چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

نانی مهربون


نانی مهربون

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دختر خوب و مهربونی بود که مهربونی و خصوصیات خوب اون زبانزد همه بود و کسی نبود که از اون ناراضی و دلخور باشه.
نانی به همه کمک می کرد …

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. دختر خوب و مهربونی بود که مهربونی و خصوصیات خوب اون زبانزد همه بود و کسی نبود که از اون ناراضی و دلخور باشه.

نانی به همه کمک می کرد و هر کاری که از دستش برمی اومد برای همه انجام می داد. یک روز صبح نانی با زنبیل رنگارنگش به نانوایی رفت و دید صف خیلی طولانیه و شلوغه. زنبیلش رو کنار پاش گذاشت و توی صف ایستاد. همون طور که به دور و برش نگاه می کرد چشمش به پیرزن همسایه افتاد که از شدت خستگی حوصلش سر رفته بود.

نانی با خودش فکر کرد خدایا چه طوری می تونم به همسایه مهربونمون کمک کنم من که نوبتم بعد از اونه و گرنه نوبتم رو به اون می دادم تا زودتر نونش رو بگیره و بره.نانی کمی فکر کرد و بعد به پیرزن همسایه نزدیک شد و گفت: می تونم بهتون کمک کنم؟ پیرزن همسایه که از خستگی، بی حال و کم رمق شده بود به نانی گفت: دختر خوبم چه کمکی؟ نانی گفت: اجازه بدین من برای شما نون می خرم. پیرزن همسایه لبخندی زد و دستش رو روی شونه نانی گذاشت و گفت: ممنون دخترم! کاش همه مثل تو فکر می کردن و بیشتر به فکر همسایه هاشون بودن. پیرزن آروم آروم روانه خونه شد.

نانی از این که می تونست به پیرزن مهربون کمک کنه و لبخندی روی لبان او جاری کنه خیلی خوشحال بود بعد از سپری شدن مدت زمانی طولانی بالاخره نوبت نانی شد ولی همون موقع نانوا اعلام کرد که نون ها تموم شده!

نانی از ناراحتی نمی دونست چه کار باید بکنه و به پیرزن همسایه که منتظره چه جوابی بده، که یک دفعه نانوا نانی رو صدا زد و گفت دختر خوب چند تا نون می خواستی؟ نانی گفت: مگر نون دارین؟ نانوا گفت: نه متاسفانه نون تموم شده ولی می تونم از نون های خودم به شما بدم. نانی خوشحال شد و گفت: هرچند تا که باشه می خوام. نانوای مهربون ۲ تا نون به نانی داد و نانی از نانوا تشکر کرد و به سمت خونه راه افتاد.

نانی نون هارو به همسایه داد و می خواست به سمت خونشون حرکت کنه که پیرزن برای تشکر چند تا از کلوچه های گردویی خوشمزه ای رو که خودش پخته بود توی زنبیل نانی گذاشت و براش دعای خیر کرد.

عابدیان