چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

شأن قناعت


بایزید بسطامی در حال عبور از دهی به کنار نهر آبی می‌رسد و با مشاهده دو کودک حدوداً ده ساله که هر دو مشغول خوردن بودند، به تماشای آنها می‌ایستد. یکی نان و کباب می‌خورد و دیگری فقط …

بایزید بسطامی در حال عبور از دهی به کنار نهر آبی می‌رسد و با مشاهده دو کودک حدوداً ده ساله که هر دو مشغول خوردن بودند، به تماشای آنها می‌ایستد. یکی نان و کباب می‌خورد و دیگری فقط نان خشک را به درون نهر آب فرو می‌برد و می‌خورد و با حسرت به طرف مقابل نگاه می‌کرد، پسر بالاخره طاقت نیاورد و از کودک همسن و سال خود تکه‌ای کباب و استخوان درخواست کرد و کودک مقابل او گفت: اگر می‌خواهی تکه‌ای از این استخوان نصیب تو شود باید صدای مخصوص سگان را در بیاوری. کودک فقیر هم به آرزوی به دست آوردن استخوان، صدای مخصوص سگان را در آورد و دیگری هم تکه‌ای استخوان را به‌طرفش انداخت.

بایزید با دیدن این صحنه رقت‌بار به جانب کودک فقیر می‌رود و با ناراحتی به او می‌گوید: «پسر جان اگر تو به نان خشک خود قانع بودی، حاضر نمی‌شدی در برابر این کودک خود خواه صدای زوزه سگان را در بیاوری».

فرستنده: احمد خورشید پرست