جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

گِرهی بر پنجره فولاد


گِرهی بر پنجره فولاد

به نشانه آنکه عشق بر هرچه آهن و فولاد غلبه دارد, هر روز در پشت پنجره ات, صدها جوانه دست, فریاد صدها دل شکسته تا طاق آسمان خدا می شود بلند و پروازهای مدام کبوتران, اوج و عروج را از بارگاه قدس تو تا عرش حضرت سبحان, در یاد و دیده ما زنده می کند

به نشانه‌ آنکه عشق بر هرچه آهن و فولاد غلبه دارد، هر روز در پشت پنجره‌‌ات، صدها جوانه‌ دست، فریاد صدها دل شکسته تا طاق آسمان خدا می‌‌شود بلند! و پروازهای مدام کبوتران، اوج و عروج را از بارگاه قدس تو تا عرش حضرت سبحان، در یاد و دیده‌ ما زنده می‌کند. و سقاخانه‌ات، سیرابگر تشنه لبانی است که شوق دیدن روی تو را دارند. آنان که در التهاب سفر، تشنه‌ آب و دیدارند. و تو بر کام تشنه یاران، گواراترین زلال بارانی. با تنی خسته و قلبی شکسته، اما با جانی مشتاق و وابسته، خویشتن خویش را به پشت پنجره‌ فولاد می‌‌رسانم. دست دلم را به شبکه‌های محبت تو پیوند می‌‌زنم. دیده‌‌ها و گونه ‌هایم را به میله‌‌های پر حس و حال حوالی تو می‌چسبانم و در دلم که جایگاه محبت و مهر توست، تموج دریا را می‌‌یابم!ای مولای هشتم! دست‌های نیازم به سوی تو دراز است. قلبم را با نور عشق و معرفتت بیش از پیش روشن کن و نگاهم را تنها به سوی خویش فراخوان. باشد که نور دیدگانم، تلالوی جاودانه ‌ای بیابد. بهشت هشتم، عطر و رایحه‌ ای آشنا دارد چنان که من و همه‌ مشتاقان تو را، چونان آهن ربا به سوی خویش جذب می‌کند. ای پناه بخش خسته‌دلان و حاجتمندان! من نیز اسیر محبت تو هستم و هم اینک سجاده نیازم را در حریم معطر و نورانی تو می‌گسترانم تا زائر نگاه و نفس گرم تو باشم.

● دخیل پنجره عشق

به خود که آمد صورتش خیسِ خیس شده و حنجره اش درد گرفته بود، ولی در گلویش احساس سبکی خاصی می‌کرد، آرامِ آرام شده بود، ولی هنوز در گلویش فریادی را حس می‌کرد که یکی از زائران آن را در حنجره‌اش ناکام گذارد. حرفهای زائر آقا را به صورت زمزمه هایی مبهم می‌شنید.چادرش را بیشتر روی صورت کشید، ولی زائر تلاش می‌کرد با دستش چادر را از روی صورت او کنار زند و سعی داشت به هر ترتیبی که شده، نماز امام موسی کاظم علیه السلام را به او آموزش دهد. «چرا اینقدر گریه و ضجه می‌کنی و نمی گذاری زائران دیگر، زیارت کنند؟! برو نماز امام موسی کاظم علیه‌السلام را بخوان، حاجتت حتماً بر آورده می‌شود!». با آنکه تازه آرامش یافته بود، ناگهان بغضی سنگین در گلویش خزید. چادرش را روی صورت کشید و دست راستش را داخل جیب کرد.

می‌خواست ببیند تکه پارچه سبزی که با خودش برای بستن دخیل آورده بود، هنوز هست یا نه؟ پارچه را از جیبش در آورد و آن را چندین بار در دست فشرد، به صورتش نزدیک کرد، بی صدا با اشکهایش شست‌وشو داد، مقابل چشمانش گرفت و با دست در آن نگریست! گویا درون پارچه نور امیدی می‌دید و شاید کلید مشکلاتش را! تمام آرزوهایش را در آخرین نگاه به تکه پارچه خلاصه کرد، آن را داخل جیب پیراهنش درست روی قلبش گذاشت و دست چپش را روی قلب خود قرار داد.

میخواست ضربه‌های قلبش هم با پارچه التماس کنند! خودش را جمع و جور کرد، دستش هنوز روی قلبش قرار داشت، چادرش را هم جمع و جور کرد، کفشهایش را به دست گرفت و آهسته آهسته به پنجره فولاد نزدیک شد. آن روز، روز زیارت آقا علی بن موسی الرّضا علیه السلام و نزدیک شدن به پنجره فولاد کار بسیار سختی بود. گوشه ای را پیدا کرد، کفشهایش را به آن گوشه پرتاب نمود و خودش را به هر ترتیبی که بود به پنجره فولاد رسانید.با وجود اینکه برایش بسیار سخت بود ولی هنوز دست چپش روی پارچه و قلبش قرار داشت. دیگر فاصله ای بین صورت خود و پنجره طلا نمی دید. صورتش را به پنجره چسباند و با تمام وجود برای دخترش دعا کرد. دختر او از یک سال و نیم پیش به قول پزشکان به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود و او هر روز صبح شاهد تحلیل رفتنش بود. ماه بانوی تمام قوم و خویش، حالا به حال و روزی افتاده بود که همه با دلسوزی و ترحم نگاهش می‌کردند. درست مثل یک آدم برفی که در گرمای خورشید قرار گیرد، در حال آب شدن بود. دستش را آرام از روی قلبش برداشت و آن را داخل جیب پیراهنش فرو برد، ولی اثری از پارچه سبز ندید! برای چند لحظه دنیا دور سرش چرخید، به خود آمد، هر چه سعی کرد پارچه را نیافت.

سیل عظیم زائران او را نیز به همراه دستهایشان که تمنای وصال پنجره فولاد را داشتند، به آن فشار می‌داد. برای لحظاتی نفسش گرفت. صدای زائران را می‌شنید که می‌گفتند: «خانوم، زیارت کردی، بیا عقب، ما هم زیارت کنیم!». نمی دانست چه کند؟ می‌خواست تمام نیاز و نیتش را هنگام بستن دخیل به پنجره فولاد، به زبان جاری کند! ولی حالا چه کند؟ نزد آقا التماس می‌کرد! حالا دیگر برای یافتن پارچه سبز خود، التماس می‌نمود و از آقا کمک می‌خواست! ناگهان فکری به ذهنش رسید. گوشه چارقد سفیدش را زیر دندان گرفت. تمام نیرویش را در دستش متمرکز کرد و پارچه را کشید. پس از لحظه ای، تکه ای از چارقد در دستش بود. حالش را نمی فهمید، می‌خواست محکم‌ترین جای پنجره را بیابد و سخت‌ترین گره‌ها را به آن بزند. در مقابل صورتش جایی را یافت. گوشه چارقدش را که حالا تمام آرزوهایش را در آن جا داده بود، در دست گرفت و آن را گره زد. به هر سختی که بود خودش را از میان جمعیت بیرون کشید. به طرف سقاخانه رفت. آبی به سر و صورتش زد. درست روبه‌روی پنجره فولاد با فاصله چند متری، نشست و به آن خیره شد.

از دور پارچه ای را که به پنجره بسته بود، می‌دید. ناگهان مشاهده کرد که یکی دو تن از خدام حرم مشغول پراکنده کردن مردم از جلوی پنجره فولاد هستند، چند نفری هم با تیغ و قیچی به آن نزدیک شدند و همه گره‌ها را باز کردند! مردم تمام گره‌های باز شده را به عنوان تبرک میبردند! خودش می‌دید که تکه چارقدش در دست خانم مسنی بود که آن را بر سر و صورتش می‌کشید! به رغم همه خستگی، حال خوبی داشت. احساس می‌کرد آقا حاجتش را برآورده است. خم شد که کفشهایش را از روی زمین بردارد، ناگهان دستش به پارچه سبز خود که در کفشش جا گرفته بود، خورد! مانند کسی که گم شده اش را یافته باشد، دیگر در پوست خود نمی گنجید! کفشهایش را برداشت. مجدداً به پنجره فولاد آقا خیره ماند! باد ملایمی، سبکی اش را صد چندان کرده بود. آرام آرام به طرف پنجره به راه افتاد. با زحمت خودش را به آن رسانید. آرام شده بود، آرام آرام! دست چپش را به آهستگی بر محل گره گذاشت. باور می‌کرد که گره‌اش واقعاً باز شده است؛ باور می‌کرد که اثری از گره‌اش وجود ندارد! جای خالی گره! آرامشش را چندین برابر کرد. بی اختیار سرش را روی دست راستش قرار داد و پلکهایش را روی هم گذاشت. قطرات اشک، آهسته صورتش را می‌پوشانید. در حالی که لبهایش مدام بر هم می‌خوردند زائرین دیگر، بوضوح می‌شنیدند که او با خود می‌گفت: «السلام علیک یا غریب الغرباء، السلام علیک یا معین الضعفاء...»

ابوالفضل صالح صدر