چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
ایرادهای کوندرا
مسئله بغرنج جهانی-وجودی (اگزیستانسیالیستی) همچنین متضمن این است که با توجه به اینکه ما در آثار کوندرا با کشور چک واسلواکی سر و کار داریم، یک واقعیت را حتی برای دقیقهای نمیتوان فراموش کرد: جمع خجلت و بلاهت که یک زمانی به آن «تاریخ» میگفتند، ولی الان فقط میتوان به آن گفت بدشانسی نکبت بارِ متولد شدن در یک کشور خاص به جای متولد شدن در یک کشور دیگر.
وقتی دوازده سالش بود، او ناگهان خود را تنها یافت. پدر «فرانتس» او را تنها گذاشته بود. پسرک ظنین بود که یک اتفاق جدی رخ داده است ولی مادرش با حرفهای آرام و کسل کنندهاش از وخامت آن آشفتگی میکاست تا پسرش ناراحتیای را احساس نکند. روزی که پدرش آنها را ترک کرد، فرانتس و مادرش با هم به مرکز شهر رفتند و در حالی که داشتند از خانه خارج میشدند فرانتس متوجه شد که مادرش کفشهایش را لنگه به لنگه پوشیده است. از دیدن این صحنه گیج و متحیر شد: میخواست به مادرش بگوید که کفشهایش را اشتباهی پوشیده، ولی نگران بود که مادرش ناراحت شود. بنابراین در طول دو ساعتی که با هم در شهر قدم میزدند، مدام کفشهای لنگه به لنگه مادرش را نگاه میکرد. آنجا بود که برای اولین بار معنای رنج بردن را در حد یک اشاره مبهم تجربه کرد.
این متن که برگرفته از «سبکی تحمل ناپذیر هستی» است، هنر داستانسرایی «میلان کوندرا» را به خوبی نشان میدهد، ملموس بودن و ظرافت آن و ما را به درک رازی نزدیکتر میکند که به واسطه آن (در جدیدترین رمانش)، لذت خواندن به طور مداوم دوباره روشن نگهداشته میشود. کوندرا در بین بسیاری از نویسندگان رمان، یک رماننویس واقعی است به این معنی که داستانهای شخصیتهایش، اولین علاقه او هستند. داستانهای خصوصی، داستانهایی که فراتر از هر چیزی، داستان زوجها هستند، داستانهایی پر از غرابت و شگفت انگیزی و غیرقابل پیشبینی بودن. شیوه داستانسرایی او به واسطه موجهای پیدرپی پیش میرود (بخش اعظم کنش داستانی در ۳۰ صفحه نخست رخ میدهد؛ داستان هنوز به اواسط نرسیده، نتیجه و فرجام داستان پیشاپیش اعلام میشود؛ تک تک داستانها به صورت لایه به لایه تکمیل و روشن میشوند). او همچنین شیوه داستانسرایی خود را به واسطه انحراف از موضوع و اظهاراتی که یک مسئله شخصی را به مسئلهای جهانی تبدیل میکند، پیش میبرد و ما در نتیجه آن، با داستانی روبهرو میشویم که متعلق به خودمان است و با آن همذات پنداری میکنیم. ولی این گسترش کلی داستان به جای اینکه جدیت اوضاع را بیشتر کند، به سان یک «فیلتر طنزآمیز» عمل میکند که از رقت باری اوضاع میکاهد. در میان خوانندگان آثار کوندرا دو دسته وجود دارد: یک دسته که بیشتر به اتفاقات جاری داستان توجه میکنند و دستهای (من جزو همین دستهام) که بیشتر به انحراف از موضوع و گریز زدنهای او توجه میکنند. ولی همین گریز زدنهای او هم برای خودشان قصهای میشوند. کوندرا، مانند استادان قرن هجدهمیاش، «استرن» و «دیدرو»، تاملات فی البداهه خود را تقریبا به خاطرهنگاری افکار و حالتهای روحی خود، تبدیل میکند.
مسئله بغرنج جهانی-وجودی (اگزیستانسیالیستی) همچنین متضمن این است که با توجه به اینکه ما در آثار کوندرا با کشور چکسلواکی سر و کار داریم، یک واقعیت را حتی برای دقیقهای نمیتوان فراموش کرد: جمع خجلت و بلاهت که یک زمانی به آن «تاریخ» میگفتند، ولی الان فقط میتوان به آن گفت بدشانسی نکبت بارِ متولد شدن در یک کشور خاص به جای متولد شدن در یک کشور دیگر. ولی کوندرا این قضیه را به شکل «مشکل» نشان نمیدهد، بلکه آن را صرفا یک پیچیدگی دیگر از ناسازگاریهای زندگی میداند، آن جنبه وظیفه شناسانه و فاصلهانداز را که بیدار کننده هر نوع ادبیات مظلومان و ستمدیدگان در درون ماست (که ثروتمندانِ نالایق باشیم)، حذف میکند و از آن طریق ما را درگیر یأس روزمره ناشی از رژیمهای کمونیستی میکند و این کار را با تاثیرگذاری بیشتری انجام تا اینکه بخواهد آن را با متوسل شدن به روایت رقت بار، انجام بدهد.
هسته مرکزی این کتاب در حقیقتی نهفته است که سهل ولی گریز ناپذیر است: عمل کردن طبق تجربه، کار غیر ممکنی است چون هر موقعیتی که با آن رو در رو میشویم، منحصر به فرد است و برای اولین بار خودش را به ما نشان میدهد.
کوندرا این اصل متعارف اساسی را با عواقبی پیوند میزند که آنقدرها مستحکم و عینی نیست: سبکی زندگی برای او در این حقیقت نهفته است که اتفاقات فقط یکبار و به طور گذرا رخ میدهند و بنابراین گویی هرگز رخ ندادهاند! در عوض «سنگینی» در «تکرار بیوقفه» یافت میشود: هر واقعیتی، اگر بدانیم که به طور بیوقفه و بیپایان تکرار میشود، به چیز ترسناکی تبدیل میشود. ولی (این اعتراض من است) اگر «تکرار بیوقفه» (که هرگز در مورد معنای احتمالی آن توافقی حاصل نشده)، به معنای بازگشت همان چیزهای تکراری است، یک زندگی منحصر به فرد و تکرار نشدنی دقیقا معادل زندگیای است که به طور بیپایان تکرار میشود: هر عملی تا ابد برگشتناپذیر و غیرقابل تغییر است. اگر «تکرار بیپایان» در عوض، تکرار ضرباهنگها، الگوها، ساختارها، خطوط رمزی سرنوشت است که برای متغیرهای کوچک بینهایت، با جزئیات کامل جا و فضا باقی میگذارد، پس در این صورت میتوان چیزهای ممکن و محتمل را مجموعهای از نوسانهای آماری دانست که در آن هر حادثهای گزینههای بهتر یا بدتر را مستثنا نخواهد کرد و قطعیت و حتمیت هر حرکتی به سبکی خواهد انجامید.
سبکی زندگی برای کوندرا آن چیزی است که در تقابل با برگشت ناپذیری و تک صدایی انحصاری، قرار دارد: همان اندازه که در عشق، در سیاست.
در واقع، این رمان که به موضوع سبُکی اختصاص داده شده، فراتر از هر موضوع دیگری با ما از فشار و محدودیت حرف میزند: مجموعهای از قیدها و محدودیتهای شخصی و عمومی که آدمها را مثل تار عنکبوت احاطه میکند، و وزن و سنگینی خود را بر هر نوع رابطهای که بین انسانها برقرار است، اعمال میکند (این سنگینی حتی از آن روابطی که توماس آنها را گذرا میداند هم چشمپوشی نمیکند).
در بین داستانهای موازی موجود در این رمان، برجستهترین آن مربوط است به «سابینا» و «فرانتس». سابینا به عنوان نمایانگر سبکی و حامل معانی کتاب، نسبت به شخصیتی که با او مقایسه میشود؛ یعنی، «ترِزا»، متقاعد کنندهتر است. (من میگویم ترزا موفق نمیشود برای توجیهِ تصمیمی که به اندازهتصمیمِ توماس خود-ویرانگرانه است، از «وزن» لازم برخوردار باشد.) از طریق شخصیت سابیناست که سبکی به شکلِ یک «رودخانهء معنایی» نشان داده میشود، به این معنی که تداعیها و تصویرها و کلمات به شکل یک تار هستند که توافقِ عاشقانهاش با توماس بر اساسِ قرار داده میشود و توماس نمیتواند نمونه این همدستی در جرم را در وجود ترزا پیدا کند، یا سابینا در وجود فرانتس. فرانتس، دانشمند سوئیسی، یک روشنفکر مترقی غربی است؛ شخصی از اروپای شرقی او را با عینیتِ خنثی و بیاحساس نژادشناسی میبیند که مراسم ساکنان دو نقطه مقابل بر روی کرهزمین را بررسی میکند. سرگیجه ناشی از بلاتکلیفی که شور و حرارت چپگرایانه بیست سال گذشته را زنده نگه داشته، توسط کوندرا با نهایت دقتی که با موضوعی به این پیچیدگی سازگار باشد، نشان داده شده است: «دیکتاتوری پرولتاریا یا دموکراسی؟ رد کردن جامعه مصرفگرا یا تقاضا برای قدرت تولید بیشتر؟ گیوتین یا پایانی بر حکم اعدام؟ همه اینها فراتر از موضوع است.» طبق نظر کوندرا، ویژگی مشخصه چپیهای غربی چیزی است که او آن را «راهپیمایی بزرگ» مینامد که با همان ابهام در اهداف و عواطف، پیش میرود: دیروز جو ضد اشغال ویتنام توسط آمریکاییها بود، امروز، ضد اشغال کامبوج توسط ویتنامیها؛ دیروز به نفع کوبا، فردا ضد کوبا؛ و البته همیشه ضد آمریکا. بعضی وقتها بر ضد قتل عامها و بعضی وقتها در حمایت از برخی قتل عام ها؛ اروپا همچنان به پیش میرود و برای آنکه از حوادث عقب نمانَد و هیچ یک از آنها را از قلم نیندازد، گامهایش سریعتر و سریعتر میشود، تا اینکه سرانجام «راهپیمایی بزرگ» به جمعیتی از مردم تبدیل میشود که به تاخت میتازند و سکو هم هی کوچک و کوچکتر میشود تا اینکه یک روز به یک نقطه بیابعاد محض تبدیل میشود.
مطابق با اجبارهای مشقت بار ناشی از حس وظیفه شناسی فرانتس، کوندرا ما را به آستانه هیولاییترین جهنمی میبرد که در آن انتزاعات ایدئولوژیکی به واقعیت تبدیل میشوند (کامبوج) و در صفحات کتابش یک راهپیمایی انسان دوستانه بینالمللی را توصیف میکند که شاهکاری در زمینه طنز سیاسی است. در منتها الیه نقطه مقابل فرانتس، سابینا، به موجبِ ذهن روشنی که دارد، به سان سخنگوی نویسنده عمل میکند، و بین تجربهاش از زندگی در یک جامعه کمونیستی که در آن بزرگ شد و تجربهاش از زندگی در غرب، مقایسه و تقابل و توازن ایجاد میکند. یکی از شالودههای مهم این مقایسهها، مقولة «کیچ»(بی محتوایی و ابتذال)است. کوندرا مقوله کیچ را در مفهوم بازنمایی تهذیب کننده «ویکتوریایی» که تلخیاش گرفته شده، مورد کند و کاو قرار میدهد و طبیعتا «واقعگرایی جامعه شناختی» و تبلیغات سیاسی را نقاب ریاکارانه تمامی وحشتها میداند. سابینا که زندگیاش در ایالات متحده تثبیت شدهو نیویورک را به خاطر «زیباییهای غیرعمدی» و «زیبایی از سر خطا» دوست دارد، وقتی میبیند کیچ آمریکایی (یک جور تبلیغات کوکاکولاگونه) ظاهر میشود و او را به یاد تصاویر تابناک فضیلت و سلامت که او در زیر سایه آنها بزرگ شد، میاندازد، دستخوش خشم میشود. ولی کوندرا به درستی تصریح میکند:
کیچ برای همه سیاستمدارها و همه احزاب و جنبشهای سیاسی،کمال مطلوب در زیبایی شناسی است... آن عده از ما که در جامعهای زندگی میکنیم که گرایشهای سیاسی گوناگون با هم همزیستی مسالمتآمیز دارند و برای تاثیرگذاری، با هم رقابت میکنند و عملکرد یکدیگر را لغو یا محدود میکنند، میتوانیم کمابیش از تفتیش عقاید کیچ فرار کنیم ولی هر وقت که فقط یک جنبش سیاسی، قدرت را قبضه میکند، ما خودمان را در قلمروِ کیچِ تمامیت خواه میبینیم.
گامی که برای برداشتن باقی میماند این است که وقتی خودمان را از تمامیت خواهی کیچ نجات دادیم، خودمان را از ترس ناشی از آن رها کنیم و بتوانیم آن را عنصری در میان عناصر دیگر ببینیم، تصویری که به سرعت، قدرت اسرارآمیز خود را از دست میدهد و فقط رنگ گذر زمان، گواهی بر میانمایگی و یا سادهلوحی دیروز را به خود میگیرد. این اتفاقی است که از نظر من دارد برای سابینا رخ میدهد؛ کسی که ما در داستانش میتوانیم مسیر معنوی سازش با دنیا را شناسایی کنیم. سابینا وقتی در برابر منظرهای قرار میگیرد که در آن خانهای تخته کوب با پنجرههای روشن در یک زمین چمن قرار دارد (معمولا بهشت آمریکایی با چنین تصاویری نشان داده میشود!)، از یک ادراک عاطفی شگفتزده میشود. چیزی باقی نمیماند، جز اینکه به این نتیجه برسد که: «مهم نیست که ما چقدر کیچ را مردود میشماریم، چون کیچ، بخشی لازم و مکمل برای وجود و شرایط انسان است.»
یک نتیجهگیری غم انگیزتر، مربوط به داستان ترزا و توماس است؛ ولی در اینجا به واسطه مرگ یک سگ و نابودی خویشتن آنها در یک مکان گمشده در کشور، همه چیز تقریبا جذب چرخه طبیعت میشود، جذب ایدهای از جهان که نه تنها انسان را در مرکز خود ندارد، بلکه مطلقا برای انسان ساخته نشده است.
ایراد من به کوندرا دو جنبه دارد: یکی اصطلاح شناختی و یکی متافیزیکی. ایراد اصطلاح شناختی در مورد مقوله کیچ در کیچ است که کوندرا از میان معانی زیاد آن، فقط یک معنی را مد نظر قرار میدهد. ولی کیچی که ادعا میکند بیپرواترین و «نفرین شده»ترین روشنفکری را با آثار و عواقب سطحی و کسل کننده ارائه میکند، نیز بخشی از بدسلیقگی فرهنگ عامه است. در واقع، این یکی خطرش از آن کمتر است، ولی باید آن را لحاظ کنیم تا از باور کردنِ آن به عنوان یک پادزهر، پرهیز کنیم.
ایراد متافیزیکی فراتر از ایراد اصطلاح شناختی است. این ایراد دربارة «توافقِ مطلق با هستی» است؛ دیدگاهی که از نظر کوندرا شالوده و اساسِ کیچ به عنوان یک کمال مطلوب در زیبایی شناسی است. «مرزِ جداکنندة آنهایی که در مورد هستی آنگونه که به انسان اعطا شده (مهم نیست چگونه یا توسط چه کسی)، دچار شک و تردید میشوند با آنهایی که هستی را بیقید و شرط میپذیرند»، در این واقعیت نهفته است که اعتقاد مربوطه توهمِ دنیایی را تحمیل میکند که در آن چیزی به اسم اجابت مزاج وجود ندارد، چون، طبق نظر کوندرا، مدفوع منفی بینی متافیزیکی مطلق است. ایرادی که من وارد میکنم این است که برای یک سری از افراد و برای افراد دچارِ یبوست (من به یکی از این دو طبقه تعلق دارم، هرچند مشخص نخواهم کرد کدام!)، اجابت مزاج یکی از بزرگترین نشانههای سخاوتمندیِ عالم هستی است.
از اینجا چند عواقب اساسی مشتق میشود. برای آنکه یا در احساسات مبهم یک رستگاری جهانی نیفتیم (این احساسات مبهم نهایتا به ایجاد دولتهای پلیس-مدار هیولایی یا شبه شورشیهای همگانی و آتشی مزاج که در اطاعتی بزدلانه و گوسفند گونه تجزیه شدهاند، میانجامد)، لازم است بفهمیم اوضاع چگونه است، هم در قلمرو چیزهای بزرگ (که جنگیدنِ با آن بیفایده است) و هم در قلمروِ چیزهای کوچک که میتوانیم به اراده خودمان آنها را اصلاح کنیم. به اعتقاد من، مقدار مشخصی توافق با عالم هستی ضروری است دقیقا به این علت که با کیچی که کوندرا به درستی از آن متنفر است، ناسازگار و مغایر است.
مترجم: فرشید عطایی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست