چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
من به روسیه ایمان دارم
داستانهای «فئودور داستایفسكی» همیشه منبع الهام كسانی بودهاند كه به جستوجوی مهمترین مفاهیم بشری در ادبیات برآمدهاند و رمان «شیاطین» نیز یكی از همین داستانهاست.
به قولی، داستایفسكی در این رمان، نمونههایی از بدترین شیوههای استفاده از آزادی را روی كاغذ آورد و داستان شخصیتهایی را نوشت كه به اعتقادات هولناك خود ایمان داشتند. آدمهایی كه از این آزادی بهره میبردند تا همه احساسات طبیعیشان را بكشند و دست آخرنمیتوانستند بین خیر و شر تفاوتی قائل شوند.
ظاهرا، داستایفسكی گمان میبرد كه در روزگاری هولناك و خطرآفرین زندگی میكند و از آن میترسید كه این روز و روزگار، درنهایت به پایان برسد.
این بود كه در این داستان عظیم، شخصیتی را به نام «شاتوف» آفرید تا عقیده شخصیاش را از زبان او بیان كند و البته، این شخصیت برساخته، به دست رهبر یك گروه سوسیالیست انقلابی كشته میشد تا داستایفسكی عظیمترین تراژدی این رمان را پیش روی خوانندههایش بگذارد.
رمان عظیم «شیاطین» را «سروش حبیبی»، مترجم سرشناس و تراز اول روزگار ما، از اصل روسی به فارسی ترجمه كرده و «انتشارات نیلوفر» آن را به زودی راهی بازار كتاب میكند.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از تفسیر تحلیلی «كانستانتین ماچولسكی» است كه حبیبی آن را به عنوان موخرهای بر این رمان ترجمه كرده است. انتشارات نیلوفر، این تفسیر تحلیلی را در اختیار گروه «ادب و كتاب» روزنامه «هممیهن» گذاشته است.
داستایفسكی شیوه داستانسرایی تازهای ابداع كرده است كه «داستانـ تراژدی» است. این شیوه در جنایت و مكافات و ابله بسط یافته و منقه شده و در شیاطین به كمال رسیده است.
شیاطین یكی از بزرگترین آثار ادب جهان است. نویسنده در دفتر شماره سه، مربوط به یادداشتهای طرح داستان این شكل جدید را خود تعریف كرده است.
راوی میگوید:«من شهر را وصف نمیكنم، به محیط داستان و وضع زندگی و مردم و مشاغل و روابطشان با یكدیگر و تغییرات عجیب این روابط و خلاصه به زندگی خصوصی مردم مركز استانمان كاری ندارم... فرصت هم ندارم كه «تابلویی» از این گوشه دورافتادهمان ترسیم كنم.
من راوی رویدادی خاص و عجیبم كه ناگهان و طوری كه هیچكس انتظارش را نداشت در این اواخر در شهر ما روی داد و ما همه را در حیرت فرو برد. مسلم است كه چون این واقعه نه در آسمان، بلكه میان ما روی داده است نمیتوانم گاهی از طریق ترسیم تصویری به آداب و عادات مردم اشارهای نكنم. اما خاطرنشان میكنم كه این كار فقط تا جایی صورت میگیرد كه مطلقا واجب باشد. خلاصه اینكه قصد اصلیام شرح و توصیف زندگی امروزیمان نیست.»
بنابراین داستان داستایفسكی توصیف یك شهر و تصویر زندگی ساكنان آن نیست. او خودمیگوید كه راوی رویدادهایی است كه ناگهانیاند و كسی انتظارشان را ندارد و تعجب برمیانگیزند. هنر او شباهتی با داستانسرایی تالستوی و تورگنیف و گانچاروف ندارد.
او به جای ایستایی توصیف و شرح زندگی مردم پویایی وقایع و حركت و تلاش و مبارزه را پیش میآورد. او «فرصت» ندارد به یاری كلمات نقاشی كند و درباره اخلاق و عادات مردم حماسه بسراید. او خود دستخوش گردباد وقایع است و با سیل خروشان رویدادها برده میشود.در یكی از نامههایش به مایكف این عبارت جالب توجه را مییابیم: «از آنجا كه بیشتر شاعرم تا نقاش، پیوسته موضوعهایی را اختیار كردهام كه از عهده توانم خارج بودهاند.»
او صادقانه باور داشت كه داستانهایش از حیث ذوق هنری ضعیفاند و این حال را ناشی ازشرایط سخت كار خود میشمرد و با فروتنی تصدیق میكرد كه از حیث توصیف هنری به پای تصویرگرانی چون تورگنیف و تالستوی نمیرسد. این كمارزششماری كار خود را میتوان از محدودیت شاعرانگی در كارش دانست.
داستایفسكی هنر داستانسرایی را «توانایی توصیف نقاشیوار» میدانست و در این زمینه خود را با «داستانسرایان تصویرگر» همپایه نمیشمرد. خبر نداشت كه تصویرگری او از نوعی دیگر است. با آنها قابل مقایسه نبود بلكه شاید از آنها بالاتر بود. او در مقابل تصویرگری، اصل توصیف بیانی را قرار میداد.
به ازای حماسه نمایش را و در مقابل تماشا القا و الهام را. هنر تجسمی، واقعیت طبیعت را بازمینماید و با حس وزن و خوشاهنگی، با جنبه آپولونی انسان سروكار دارد و در نمایش عینی زیبایی به اوج خود میرسد. هنر بیانی خود را از طبیعت وامیبرد و اسطورهای از انسان پدید میآورد.
به اراده ما و آزادی ما نظر دارد و دیونیزوسی است. اوج آن الهام تراژیك است. اولی انفعالی است و طبیعی، دومی فعال است و شخصی. یكی را تحسین میكنیم و در دیگری، خود شركت داریم. یكی ضرورت را بزرگ میدارد و دیگری بر آزادی تاكید میكند، یكی ایستاست و دیگری پویا.
همه خصوصیات ساختار و تكنیك داستانهای داستایفسكی با اصل «بیان هنری» قابل توضیحاند. داستایفسكی فقط انسان را میشناسد و جهان و سرنوشت او را. شخصیت قهرمان داستانمحوری است كه داستان دور آن شكل میگیرد و گرد آن است كه اشخاص بازی آرایش مییابند و طرح داستان دور او قوام مییابد.
راسكولنیكف در كانون جنایت و مكافات قرار دارد و ابله دور پرنس میشكین آرایش یافته است. این مركزیت قهرمان داستان و آرایش اقمار كوچك و بزرگ گرد او در شیاطین به درجه اعلی رسیده است. در جزوه یادداشتهای مربوط به طرح داستان میخوانیم:«شیاطین است و پرنس!» (یعنی ستاوروگین). و به راستی نیز تمامی داستان فقط سرنوشت اوست.
حرفها همه درباره اوست و همه چیز برای او. «تعریف» یا مقدمه به شرح احوال ستپان ترافیمویچ ورخاوینسكی اختصاص دارد كه مربی و پدر معنوی اوست. اندیشه الحاد سالهای ۶۰ در «خیالپردازیهای شاعرانه» سالهای ۴۰ ریشه دارد. به این دلیل است كه ورخاوینسكی به زندگینامه ستاوروگین وارد میشود.
در كنار پدر معنوی قهرمان داستان مادر جسمانی او، واروارا پتروناست كه رابطه صمیمی ۲۰ ساله با «انگل» خود داشته است. بعد چهار زن گرد قهرمان داستان آرایش یافتهاند. لیزا توشینا، داشا، ماریا تیموفیییونا و زن شاتوف. هر چهار، آینهوار جلوههای مختلف این شیطان فریبا را در خود منعكس میكنند. زنها جزئی از سرنوشت تراژیك این دونژوان روساند، امید نجات و خطر تباهی او در آنهاست.
سرخوردگیهای او در عرصه عشق، نماد رنجهای فكری اوست و چون عاقبت شعله عشق در دلش كاملا خاموش میشود (وداع با لیزا در سكواریشنیكی) تباهیاش اجتنابناپذیر است. بعد از حلقه چهار زن حلقه دیگری گرد اوست مركب از چهار مرد؛ شاتوف، كیریلف، پیوتر ورخاوینسكی و شیگالیوف.
در این مدار تصویر فاوست (ذهن جوینده و پیوسته ناراضی و سركش) جایگزین تصویر دونژوان میشود، ستاوروگین، معلم و پیشوا و آقای آنهاست. زندگی آنها همه وابسته به زندگی اوست. همه اندیشههای اویند كه در وجودی مستقل متبلور شدهاند.
شخصیت پیچیده و پرتناقض قهرمان (ستاوروگین) هم شاتوف را پدید میآورد كه ناسیونالیستی ارتدوكسمسلك است و هم كیریلف را كه خود را خدا میداند و هم پیوترستپانویچ انقلابپرداز و هم شیگالیوف متعصب را. هم معشوقگان و هم شاگردان، كه عاشقوار شیفته اویند. همه ستاوروگیناند، فقط آگاهی اویند كه در نبرد با وسوسههای شیطانش به صورت تناقضهای چیرگیناپذیر تجزیه میشود.
مدار سوم مركب است از اشخاص بازی درجه دوم، «دار و دسته» پیوتر ورخاوینسكی، شیطانكهایی كه شیطان اصلی، روح قدرتمند و دهشتناك انكار، روی زمین رها كرده است: ویرگینسكی و زنش، لیپوتین، لبیادكین، اركل، لیامشین و چند نفری از «اهالی» مركز استان.
سرانجام فنلمكه استاندار و «حضرت نویسنده عظیمالشان» كارمازینف، كه از طریق خانواده دروزدف با قهرمان داستان مربوطاند. لیزا توشینا دختر همسر ژنرال دروزدف و كارمازینف از بستگان اوست. با این طرح منظومهوار دوائر هممركز به دور ستاوروگین وحدت عجیب اعمال و تناسب نقشها پدید میآید.
شعاعهای این دوائر همه روی به مركز دارند. انرژی در سراسر داستان، همچون خون در عروق یك زنده جاری است و همه اشخاص داستان را در جنبش میدارد. تكانها و انفجارهایی در اعماق وجدان قهرمان داستان صورت میپذیرد از یك مدار به مدار دیگر منتقل و به همه اقمار منتشر میشود.
امواج گسترش مییابند و قدرت میگیرند. تنش ابتدا چند نفر و بعد چند گروهك و سرانجام سراسر شهر را فرا میگیرد. تلاش درونی ستاوروگین به حركتی عمومی مبدل میشود و به صورت توطئهها و سركشیها، آتشسوزیها، قتلها و خودكشیها تظاهر میكند.به این صورت اندیشهها صورت سودا پیدا میكنند و سوداها انسانها را در بند میآورند و رویدادها تظاهر این سوداهایند. درونمایه و صورت ظاهر از هم جداشدنی نیستند.
تلاشی شخصیت، بلوا در مركز استان، بحران روحانی كه روسیه دستخوش آن بود، دوران پرمصیبتی كه در تاریخ بیسابقه بود و دنیا از سر میگذراند، اینها دوائری هستند كه گسترش مییابند و سمبولیسم شیاطین را تشكیل میدهند.
صورت ستاوروگین در عرصه جهان و همه مردم كلیت دارد. دومین ویژگی هنر بیانی داستایفسكی نمایشگونگی آن است. شیاطین نمایشی است از صورتكهای تراژیك و تراژیكمیك.
بعد از تعریف، یا مقدمه، كه شرح مختصری است از رویدادهای گذشته و معرفی خصلتهای اشخاص مهم داستان (ستپان ترافیمویچ ورخاوینسكی، واروارا پترونا ستاوروگینا و پسرش نیكلای وسیهوالودویچ و سوگلیاش داشا و خانوادههای دروزدف و فنلمكه) پیچیدگی و نسج درهم داستان شروع میشود.
خانم ستاوروگینا طرح ازدواج ستپان ترافیمویچ و داشا را در ذهن میپرورد، كه طی دو گفتوگو بیان میشود: (یكی میان ستاوروگینا و داشا و دیگری میان او و ستپان ترافیمویچ). تقاضای فرمایشی ازدواج ورخاوینسكی از داشا با روابط ستاوروگین در خارج از كشور با لیزا توشینا و داشا در ارتباط میآید.
در فصول بعد به رابطه دیگری (میان ستاوروگین و ماریا تیموفیییونا) اشاره میشود. لیپوتین داستان زن نیمدیوانه لنگ را شرح میدهد و لیزا با شوری سوداگون به شناختن این زن علاقهمند میشود. شاتوف از او دفاع میكند و كیریلف در مقابل سروان لبیادكین كه خواهرش را كتك میزند به حمایت او برمیخیزد. عاقبت به رابطه دیگری (كه چهارمی باشد) اشاره میشود و آن رابطه میان ستاوروگین است با زن شاتوف. به این ترتیب مجموعه درهم پرگره روابط دور تقاضای ازدواج ستپان ترافیمویچ از داشا آشكار میشود.
چهار زن در كنار ستاوروگین ظاهر میشوند كه هر یك با اشخاص دیگری از داستان همراهاند؛ داشا، با ستپان ترافیمویچ كه میخواهد از او تقاضای ازدواج كند و با برادرش شاتوف، لیزا توشینا، با نامزدش ماوریكی نیكلایویچ، ماریا تیموفیییونا با برادرش لبیادكین و حامیانش شاتوف و كیریلف، ماریا شاتوا، با شوهرش شاتوف.
جهان اشخاص آفریده داستایفسكی، كه با هم در ارتباطی متقابل و پیچیدهاند در درون نظام اخلاقی واحد و یكدستی شكل میگیرد. بعد از مقدمه به صحنهای برده میشویم، كه اكثر اشخاص داستان در آن حاضرند. روز مهم، آن «یكشنبه كذایی» فرا رسیده است. اكثر اشخاص بازی «به تصادف» در سالن پذیرایی واروارا پترونا گرد میآیند.
این تصادفهای سرنوشتساز در جهان داستایفسكی ناگزیرند. او این عرف تكنیك تئاتر را به ضرورتی روانی مبدل میسازد. اشخاص داستانهای او به نیروی عشق و كینه به سمت هم كشیده میشوند.
ما نزدیك شدن آنها را به هم پی میگیریم و احساس میكنیم كه برخورد آنها اجتنابناپذیر است. مدارهای این اقمار از پیش حسابشده و نقطه تقاطع آنها معین شده است. تنش درونی ما لحظهبهلحظه افزایش مییابد و ما هر لحظه در انتظار تصادمیم. از آن میترسیم و با بیشكیبی خود آن را میشتابانیم.
نویسنده با كند كردن حركت و به عقب انداختن تصادم و انفجار، ما را با دلهره میآزارد. تنور انتظار را در دل ما میتاباند و با گرهگشاییهای مجازین فریبمان میدهد و سرانجام با مصیبت اصلی برمیجهاند. این شگرد نگارش پویای اوست.
«یكشنبه كذایی» با برخورد واروارا پترونا با زن نیمدیوانه لنگ در كلیسا شروع میشود. واروارا پترونا او را با خود به خانه میبرد و راز ماریا تیموفیییونا توضیحات نمایشی طولانی و رسواییهای تكاندهندهای در پی دارد. بیوه ژنرال دروزدف، واروارا پترونا را متهم میكند.
داشا خود را از افترای دزدی كه به او زده شده است در برابر بانوی خود پاك میسازد. لبیادكین به كنایه از بیآبرو شدن خواهرش حرف میزند.
ستاوروگین و پیوتر ورخاوینسكی بیخبر از سفر خارج بازمیگردند. ستاوروگین در حضور همه میگوید كه ماریا تیموفیییونا با او نسبتی ندارد و با احترام بسیار او را از آن جمع بیرون میبرد و به خانه میرساند. پیوتر ورخاوینسكی مشت مفتری (لبیادكین) را باز و پدر خود را رسوا میكند. واروارا پترونا، ستپان ترافیمویچ را طرد میكند و از خانه خود میراند.
شاتوف به ستاوروگین سیلی میزند، لیزا غش میكند و همه این وقایع عجیب و نامنتظر تئاترگونه در یك صحنه اتفاق میافتد. نقطه اوج تنش سیلی شاتوف است. زمینه این تنش با برخوردها و كشمكشهای پیشین آماده شده است. تنش نمایش كه به اوج خود رسیده است صاعقهوار خالی و جریان عمل نمایش شاخهشاخه میشود.
كانستانتین ماچولسكی
ترجمه: سروش حبیبی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست