید، در حالی که هنوز ته مانده های خنده را گوشه لبش نگه داشته است. نوبت توست، وارد می شوی با معده دردی شدید و اسیدی تند و گزنده که تا بالای مری ات را می سوزاند. سلام می کنی، ناامید از گرفتن پاسخ، اما پزشک به احترامت از جا بلند می شود، سلامی بلند می گوید، با دست به طرف صندلی اشاره می کند و برای نشستن بفرما می زند. دردت را برایش می گویی، این که از چه زمانی شروع شده و چقدر مستاصل شده ای، او گوش می دهد و درست به چشم هایت نگاه می کند، چند سوال می پرسد و تو هم جواب می دهی، دستش را روی نقطه دردناک می گذارد، آرام و مهربان و بعد راجع به بیماری ات حدسی می زند، اما خواهش می کند برای مطمئن شدن از تشخیصش آزمایش خون بدهی. صدای پزشک در همه این لحظات آرام و لحنش محترمانه است و تو آرام بر این موج دوست داشتنی سواری، حالا تو هم مثل مریض قبلی لبخند می زنی و بدون این که دارویی خورده باشی، درد کشنده معده را فراموش کرده ای.

تجربه دوم: چهره پزشک همیشه گشاده است، اما نه به این دلیل که تو بیمار دائمش هستی، چون رسم او حتی با تازه واردها هم لبخند زدن و چاق سلامتی کردن است. می گوید خوشحال است که تو را دوباره می بیند، اما ناراحت است که باز هم مریض شده ای و به زحمت افتاده ای. چوب مخصوص زبان را برمی دارد و چراغ قوه را ته گلو می اندازد، می گوید وای از این همه عفونت و تو می خندی و می گویی مهم نیست، شما خوبم می کنی. حالا گوشی را برمی دارد و چند سرفه محکم از تو می خواهد، اما تو که تا چند دقیقه پیش سرفه های شدید می کردی، می گویی نمی دانم چرا تا به مطب می آیم سرفه هایم قطع می شود و او می گوید خدا را شکر که سرفه نمی کنی. می گوید این هوای آلوده برای ریه هایت سم است، دستی هم بر پیشانی ات می کشد و نبضت را می گیرد و با تامل می گوید تب هم داری. داروهای او همیشه برایت شفا بوده و مطمئنی که این بار هم همین طور می شود، اما او می گوید برای درمان بهتر باید کمک حال او باشم، یعنی باید چند کتاب درباره بیماری ام بخوانم تا ریزه کاری ها را هم رعایت کنم و آن چند کتاب را به دستم می دهد و من لبخند زنان، خوشحال می شوم که او فکر می کند من هم می توانم به اندازه او بفهمم.

تجربه سوم: از تصویر ام آرآی جز چند دایره که می دانم تصویر جمجمه است، چیزی نمی فهمم، اما پزشک چند دقیقه روی تصویر خیره می شود و بعد نفسی آسوده می کشد و می گوید خدا را شکر که آن چیزی که من فکر می کردم در مغزت نیست، می گوید خیالم راحت شد که بیمار نیستی و می توانی ده ها سال بیشتر از من عمر کنی. تو هم خوشحال می شوی که سردردهایت دست کم تومور نیست، اما با این حال دردها را که نمی توانی انکار کنی. نگرانی ات و دردهای شدیدی را که شب تا صبح رهایت نمی کند به پزشک می گویی و او اشک در چشم هایش حلقه می زند تا به من بفهماند شرمنده است که نتوانسته برای تسکین دردهایت کاری کند. او اولین پزشکی است که دیده ای به ندانستن روش درمان یک بیماری اعتراف می کند و تو به عنوان تسکین می گویی که مطمئنی او شکسته نفسی می کند، اما پزشک خوش اخلاق و متواضع تو به ندانستن اصرار دارد و همه عکس ها و آزمایش هایی را که همراه داری از تو می گیرد تا فردا وقتی به بیمارستان رفت، راجع به وضع تو با چند همکار خبره تر از خودش مشورت کند و اگر راهی پیدا کرد تو را در جریان بگذارد و تو بعد از این حرف به آینده امیدوار می شوی و دردها را به امید خبرهای خوشی که در آینده ای نزدیک می رسد، تحمل می کنی.

● آقا! خانم! شما اشتباهی هستی

تجربه اول: گفته اند پروفسور ... در این بخش از حرفه پزشکی حرف اول و آخر را می زند و تو هم که همه راه ها را انتخاب کرده ای و نتیجه نگرفته ای به سراغش می روی. مطب نورپردازی خاصی دارد و تو و چند بیمار رنجور دیگر روی صندلی های راحتش سر خم کرده اید. منشی، ویزیت را اول می گیرد نه مثل برخی مطب ها که ویزیت گرفتن را می گذارند برای مرحله آخر. ویزیت پروفسور چند برابر قیمت است، اما به امید بهبود، پول را می دهی. منشی اما کار عجیبی می کند و ویزیت تو را درون پاکتی می گذارد و به ورقه ای که قرار است پزشک در آن شرح حالت را بنویسد، سنجاق می کند. با این ورقه وارد اتاق می شوی و آن را روی میز پزشک می گذاری. دهان باز می کنی تا دردت را بگویی، اما او با دست اشاره می کند که صبر کن و تو هم دهانت را می بندی. پروفسور پاکت پول را از ورقه جدا می کند و در پاکت را باز می کند، پول ها را می شمارد و دوباره درون پاکت می گذارد و پاکت در بسته را درون داخل گاو صندوق کنار دستش می اندازد.

همه اینها جلوی چشم تو اتفاق می افتد و تو بیزار می شوی از پولی که از مردم دردمند و رنجور مهم تر است.

تجربه دوم: در مطب، کیپ تا کیپ مریض نشسته است، هر کدام با حالی رنجور و مخصوص به خود، روز هم بسرعت به سمت شب می رود و منشی نگران مریض هایی است که تمام شدنی نیستند. پزشک به منشی می گوید دو سه نفر را با هم به اتاق بفرست و بعد از این دستور، زن و مرد و کودک با هم وارد اتاق می شوند.

از قضا خیلی زود هم بیرون می آیند و کم کم از تراکم مریض های منتظر در مطب کم می شود. حالا نوبت توست که با دو نفر دیگر وارد می شوی، با حسی بد، معذب و ناراضی. آن دو نفر هر دو مرد هستند و یکی از آنها که سرعت عمل بیشتری دارد زودتر روی صندلی می نشیند و دردش را به پزشک می گوید، اما پزشک به او اشاره می کند که بس است و نسخه ای می نویسد و به دستش می دهد. مرد دوم شروع می کند و دکتر بدون معاینه، بدون نگاه و بدون دل دادن به حرف هایش نسخه ای می نویسد و به دستش می دهد. حالا نوبت توست، اما آن دو مرد هنوز سوال می کنند و راجع به داروها و روش مصرف آن می پرسند و در این همهمه، پزشک به آنها گوش نمی دهد و می خواهد که تو حرف بزنی، اما تو بغض کرده ای و به این فکر می کنی که اگر شما سه نفر گوسفند هم بودید، تک تک نوبت به پشم زنی یا کشتن تان می رسید.

● بیمار هیچ نمی خواهد جز توجه

شاید پزشک بگوید خسته است، شاید بگوید سرو کله زدن با مردم جورواجور سخت است، شاید بگوید هزار تا کار دارد، اما مگر مریض خسته نیست و هزار کار و گرفتاری ندارد، که تازه درد هم دارد که پزشک ندارد.

با این حال بیمار توقع زیادی از پزشک ندارد، او همین که حس کند پزشک به او به چشم یک انسان نگاه می کند، به حرف هایش گوش می دهد و برای تشخیص درست و یافتن بهترین راه درمان نهایت تلاشش را می کند، برایش کافی است.

پزشکی، چشم بندی یا علم غیب نیست که با آن بشود از راه دور و بدون تماس با بیمار یا شنیدن شرح حالش، دردی را تسکین داد. تشخیص های پزشکی مبتنی بر معاینه دقیق بیمار است، مبتنی بر گرفتن نبض او، شنیدن صدای قلبش و نگاه کردن در چشم های او، اما این کارها دیگر در حال فراموشی است. حالا پزشکان زیادی هستند که از روی کم حوصلگی نه جواب سلام بیمار را می دهند، نه به حرف هایش که از جزئی ترین اطلاعات مربوط به بیماری حکایت دارد، گوش می دهند. شاید راز نارضایتی و معترض بودن همزمان پزشک و بیمار نیز در همین باشد، چـون همان طور که اخلاق خوش، نیمی از دینداری است، برقراری رابطه انسانی و اخلاقی پزشک با بیمار نیز نیمی از درمان است و مسلما مایه آرامش هر دو.