چهارشنبه, ۲۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 15 May, 2024
مجله ویستا

نظم گفتار


نظم گفتار

من گفتارم را چنان می چینم که منطق درونی خود را همراه گفتار به شنونده منتقل کند همه چیز را می توانم به نظم گفتارم محکوم کنم نظم در این جا دستاویزی ست برای حکومت گفتار

● نظم گفتار

این رودخانه در مسیر خود سه بار منحرف می‎شود تا آب به آسیاب مردمان روستا بریزد. آن جا مردمانی می‎زیند که محتاج این آب‎اند. قضیه‎ی این انحراف چیست؟ آیا حکمی ازلی‎ست؟ حتا یکی از این انحراف‎ها می‎تواند نقش زندگی انسان‎ها را تغییر دهد. دستی که پشت این قضایای مبهم وجود دارد دایما در خیر ماست.

دایناسورهای غول پیکری پیش از بابای ما وجود داشتند که برخی‎هایشان پرواز هم می‎کردند. این پرندگان ویران‎گر می‎توانستند بابای ما را به راحتی یک لقمه کنند. و خوش بختانه بابای ما پیش از آن که از بیخ آن درخت مثل قارچ بروید، آن شهاب سنگ کارشان را ساخت. دستی که شهاب سنگ را به سوی زمین فرستاد تا آسودگی زندگی بابای ما را تضمین کند، می‎دانست که ما با همه‎ی توان خود قادر به مبارزه‎اش نیستیم.

پشت پرده‎ی برخی جریانات و قضایا حکمی جاری‎ست که فقط به انسان ختم می‎شود. حضور یکه و تنهای او همه چیز را تحت الشعاع خود قرار داده است. این کوچک‎ترین موجود خاکی مغزی دارد که در تولید قضایا مهارت ویژه دارد. روند یک قضیه کمک می‎کند تا نیروهای اهریمنی فرمان بردارش شوند.

شناگری از بزرگ‎ترین آبشار شیرجه می‎زند. لحظه به لحظه رودخانه به او نزدیک‎تر می‎شود. هر لحظه بیش‎تر از پیش. سطح رودخانه از فرق سر او کل وجودش را می‎بلعد. و زمانی که سنگ‎های ته رودخانه نزدیک می‎شود خم شده و او را به بیرون هدایت می‎کند. در همان لحظه که نفس‎اش تمام شده به بیرون هدایت می‎شود.

در اسطوره‎ها آمده است که با هل دادن آب به عقب نیروی نهفته‎ی درون دریا تحریک شده و کشتی را رو به جلو حرکت می‎دهد. برانگیختن نیروی مهار شده‎ی دریا فقط از دست کسانی برمی‎آمد که پارو را به درستی حرکت می‎دادند. وگرنه، خشم دریا برانگیخته می‎شد.

دونده‎ی ماراتن با فشار سختی که به زمین می‎داد سبب می‎شد برنده‎ی مسابقه شود. به اندازه‎ای که زمین را فشار می‎داد نیروی پنهان شده به یاری او برمی‎خاست و نام او را جاودانه می‎ساخت. دانش را فراموش کنیم که هر عملی عکس العملی دارد در خلاف آن و هم اندازه‎ی آن. این صورتی پیچیده از همان قضیه است.

با کل قضایا می‎توان روندی را طی کرد که صورت مسأله در دست ما مهار شده باشد. وقتی نخ ازل را می‎گیرم به موجود دو پا می‎رسیم که همه چیز در راستای او قرار گرفته‎اند. این نخ غایتی خوش به کسانی که پشت قضایا همواره دستی می‎بینند القا می‎کند. من که با نخ ازلی پیش آمده‎ام با رها کردن‎اش گرانش زیر پایم قطع می‎شود. سرگیجه و افسردگی سرانجام من است. نخی که اجدادم به من داد نمی‎دانم چیست اما باید نگه‎اش دارم.

بابا ارسطو به ما آموخت که به چند روش گفتاری می‎توانید حکم این نخ را بسنجید. از ازل و غایت آن بپرسید و به چیدمانی از گفتارتان برسید. ما به این نخ که صورتی از قضایای پیچیده‎ی اسطوره‎ها بود دچار شدیم. نمی‎توان صورت بندی کرد که این نخ چه گونه و در کجا گره خورده است که تاب زندگی ما را دارد. جدل معجزه‎ای‎ست که ابهام را روشن می‎کند.

سوارکار ماهر به جدلی دست یافته است که با فشار بر عضلات اسب او را وادار می‎کند به برانگیختن زمین. زمین که گرفتار دسیسه شده هدف را فراموش می‎کند و مرد را برنده می‎کند. این خباثت جزوی از چیده‎مان گفتاری‎ست که یاد گرفته‎ایم.

طبیعت واژه‎ای‎ست که دچار جدل ما شده است. بهانه‎های طبیعی بودن ما را بر مدار چیرگی‎اش فرا نهاده است: ابر و باد و... طبیعت در چیدمان ما بیش از پیش مهار می‎شود. جزیره‎ای وجود دارد که گربه‎هایش را می‎کشند تا موجودات دیگر بزیند. انسان‎هایی را در آفریقا به دار می‎کشند تا شکار گوریل‎ها کم شود.

من این چیرگی را مدیون چیدمانی از گفتارم که پیش‎تر از هر کس رسیده‎ام. این نظمِ گفتار من سرآغاز گفتار دیگران می‎شود و من چیرگی‎ام را بیش‎تر می‎کنم. پیش از بابا ارسطو عضلات گردن و دست نشان پیروزی بر نیروهای خبیث بود. آموختیم که واژه‎ی نظم را بیش از پیش به کار گیریم. آن سو طبیعت و این سو گفتار. نظمی که گرفتار این دو می‎شود پیوند نیروهای پشت پرده را بیش‎تر می‎کند.

بی‎نظم یعنی این که تماشاگری تو را تشویق نکند. کسی آب به آسیاب‎ات نریزد. گرانش زیر پایت محو شود. عدالت فرشته‎ی نجات کسانی‎ست که از نظم پیروی کنند. توانایی این واژه در قدرت کیفر رسانی‎اش است و یکی از اختراعاتی‎ست که چیرگی را افزون می‎کند. واژه‎ی جان بخشی‎ست که نظم را گسست‎ناپذیر می‎کند: طبیعت نیز نظم دارد و آن استوار ساختن انسان بر طبیعت و همانا بر انسان است.پدر بزرگ من در محله‎ی خودش سرآمد و ریش سفید بود. او اسب سوار می‎شد و سواد داشت. می‎توانست اوراقی را بخواند که دیگران چیزی سر در نمی‎آوردند. او چه چیزی بیش از دیگران داشت که معتمد مردم شده بود؟ سیاهه‎ای از داستان‎ها از جمله مثنوی بلد بود. موسی و شبان همه را فریفته‎اش می‎کرد.او امروزه روایت خود را از آسانسور چند طبقه چنین می‎چیند: اتاق کوچکی‎ست که ساختمان به آن بزرگی کم کم از آن پایین می‎رود: سوادی که در مدت زمانی کوتاه به هیچ نمی‎ارزد. بابا بطلمیوس هم که نگاهی به آسمان دوخت بلد بود که چه گونه مردم را به خود بخواند: خورشید به دور ما می‎چرخد. ما مرکز عالمیم.

از آن سر ازل که بیاغازیم به نحو مسخره‎ای خود را می‎بینیم. انفجار بزرگ از کوچک‎ترین و مبهم‎ترین نقطه‎ی شناخته شده به سرانجامی رسیده که انسان کدخدای هستی شده. این چشمه‎ی نور شعوری در خود داشته است که انفجارهای مهیب و باور نکردنی کهکشان‎ها و ستاره‎ها چیزی از وجود ما را نکاسته است. کل قضایای هستی به سود ما عمل کرده است. وگرنه انسانی نبود که خدایش را سجده بیاورد.من اگر خدا بودم همه‎ی مبلغان‎ام را می‎کشتم.

خلیل غلامی

http://tabrizfoto.blogfa.com/post-۱۳۰.aspx