پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
زوال زیبای سینمای مستقل
فیلم مستند «آرامش با دیازپام ده» و فیلم سینمایی «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین»، نوید حضور سینماگری خلاق و پر از ایدههای بکر و تاثیرگذار را میداد. جذابیت فصل اول فیلم به تمرینهای خلاقانه سالور در فیلمهای قبلیاش برمیگردد که یاد گرفته است شروعی لغزنده و تاثیرگذار داشته باشد تا مخاطب را همراه فیلم کند و واقعا از نمونههای ایرانیاش بالاتر قرار میگیرد اما در ادامه غیر از همان مولفههای تکراری سینمای دفاع مقدس، همان شعارها و اخلاقگریها چه تصور جدیدی در ذهن مخاطب خلق میکند. در واقع فیلم از ابتدا و از نوع ایده مرکزیاش بیشترین ضربه را خورده است؛ ایدهای که قبلا در پاداش سکوت و فیلمهای دیگر تجربه شده بود. مرد جنگ رفته بعد از چندین سال بیخبری از همرزمانش با چهره جدید و گردوغبار گرفته بعضی از آنها آشنا میشود و به پندواندرز آنها میپردازد.
این ایده تکخطی چه ضرورت و کارکرد زیباییشناسانهای دارد که سالور بعد از چند تجربه آوانگار و تاثیرگذار به آن پناه آورده است. از بازی پرویز پرستویی که ترکیبی است از نقشآفرینیهایش در «بیدمجنون» و «آژانس شیشهای»، تا نوع رویارویی کاراکتر او با دخترش و از همه عجیبتر نحوه مواجههاش با شهر و اجتماع پیرامون کاملا پیداست که فیلمساز آشناییزدایی و پرداخت خلاقانه اثرش را قربانی لحن شعاری و ارزشی آن کرده است تا اولین قدم را برای اثبات تواناییهایش برای سینمای تجاری و قابل نمایش محکم بر دارد. چقدر کاراکتری که مهران احمدی بازی میکند، بیهویت و دمدستی پرداخت شده است و نوع دیالوگها و حرکاتش به تیپهای قبلی تاکید دارد تا فردیتی ملموس و نو. شخصیت صابر ابر که در صورت حذفش هیچ اختلالی در انتقال مفهوم فیلم رخ نمیداد، چرا آنقدر منفعل و بیدست و پاست و چه کارکردی در بافت قصه ایجاد میکند و چفت و بستهای بیمنطق روایی فیلمنامه که مثلا حضور مرد در تپهای دورافتاده از شهر و سخنرانی عجیب و غریبش برای مردمانی که او را پیشوای خود میدانند، هیچ جذابیتی برای مخاطب ندارد و علاوه بر این حوصلهاش را از این همه شعار و آرمانهای تکراری سر میبرد.
آیا مخاطب نمیتواند این توقع را داشته باشد که فیلم نگاه دقیق و موشکافانهای در زمانی جدید به آدمهای جنگ داشته باشد. آن همه نبوغ سالور در چند فیلم قبلیاش را چرا در فیلم «سیزده ۵۹» نمیبینیم. اینکه پرداختی ملودرام و پرنوسان از یک قصه تکراری داشته باشم، کافی است که حاصلش همان آدمها، کهن الگوها و مونولوگهای تکراری باشد؟ دریا آشوری چه توانمندی نهفتهای دارد که برای نقشی چنین محوری انتخاب میشود و از نوع میمیک چهره تا حرکات حزنانگیزش حتی از بازیگران سریالهای ۹۰شبی هم پایینتر قرار میگیرد و بدتر از این،چه ضرورتی دارد که او نقش مادر را هم ایفا کند آن هم با آن چهرهپردازی پیش پا افتاده، البته نوع چهرهپردازی برای همه کاراکترها ضعیف و فاقد خلاقیت است که مثلا شخصیتی که ۳۰سال به کما رفته است چرا آنقدر اغراق در چهرهپردازیاش دیده میشود. جالب اینکه چهرهپرداز فیلم نوع کارش را به دلیل سهبعدی بودن اولین بار در سینمای ایران عنوان میکند! آری میتوان به عجیبترین شکل ممکن یک فرد را چهرهآرایی کرد اما تناسب این کار با طول و عرض نقش و قصه و اجرا چه میشود؟
چرا طبق معمول سینمای جنگ این همه از موسیقی برای حزنانگیز کردن صحنهها استفاده شده است؟ کارگردان میتوانست با فضاسازی مناسب برای موقعیتها و رابطهها، متن فیلم را فارغ از این تمهیدات غیرسینمایی کند که موسیقی مانند کاغذ دیواری فقط برای پوشاندن ضعفهای فیلم استفاده شده است و اشکالات متعدد دیگر از به رخ کشیدن کارگردانی و میزانسن تا حفرههای عجیب و غریب فیلمنامه، فیلم «سیزده ۵۹» را تجربهای ضعیف در کارنامه سالور نشان میدهد. تناقض و تقابل این سینمای نخنما و شعاری با فیلمهای جذاب «ساکنان سرزمین سکوت»، «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین» و «ترانه تنهایی تهران» بیش از پیش زوال زیبای سینمای مستقل و تجربهگرا را هشدار میدهد که به دلیل نوع سیاستهای فرامتنی و به ظاهر فرهنگی مسوولان سینمایی جز از بین رفتن استعدادها و خلاقیتهای درخشانی مثل سامان سالور و افسوسهای متوالی برای مخاطب ، هیچ ثمره روشنی ندارد.
محسن راد