سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
برف و باران نمی بارد
هر روز مردهای متینآباد، غم زده و پریشان، كنار دیوار رو به آفتاب زمستانی دور هم مینشستند و از بی آبی مینالیدند. آسمان صاف و آفتابی بود؛ انگار، زمستان جایش را با بهار عوض كرده بود. مردم آبادی كه خرج خود و خانواده خود را از راه كشاورزی تأمین میكردند، از صبح تا شب نگران چشم به آسمان صاف و زلال داشتند و در آرزوی فردایی بارانی و برفی بودند، و شبانگاه به خانهها به زیر كرسی میخزیدند. تمام فكر و ذكرشان در آرزوی باریدن برف و باران خلاصه میشد و تمام نگرانیها از این بود كه اگر برف و باران نبارد چه باید كرد؟
آن روز هم مردها مثل هر روز پای دیوار گلی رو به آفتاب لمیده بودند و غصه خشكسالی توی صورتشان موج میزد. حاج اصغرآقا كه انگار گرد یأس و ناامیدی بر سروصورتش پاشیده بودند، گفت:
ـ نمیدانم ما چه كردهایم كه خدا دوباره میخواهد به ما غضب كند. خدا این ملت متینآباد را نمیخواهد. اگر میخواست، دلش به حال این ملت روسیاه میسوخت و برف و بارانش را از او دریغ نمیكرد. خشم خدا هست و نیستمان را به باد میدهد. دو سال پیش گندم خوبی عمل آمد، اما موقع برداشت خداوند تگرگ فرستاد و تمام خوشههای گندم را از بین برد و مردم به ناچار، برای تأمین مخارج زندگی به شهرها رفتند.
موقع حرف زدن آنقدر حسرت میخورد كه چهرهاش سرخ سرخ شده بود. حاج حسن مراد، پیرمرد خوش تركیب متینآباد، صورتش را از آسمان به طرف حاج اصغر آقا چرخاند و گفت:
ـ حاجی! باز هم كه تو از سر گرفتی بابا! این حرفها را صدمرتبه بیشتر گفتهای. استغفرالله! تو با خدا هم دعوا داری؟! مصلحت نیست كه باران و برف بیاید. خداوند مصلحت نمیداند. خداوند میخواهد در اصفهان و اردبیل باران و برف ببارد، ولی در متینآباد نبارد.
حاج قاسم دنبال حرف حاج حسن مراد را گرفت و گفت:
ـ هرچه خدا بخواهد. ما كه در پیشگاه الهی روسفیدیم، انشاءالله كه روسفیدیم. بیكار و تنپرور كه نبودهایم. زمین خدا را شخم زدهایم و تخم گندم پاشیدهایم. حالا هم همه منتظر نشستهایم تا خدا این نعمت بزرگش را بر ما بباراند. اگر برف و باران آمد، آن وقت داس به دست میگیریم و نعمت خدا را درو میكنیم و شكرش را به جای میآوریم. اگر نه كه... !
حاج اصغر آقا دوید به میان حرف حاج قاسم و گفت:
ـ اگر نبارد چه؟ كاسهٔ گدایی دست میگیریم! هان؟
حاج آقا ولی دست به ریش سفیدش برد و گفت:
ـ اینطور حرف نزن حاج اصغر! پایمان لب گور است. فردا در محكمه الهی بایستی جواب اینهمه ناسپاسی را بدهیم! چند سال پیش كه همه دنیا به مملكت ما پشت كردند، كاسهٔ گدائی دست نگرفتیم، حالا كه جای خود دارد!
حاج اصغرآقا یك مشت خاك برداشت و بر زمین كوبید و گفت:
ـ بابا این خاك بیزبان آب میخواهد، آب! میفهمید؟
مشهدی حبیب كه تا به حال سكوت كرده بود، رو به دیگران كرد و گفت:
ـ حاج اصغر آقا همیشه كفران نعمت میكند. بابا! شكر نعمت، نعمتت افزون كند. كفر، نعمت از كفت بیرون كند. مگر اولین بار است كه در زمستان برف و باران نمیبارد. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم یكی دو ـ سه زمستان اینطور شد. نه برفی بارید و نه یك قطره باران. همه رفتیم به تهران و كرج، بیگاری حاج خلج خان. آن هم با چه ذلّتی! یادتون رفته؟ خدا را شكر كنید كه امروز دیگه سایه خان و ارباب و تفنگداراش بالای سرمان نیست. خدا امام خمینی را بیامرزد! امروز شكر خدا كارها روز به روز بهتر میشود. این همه آبادانی توی روستاها نشانهٔ این است كه انقلاب و رئیس جمهور شجاع كمر به خدمت ما فقیرها و محرومها بستهاند، آن هم این همه گرفتاری و تهدید و كارشكنیها كه برای مملكت پیش آورده و میآورند.
حاج حسن مراد صورتش به خنده نشست و به حرف آمد:
ـ ای بابا! عزا گرفتن نداره كه! هنوز كو تا بهار؟ یك ماه و نیم تا بهار مانده! از كجا معلوم فردا نبارد؟ هان؟ كار خدا را چه دیدی؟ او قادر است و توانا. یك مشت ابر را میفرستد و میگوید ببار به یاری حق. آن وقت خواهید دید كه باران و برف چه خواهد كرد.
حاج اصغر آقا گفت:
ـ اگر سید به آبادی بیاید و دعا كند، شما فكر میكنید باران میبارد؟
عباس باباجی گفت:
ـ این همه آیه یأس نخوان حاج اصغر، خستهمان كردی.
حاج اصغر رو به عباس باباجی كرد و گفت:
ـ چرا آیه یأس نخوانم؟ خدا از ما برگشته و قهرش گرفته! درختها دارند سبز میشوند، ولی از برف و باران خبری نیست، كه نیست.
حاج حسن مراد گفت:
ـ حاج اصغر كفر نگو بابا! ما را به آتش خودت میسوزانیها! خون این همه شهید را نادیده نگیر. از ما خجالت نمیكشی از حاج آقاولی خجالت بكش كه بیشتر از همه ما شكرگزار خداست و هیچ توقعی نداره. از زندگیش هم خیلی راضیه.
درهمین موقع رمضان، پسر بزرگ حاج حسن مراد، دوان دوان آمد و گفت:
ـ حاج ماندعلی، سید كمال را آوردند. سر راه دیدمشان.
همه بلند شدند و به طرف جاده چشم دوختند، سید كمال سوار بر ماشینش بود و حاج ماندعلی هم از پشت سر، با موتورسیكلت میآمد. حاج حسن مراد رو به پسرش رمضان كرد و گفت:
ـ برو بابا، برو همه رو خبر كن كه سید كمال آمده. بگو بچهها را هم بیاورند.
رمضان با سرعت رفت و حاج حسن رو به حاضرین كرد و گفت:
ـ برویم پیشواز سید.
همه راه افتادند. حاج اصغر راهش را به طرف خانه كج كرد. حاج حسن رو به حاج اصغر كرد وگفت:
ـ كجا میری؟ برگرد. ضرر میكنی حاج اصغر. از خدا رو برنگردان كه چوبش را میخوری.
حاج اصغر گفت:
ـ فایدهای نداره!
مردم به راه افتادند و كمی بعد به سید رسیدند. همه سلام كردند و یكی یكی دست سید را بوسیدند. سید كمال پیرمرد، هفتاد ـ هشتاد ساله، به متینآباد آمده بود. مردی كه عمرش را در خدمت به دیگران صرف كرده بود. همه دوستش داشتند. احترامش میگذاشتند. سالها درس مسلمانی را از او آموخته بودند. مردها در دو طرف سید را همراهی میكردند. زنها و بچهها كه شب قبل آمادگی داشتند، اولِ متینآباد انتظارش را میكشیدند. حاج حسن صلوات فرستاد، همه صلوات فرستادند. به زنها و بچهها كه رسیدند، سید ایستاد و رو به حاج ماندعلی گفت:
ـ حاج ماندعلی، تا امامزاده آقا علی عباس(ع) نوحه بخوان. نوحهٔ علی اصغر.
حاج ماندعلی شروع كرد با صدای گرم و پرسوزش:
ای كودك جانباز من
ای آخرین سرباز من!
عطشان و نالانی چرا؟
زار و پریشانی چرا؟
شرمنده از روی توام
شرمنده از روی توام.
و همه جواب دادند. تا امامزاده آقاعلی عباس (ع)، حاج ماندعلی نوحه خواند و كوچك و بزرگ بر سر و سینه كوبیدند و گریستند. صورت همه خیس اشك بود. بچههای تازه به دنیا آمده هم با گریهٔ مادرانشان به گریه آمدند. نزدیك امامزاده كه رسیدند حاج حسن و حاج ماندعلی زیر بغل سید كمال را گرفتند و او را از ماشینش پایین آوردند و پیرمرد را تا خود امامزاده به دوش كشیدند. در آنجا زنها فرشی را پهن كردند و سید پیشاپیش همه قرار گرفت. او به حالت نشسته دو ركعت نماز خواند. بعد از نماز در حالیكه لبهایش میلرزید به مردها گفت:
ـ بچههای كوچك را پیش من بیاورید.
بچههای سه ـ چهار ماهه را در كنار هم نزد او روی زمین خواباندند. صدای گریه بچهها بلند شد. سید در حالیكه دستهایش را رو به آسمان بلند بود و از چشمهایش اشك جاری بود دعایی را زیر لب زمزمه كرد. دعا كه تمام شد، گفت:
ـ هرچه من گفتم شما هم همان را توی دلتان بگوئید و از خدا طلب كنید كه به دادمان برسد و كمكمان كند.
ـ خدایا ما در پیشگاه تو روسیاهیم، گناهكاریم، بد كردهایم، بارها و بارها به تو پشت كردهایم، از تو گریزان بودیم، اما ای خدای فاطمه، تو را به طفل شش ماههٔ آقا امام حسین (ع) قسم! به گلوی تشنهٔ علی اكبر قسم! به سوز دل زینب كبری قسم! به خون شهیدان ایران قسم! خدا ما طاقت عذاب تو را نداریم. از ما رو برمگردان. به این بچههای معصوم نظر لطفی كن. خدا اگر بد كردهایم، اكنون زار و پریشان و پشیمانیم. خدا بچههای ما، تو جبههها شب و روز زحمت كشیدهاند و جانشان را كف دستشان گذاشتند و از دین و مملكتشان دفاع كردند تا ما و ناموسشان آسوده باشیم و ما اینجا ماندیم. باید روی زمین كار كنیم و محصول عمل بیاوریم تا محتاج خارجیان نباشیم. ما هم این جوری باید به انقلابمون خدمت كنیم.
ولی ای خدا! زمین آب میخواهد. تو كه این همه به ما لطف و مرحمت دادی و اینهمه نعمت به ما عطا كردی كه قدرت شكرگزاریش را نداریم. باز هم به ما رحم كن. برف و باران رحمت را فرو ریز تا عید كه شد به لطف تو و بزرگواری تو همه جا سبز و خرم شود. رعیت شاد شود و با دلی گرم روی زمین كار كند. خدایا نگذار دشمنان ما خوشحال شوند و به ما ریشخند بزنند، كه دیدید خدا از شما رو برگرداند و لطفش را از شما دریغ كرد تا محصولی نداشته باشید و باز هم گدای ما باشید! خدایا ما با هر سختی و نداری حاضریم بسازیم و هر مشكلی را حاضریم تحمل كنیم، ولی نگذار دل رهبر عزیزمان آقای خامنهای بشكند. نگذار این سید بزرگوار ناراحت بشود.
سید دیگر صدای گریهاش بلند شد و دیگر نتوانست ادامه دهد. شیون همه بلند بود دست و پای سید از گریه و شیون میلرزید. بعد از چند دقیقه در حالیكه همه به سر و سینهٔ خود میكوبیدند و آه و ناله سر میدادند، مداح اهل بیت، حاج غلامرضا هم، مصیبت امام حسین (ع) را در گودال قتلگاه خواند و بعد، به طرف متینآباد برگشتند. به آبادی كه رسیدند زن و مرد با سید خداحافظی كردند و به خانههایشان رفتند.
نیمههای شب صدای شرشر آب، حاج حسن مراد را از خواب بیدار كرد. وقتی كه بیرون آمد متوجه شد كه مشهدی حبیب با صدای بلند فریاد میزند:
ـ الله اكبر! آهای مردم متینآباد بیدار شوید كه سیل دورتادور روستا را گرفته است.
مردهای روستا یكی یكی از خانههایشان بیرون آمدند و هر كسی بیلی به دست گرفته بود و به طرف صدا میدوید. جاهایی را كه سیل میخواست وارد روستا شود، همه با هم جلویش را سد میكردند تا اینكه توانستند از تمام جهات سیل را مهار كنند. باران بر پشت بامهای كاهگلی آهنگ زندگی مینواخت؛ آهنگ ایمان.
صبح زود حاج اصغر آقا كفش لاستیكیاش را به پا كرد. زنش پرسید:
ـ صبح به این زودی كجا میروی؟
ـ میروم پیش سید كمال.
بالاخره رحمت خدا، حاج اصغر آقا را هم به خودش آورد و او هم مثل همه زبان به شكر در درگاه خدا و توبه و انابه نزد او گشود.
رمضانعلی اسماعیل زاده متین آبادی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست