پنجشنبه, ۳ خرداد, ۱۴۰۳ / 23 May, 2024
مجله ویستا

یکی از بستگان خداوند


یکی از بستگان خداوند

شب کریسمس بود،‌ و هوا سرد و برفی. پسرک در حالی که پاهای برهنه‌اش را روی برف‌ جا‌به‌جا می‌کرد، تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش دهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد …

شب کریسمس بود،‌ و هوا سرد و برفی. پسرک در حالی که پاهای برهنه‌اش را روی برف‌ جا‌به‌جا می‌کرد، تا شاید سرمای برفهای کف پیاده رو کمتر آزارش دهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد. گویا با چشمانش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک، که محو تماشا بود، انداخت و رفت به داخل فروشگاه، چند دقیقه بعد، درحالی که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

آهای،‌آقاپسر!

پسرک برگشت و به سمت زن رفت؛ چشمانش برق می‌زد.

وقتی آن زن کفشها را به او داد، پسرک با خوشحالی و با صدای لرزان پرسید:

شما خدا هستید؟

نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

مرتضی اقدسی