جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

طناز و شیطان


طناز و شیطان

بررسی ابعاد طنز در مثنوی مولوی

مولوی در مثنوی شریف خود افزون بر اینکه حامل ناب ترین و انسانی ترین پیامهاست، از شیوه طنز بیشترین استفاده ممکن را برای عریان سازی پلیدی های نفس انسان می کند.

"آفرینش خرامان و آهسته به وجود آمد. شش روز. حال آنکه خداوند می توانست بی مدد روز و شب، با یک امر باش، همه را به حضور بخواند. آدمی به چهل و پنجاه و شصت سالگی می رسد و کمال می یابد. پروردگار می توانست همه پیام آوران را به یکباره بفرستد و در لحظه ای آنها را در جایی گرد هم آورد. آفرینش به تدریج گشوده می شود، همچو موجی که به صخره می شکند. آرامش و پیوستگی ما را الهام می دهند که همچون نهر آب، بی هراس و شتاب از دلتنگی و رکود درگذریم تا به دریا برسیم. تامل از سرور می زاید، همچون یک پرنده از تخم. پرنده به تخم شبیه نیست؛ و هر موجودی به شیوه خویش از تخم سر برمی کشد. هر دانه ای نیز چنین است. ما به صورت مانندیم و به سیرت، هرکس دنیایی یکه است. بنابراین ما با چند مولوی روبروییم و شاید با ابعاد گوناگون یک مولوی؛ مولوی جذبه و حیرت، مولوی عمل و اخلاق و مولوی باران خنده. او واجد حس شوخ طبعی است. مولوی صاحب الهیات خنده است. او می گوید شاید خدا باعث خنده است و ما خنده های گوناگون بر لبان اوییم." [۱]

مولوی در مثنوی شریف خود افزون بر اینکه حامل ناب ترین و انسانی ترین پیامهاست، خود از شیوه طنز بیشترین استفاده ممکن را برای عریان سازی پلیدی های نفس انسان می کند. افزون بر این، شیوه ها و شگردهایی را برای طنز خود برمی گزیند که خاص اوست: طنزی جسور در عین حال لطیف و انسانی.

اگرچه نمی توان در همه ابعاد بحر ِطنز مثنوی شنا کرد ولی می توان به قدر بضاعت جرعه ای از آن را چشید و مشت را نمونه ای از خروار دانست.

سالکی در روشنایی روز چراغ به دست می گیرد و گرد ِ بازار می گردد و چیزی را می جوید. مردم از او می پرسند که با این چراغ و در این روز روشن چه چیزی را می جویی؟

آن یکی با شمع بر می گشت روز

گرد ِبازاری دلش پر عشق و سوز

بوالفضولی گفت او را کای فلان

هین چه می جویی به پیش هر دکان؟ [۲]

جواب می دهد که دنبال انسان می گردم؛ و چون به او می گویند که باری بازار پر از آدم است می گوید به دنبال انسانی هستم که وقت خشم و شهوت، مرد باشد. مولوی با نقل این طنز خاطرنشان می سازد که عوام، چون مرده نان و برده شهوتند غالبا از معنی انسان جز صورت ظاهر هیچ ندارند و در بین آنها نمی توان براحتی نشانی از انسان راستین یافت. [۳] در قصه کودک حارس و اشتر سلطان این نکته بیان می شود که کاردیدگان به نیرنگ کارنادیدگان گرفتار وهم و رنجوری نمی شوند و هرگز میدان خالی نمی کنند. این کودک که در کشتزاری نگهبانی می دهد و با صدای طبلکی که دارد مرغان مزاحم را می رماند وقتی شتر سلطان – شتری که کوس و نقاره قسمتی از سپاه او را حمل می کند – به کشتزارش سرک می کشد به تلاش و تکاپو می افتد و هرچه می کند نمی تواند به بانگ طبل کوچکی که دارد او را از مزرعه دور کند. سرانجام عاقلی به او خاطرنشان می کند که بانگ طبلک خود را متوقف سازد زیرا که شتر سلطان بسیار کارزار دیده است و با صداهایی به مراتب مهیب خویی دیرینه دارد.

گفت ای یاران از آن دیوان نیم

که ز لاحولی ضعیف آید پیم [۴]

در قصه آن دباغ که در بازار عطاران بیهوش شد مولوی طنزی ظریف را مطرح می سازد. او در این قصه آن بیهوشی و رنجوری را که در بازار عطاران عارض عطار می شود را حکایت حال کسانی برمی شمرد که در همه عمر به زیست حیوانی خود خو کرده اند و به همین سبب طاقت عطر حیات روحانی را ندارند؛ کسانی که انس به ماده و عالم محسوس از ادراک لطایف ماورای حس دورشان ساخته است. این دباغ چون با بوی مردار و گند کارگاه خود خو کرده است آنگاه که به بازار عطرفروشان می رسد ناگهان سرش به دوار می افتد و بیهوش نقش بر زمین می شود.

آن یکی افتاد بیهوش و خمید

چون که در بازار عطاران رسید [۵]

مردم که از هر طرف در اطرافش جمع شده اند لاحول گویان دست بر قلب عطار می نهند و گلاب بر رویش می پاشند. اما این همه سودی برای عطار ندارد. در این میان برادر دباغ که از ماجرا باخبر می شود اندکی سرگین در آستین می کند و در حالی که انبوه جمعیت را می شکافد و مردم را از گرد او دور می سازد آن سرگین را که در آستین دارد بر بینی برادر می گذارد. مدتی نمی گذرد که دباغ به خود می آید، تکان می خورد و بهبود می یابد. مردم در شگفت می شوند که آن مرد روستایی با کدام افسون، آن مرده را زنده کرد و حیات بخشید. مولوی این حقیقت را به مخاطب منتقل می کند که هرکس در گلخن دنیا با پلیدی های شهوات جسمانی خو کند هرگز نمی تواند صفا و پاکیزگی دنیای روح را دریابد؛ رایحه تقوی به چنین کسانی زیان می رساند زیرا که با بوی بد خو کرده اند.

مولوی در قصه طنز آمیز دیگر از مردی سخن می گوید که زنی ناپاک و محتال دارد.

بود مردی کدخدا او را زنی

سخت طناز و پلید و رهزنی [۶]

مرد هرچه به خانه می برد وی آن را تلف می کرد؛ با این حال مرد از ترس رسوایی به عملکرد زن تن می داد و سکوت پیشه می کرد و دم برنمی آورد. تا اینکه روزی از روزها مرد برای مهمان خود با صدتلاش مقدارکی گوشت تهیه می کند و به خانه می آورد. اما زن آن گوشت را کباب می کند و می خورد. چون مهمان می رسد مرد از زنش می خواهد تا برای وی غذایی مهیا کند. اما زن گربه را بهانه می کند و می گوید که آن گوشت را گربه خورده است و از مرد می خواهد که به بازار برود و گوشتی دیگر بخرد. مرد ترازویی می آورد و گربه را وزن می کند. نیم من می شود. مرد می گوید که آن گوشتی که من آوردم اندکی بیش از نیم من بود حال آنکه این گربه نیم من بیشتر نیست. اگر این گربه است پس آن گوشت کجاست و اگر آن گوشت در شکم این گربه است پس وزن خود او چه می شود.

مساله معمایی طنز آمیز است؛ همان پرسشی که عارف پیوسته از خویشتن خویش می پرسد. هم جسم خاکی است و هم روح علوی و با این همه جمع میان این دو در وجود انسان اسباب حیرت است. چرا که روح بی قالب و قالب بی روح هیچ یک کارایی ندارد. پیوند این دو است که در اینجا اهمیت می یابد. چنان که آب و خاک به تنهایی سر را نمی شکند اما چون از آنان کلوخ سازی سر شکستن توانی. ازدواج و اختلاط اضداد از نظر مولوی نشان از حکمت حق دارد و عارف که جانش به ماورای حس معطوف است با عالم حس ارتباطی گذرا و موقتی دارد که البته این هم مبتنی بر حکمت و عنایت خداوندی است. حال عارف از نظر مولوی در این دنیای محسوس به حال آن غریبه ای می ماند که در شهر دشمنان گرفتار شده؛ یا حال آن آهوبچه ای که در آخور خران بسته شده است.

قصه طنز آمیز ابوبکر سبزوار هم ای بسا به چنین نکته ای اشاره داشته باشد. در این قصه سلطان محمد، سبزوار را به محاصره خود در می آورد و چون بر شهر چیره می شود قتل عام فجیعی به راه می اندازد. مردم به امان می آیند و از سلطان می خواهند که هر خراجی را که می خواهد بگوید و هر پیشکشی را که دوست دارد بیان کند تا بی درنگ به محضرش تقدیم کنند و برهند. ولی سلطان خواسته عجیبی دارد. او از مردم سبزوار می خواهد که فردی به نام ابوبکر را به نزد او بیاورند؛ هرکه باشد. اما در همه سبزوار که مردمش از دیرباز شیعی مذهب هستند یافتن فردی به نام ابوبکر کاری دشوار است. با این همه مردم سبزوار چاره ای ندارند جز آنکه به جستجوی بسیار بپردازند. حکم، حکم شاه است. سراجام یک ابوبکر زار و نزاری را می یابند.

بعد سه روز و سه شب کشتافتند

یک ابوبکر نزاری یافتند [۷]

آن ابوبکر نام، مسافر درمانده ای بود که در کنج خرابه ای زار و نزار افتاده بود و توان از جای برخاستن نداشت. مردم او را بر تخته مرده کشان گذاشتند و به حضور سلطان آوردند. اما وی وقتی او را دید سخت به حیرت و شفقت افتاد. مردم به این وسیله به سلطان نشان دادند که بهتر از این ابوبکر در همه سبزوار سراغ ندارند. رمزی که در این طنز لطیف است شاید این باشد که دنیای حس، مانند سبزوار این قصه است و مرد حق در این دنیا، بسیار زار و تنها.

در قصه طنزآمیز دیگری مولوی به تقبیح طمع می پردازد و در ضمن به مخاطب هم هشدار می دهد که بر ناشناختگان اعتماد نکند؛ آن کس که دل به طمع می بندد خود را مسخره دزدان کرده است و سرانجام به دام حرمان خواهد افتاد. ماجرا از این قرار است که مرد ساده لوحی، قوچی به ریسمان بسته و آن را پیوسته به دنبال خود می کشد.

آن یکی قچ داشت از پس می کشید

دزد قچ را برد حبلش را برید [۸]

دزدی به دنبال اوست تا فرصتی بیابد و به کام دل برسد. او در یک لحظه ریسمان قوچ را می برد و قوچ را می دزدد. مرد ساده لوح که خیلی دیر از دستبرد دزد با خبر می شود به هر سوی به جستجو می افتد تا قوچ را بیابد. او هرچه بیشتر می جوید کمتر می یابد. ناگهان در میان راهی و بر سر چاهی مردی را می بیند که نشسته و ناله و فغان می کند. آن مرد کسی نیست جز همان دزد قوچ؛ دزدی که قوچ را به همدستان خودش داده و مرد ساده لوح را همچنان به دنبال خودش به این سوی و آن سوی می کشد. مرد از دزد بنشسته بر سر چاه، علت ناله هایش را می پرسد و پاسخ می شنود که همیانی زر داشتم که از بد ِروزگار به این چاه افتاده است. دزد با گفتن این حرف به مرد ساده لوح وعده می دهد که اگر آن همیان را از چاه بیرون کشد یک پنجم آن صد دینار درون همیان را به وی خواهد داد. مرد به طمع می افتد که اگر این بیست دینار را که می گوید به چنگ آورد با آن ده قوچ خواهد خرید؛ و چه باک از کف دادن آن یک قوچ چرا که در این صورت قیمت شتری نصیبش گردیده است. بنابراین بیدرنگ لباس از تن بیرون می آورد و به درون چاه می رود. اما دزد هم که منتظر چنین فرصتی بود وقت را از دست نمی دهد و همه جامه های او را برداشته و می گریزد.

البته نظیر این قصه در جوامع الحکایات عوفی نیز آمده و پیدا است که اصل آن باید از راه قصه های عامیانه رایج در ماوراءالنهر روانه مثنوی شده باشد. به هرحال مولوی پیام خود را به مخاطب منتقل می کند: حرص، دزدی است فتنه انگیز که مانند خیال هر آینه به صورتی و سیمایی در می آید. گاه دزد قوچ است و گاه دزد ِجامه.

مولوی در قصه ای دیگر از سه مسافر مسلمان، ترسا و جهود سخن می گوید که به منزلی فرود می آیند. کسی برای آنها حلوا هدیه می آورد. اما هر یک از این سه تن برای آنکه دیگری را از خوردن حلوا باز بدارد و همه را خود نوش جان کند دست به کار حیله ای می شود. هنگام شب هر یک به بهانه ای از خوردن آن حلوا پرهیز می کنند تا آن را برای وقت صبح بگذارند. آنها با یکدیگر چنین قرار می گذارند که هر یک خواب شب گذشته را برای یکدیگر نقل کند تا هرکه خواب بهتری دیده باشد همه آن حلوا از آن او گردد. آنها در نقل خواب به اسرار دین و ارشاد پیامبر خود تمسک می کنند و سعی دارند تا به بهانه اثبات برتری شریعت خود، قوت مطلوب را از دهان آن دو تن دیگر بربایند. آنها خواب خود را مانند رویایی صادقه برای هم نقل می کنند. جهود می گوید که شب هنگام، موسی از راه رسید و او را با خود به کوه طور برد و او در آن دیار معنوی به مکاشفاتی جانانه دست یافت. اما فرد عیسوی از رسول خود حضرت عیسی می گوید که بر او در خواب ظاهر شد و او را تا آسمان چهارم برکشید و اسرار و نشانه های افلاک را بر وی نمایاند. در این میان آن مسلمان که به کیاست دانسته بود آن دو آن خواب را برای محروم سازی یکدیگر از حلوا دیده اند و در بُن آن حقیقتی نیست با لحنی طنز آمیز که نشان می دهد فریب آن را دو را می داند می گوید من هم دیشب رسول اسلام را در خواب دیدم که به من توصیه ای کرد؛ و آن این بود که حال که یارانت یکی به کوه طور رفته و آن دیگری به آسمان چهارم شتافته است و تو از جمع دوستان وامانده ای پس تا دیر نشده برخیز و حلوا را دریاب.

ای سلیم گول واپس مانده هین

بر جه و بر کاسه حلوا نشین [۹]

وقتی همسفران حیله گر می فهمند که یار مسلمانشان نیمه شب برخاسته و همه آن حلوا را در دم خورده است به این نتیجه می رسند که خواب او به هرحال بهتر از خواب آن دو بوده است؛ زیرا نه خواب که عین بیداری بوده است. در این قصه طنزآمیز نکته های معنوی ارزشمندی نهفته است؛ یکی این که زیرکی مومن چون مایه از نور حق دارد، حیله شیطانی دیگران را نقش بر آب و باطل می کند. و البته با حقیقت نمی توان ستیزه کرد. دیگر این که اهل ظاهر، غالباً پیروی از پوسته بیرونی دین می کنند و نمی توانند به درون آیند. آنها پوسته بیرونی شریعت را ابزاری برای رسیدن به مقاصد دنیوی خود انگاشته اند. از نظر مولوی تفکر عوامانه همواره گرفتار تقلید و تقید است؛ و از اسرار شریعت تنها با آنچه به خوردن و نوشیدن ربط پیدا می کند مأنوس است و به حقیقت دین توجهی ندارد.

نکته ای که ذکر آن در اینجا ضروری می نماید این است که در مثنوی طنزهایی است که اگرچه قالب قصه را دارد اما در آنها به جای عنصر "رویداد" و "عمل" بر عنصر "سیرت" و "گفتار" – که البته رکن اصلی قصه نیست – توجه شده است. این نوع قصه ها البته رنگ و لعاب تمثیل را نیز دارد و غالباً با نوعی نیشخند همراه است. این طنزها گونه ای سئوال و جواب را با خود دارد که در روند آن، شخصیت راستین آدم ها برای مخاطب برملا می شود و پیام به نافذترین گونه ممکن منقل می شود. از جمله این قبیل قصه ها می توان به قصه مست و محتسب اشاره کرد.

در این قصه، عنصر رویداد برخورد دهشت انگیز محتسب شهر است با مردی مست که نیمه شب در معبری در حاشیه دیواری افتاده است.

محتسب در نیمه شب جایی رسید

در بن دیوار مردی خفته دید [۱۰]

اما رویداد در اینجا چندان مطرح نیست؛ آنچه مهم است ذات گفتگوهای این دو است و حال پرشور آن مرد مست. گفتار "بیخودانه" مرد مست و سیرت عاری از وحشت او برای مولوی بسیار دلرباست. پرسش و پاسخی که میان مست و محتسب در می گیرد هرگز نمی تواند محتسب را به حقیقت حال مست واقف کند. محتسب، که نماد انسان غافل از عالم بیخودی است از مست می خواهد که "آه" برکشد، اما او به جای آه "هو" می کشد و به گونه ای نمادین، نَفَس را در سینه حبس می کند و در می کشد. چون محتسب که قصد دارد تا از نفس وی، بوی مستی را پیدا کند بر این هو کردن اعتراض می کند، مست جواب می دهد که آخر من شادم و آه کردن از درد و غم است. محتسب بی اغماض از مست می خواهد تا به همراه او به زندان برود. اما مست جوابی مستانه – اما در عین حال رندانه و طنز آمیز – به او می دهد و آن اینکه اگر من پای رفتن می داشتم این رویارویی که با تو برایم پیش آمد هرگز روی نمی داد چون در آن حال "خانه خود رفتمی وین کی شدی". مولوی نشان می دهد که حال عارف، ورای عقل متعارف و عوام است و نمی تواند به دنبال قرار و سکون باشد؛ و البته نمی تواند دکان خودنمایی هم بگشاید.

در قصه شیخ و خانه نومرید، پیام عارفانه دیگری منتقل می شود: نومریدی خانه ای می سازد و پیر مرشد را به آنجا دعوت می کند.

خانه ای نو ساخت روزی نومرید

پیر آمد خانه او را بدید [۱۱]

پیر مرشد به رسم امتحان از او می پرسد که این روزن در خانه برای چیست؟ مرید پاسخ می دهد که برای آنکه از سقف نوری به درون خانه آید. و پیر خاطر نشان می سازد که آن نور فرع است؛ مقصد اصلی باید آن باشد که نور حق از آنجا به درون خانه بیاید. چنانکه در حج هم مقصود کعبه است که خانه حق است اما ضمن آن البته شهر مکه هم دیده می شود. در سیروسلوک دینی، هدف نیل به حق است نه صرف انجام مناسک و مراسم.

همان طور که در قصه طنزآمیز امیر ترک و غلام نشان می دهد که شوق به کمال از جذبه حق فرا می رسد:

در این قصه امیر ترک، سحرگاه محتاج گرمابه می شود و بر غلام خویش که سنقر نام دارد بانگ می زند که از غلام دیگر طاس و گِل [۱۲]بستاند تا به گرمابه روند.

میر شد محتاج گرمابه سحر

بانگ زد: سنقر، هلا بردار سر [۱۳]

سنقر چنین می کند و به دنبال امیر به سوی گرمابه می رود. در راه مسجدی می بینند که از آن بانگ نماز می آید. سنقر که گرایش بسیاری به نماز دارد از امیر می خواهد تا لحظه ای در بیرون مسجد بماند تا او نماز فریضه اش را به جا آورد. امیر می ایستد آنقدر که نماز تمام می شود و همه نمازگزاران یکی از پس دیگری از مسجد بیرون می آیند؛ اما سنقر تا نزدیک چاشت در مسجد می ماند و امیر را به انتظار می گذارد. بالاخره وقتی امیر به وی بانگ می زند که چرا از مسجد بیرون نمی آیی جواب می دهد که آخر نمی گذارندم بیرون بیایم. امیر هرچه در بیرون در می ماند و هربار که غلام را بانگ می زند از او همین جواب را می شنود. سرانجام با خشم و پرخاش به او می گوید آخر در مسجد که هیچ کس نیست پس آن کیست که نمی گذارد تو بیرون بیآیی؟ سنقر جواب می دهد آن کس که تو را در بیرون مسجد نگه می دارد و نمی گذارد تا به درون بیآیی.

آن که نگذارد تو را کآیی درون

می بنگذارد مرا کآیم برون [۱۴]

لطیفه ای که در ضمن پاسخ سنقر هست دارای لطف ایهام خاصی است: چون حکم حق و الزام شرع، سنقر را برای ادای وظیفه به مسجد می کشاند و ای بسا همان حکم و الزام هم امیر بی نماز را که سحرگاه نیازمند به گرمابه شده است اجازه ورود به مسجد نداده باشد. شاید هم نشان آن است که جذبه شوق و هدایت، نمی گذارد که غلام پای از مسجد بیرون بگذارد. آنکه مانند ماهی است چون حیاتش به آب بستگی دارد عشق آب نمی گذارد که از آن بیرون بیآید. در این ساحت هرکس به فراخور طبع خودش و البته حکم ازلی به گردش و روش معنوی می پردازد.

در قصه زاهد و آن کس که از سبب شادی او در سال قحط پرسید، همین مضمون بیان می شود.

خفته می بیند عطش های شدید

آب اقرب منه من حبل الورید

همچنان کآن زاهد اندر سال قحط

بود او خندان و گریان جمله رهط [۱۵]

وقتی به این زاهد که در سال قحط با بی خیالی می خندد و از اینکه مردم در اندوه و گریه مستمر به سر می برند ظاهرا هراسی ندارد می گویند با این حال که هست چه جای خنده است؟ او که در عالمی ماورای جسم و رنج جسمانی سیر می کند می گوید اینجا در چشم شما قحط است، اما نزد من هرچه هست نعمت و فراوانی است. شما چون گردن به فرمان فرعون ِ جسم دارید نیل پر آب در دیده تان، خون جلوه گر می شود. اما اگر با موسی ِاندیشه، یار شوید خواهید دید که آنچه اینجا هست خون و بلا نیست بلکه آب و صفاست. البته سّر قصه، نفی عالم حس نیست بلکه بیان این نکته است که قضاوت انسان درباره حال جهان به حال درونی خودش باز می گردد. برای همین است که در آنجا که همگان پای ثباتشان را از کف می دهند عارف سکون و صفای خود را حفظ می کند.

در قصه طنز آمیز دیگری مولوی به نقل سفاکی های غزان ترک خونریز می پردازد. آنان به قریه ای می ریزند و به غارت و قتل می پردازند و هرچه هست از خرد و کلان با خود می برند. آنان دو کس از اعیان قلعه را بازداشت می کنند. چون دست یکی از این دو را می بندند تا او را بکشند، زبان به ناله و تضرع می گشاید که امان بدهید، من فردی فقیرم و بی توش و توانم. غرض شما از کشتن من چیست؟ می گویند تو را می کشیم تا آن دیگری بترسد و سیم و زری را که پنهان کرده آشکار کند. می گوید او از من هم مسکین تر است کدام زر را نشان دهد؟ باری چون بنای کار شما بر وهم و پندار است او را بکشید تا من بترسم و زر را نشانتان بدهم.

گفت و شنود طنز آمیزی که در اینجا در می گیرد دارای ظرایف عرفانی بسیار لطیفی است و آن اینکه چون احوال پیشینیان برای ما اسباب عبرت شده می بایست این نکته برایمان موجب خرسندی زیادی باشد؛ زیرا اگر عکس این اتفاق می افتاد و حال ما می بایست عبرت آیندگان شود برایمان تا چه حد تاسف در بر داشت.

مولوی در قصه سلطان محمود و غلام هندو نشان می دهد که آنچه را انسان برای خودش مایه شر و هراس می داند ای بسا که همان مساله مایه خیر و راحت جان باشد. به هر حال شخص تاریخی "محمود" مطرح نیست بلکه آنچه مهم است سلطان غازی است که هند و هندوان را با لشکر کشی های مدام خود به وحشت افکنده است. پیام قصه، مفهوم انس و حضور را مطرح می کند و لحنی آکنده از عرفان و ذوق دارد. ماجرا از این قرار است که غلامک هندویی را در ضمن جنگهای هند برای سلطان به غنیمت می آورند. سلطان در حق او بسیار محبت می کند تا آنجا که وی را فرزند خود می خواند، بر تخت می نشاند و بسیار می نوازد. با این همه غلام هرگاه که در کنار سلطان قرار می گیرد به شدت می گرید و با سوز تمام اشک می ریزد. سلطان از او می پرسد که سبب این همه گریستن چیست؟ هندو بچه جواب می دهد که من وقتی در شهر خودم بودم مادرم گاهی مرا نفرین می کرد و می گفت که ای کاش به دست محمود بیفتی. اما پدرم او را ملامت می کرد که ای زن آیا نفرین دیگری به جز از این برای کودکمان نداری؟ این چه نفرینی است در حق این طفل؟ من از آن سخنان بسیار می ترسیدم و با خود می گفتم که این محمود، عجب جهنمی صفت است که اینگونه به بیرحمی و سنگدلی زبانزد شده است. اما اکنون به این می گریم که مادرم کجاست تا ببیند که او هندوبچه ای را چگونه اکرام می کند و گرامی اش می دارد.

غلام هندو در این قصه، نمادی از وجود انسان است و مادر او، رمزی از طبع و نفس خویش؛ نفسی که او را از چیزی برحذر می دارد که در اصل مایه آسودن اوست. البته که کار نفس وارونه سازی حقیقت و بر حذر داشتن انسان از رسیدن و آرمیدن در جوار سلطان ِ مودت است.

برخی از طنزهای مولوی دربردارنده گفت و شنودهایی است که خود جوهره ای فلسفی دارد از جمله مقوله هایی چون جبر و اختیار. مانند آنجا که در پرسش و پاسخی میان دزد و شحنه، و یا دزد میوه با صاحب باغ مطرح می شود. مولوی می کوشید تا با ارایه چنین طنزهای فلسفی، آنچه را "جبر مذموم" نامیده می شود نفی کند و ضرورت مسوولیت انسان را در مورد عمل خویش خاطر نشان سازد. او نشان می دهد که جاهلان، مساله استناد فعل را به حق یا عبد دستاویزی کرده اند تا بر آنچه حکم برهان بر آن استوار است پشت کنند؛ و چون مانند سوفسطاییان از قبول برهان روی بر می تابند بحث با آنان هم سودی ندارد. حال این جبری مسلکان در تعبیر او شبیه به حال کسی است که در سحرگاهان رمضان، با آنکه روشنای روز را می بینند برای آنکه پیش از امساک تا می توانند بخورند، به نور پشت می کنند و خورشید را نادیده می انگارند. براستی وقتی حرص نان باعث شود تا چنین کسی، خورشید را کتمان و به عبارتی پنهان کند در مورد کسی که حقیقت را انکار می کند و سوفسطایی مآبانه رفتار می کند تعجبی ندارد اگر بر استدلال پشت کند.

ماجرا از این قرار است که روزی، شحنه ای دزدی را به عقوبت و عقاب می گیرد. دزد، عذر می آورد که آنچه من کردم بر اساس حکم خدا بود. اما شحنه که قضای خدا را دلیلی بر نفی اراده بنده خدا نمی داند با او بحث نمی کند و به عقوبت و تنبیه دزد همچنان ادامه می دهد؛ و می گوید این تنبیهی را هم که من در حق تو انجام می دهم حکم خداست.

گفت شحنه آنچه من هم می کنم

حکم حق است ای دو چشم روشنم [۱۶]

شبیه به همین مضمون را مولوی در جایی دیگر می آورد: در قصه دزد میوه و صاحب باغ، مردی به باغ دیگری می آید و بی خبر و بی اجازه او به روی درخت می رود و میوه اش را فرو می نشاند.

آن یکی می رفت بالای درخت

می فشاند آن میوه را دزدانه سخت [۱۷]

چون صاحب باغ سر می رسد به او پرخاش می کند که مگر از خدا شرم نداری که به دزدی باغ من آمده ای؟ دزد با شعبده و افسون می گوید که چرا باید شرم از خدا کنم؟ باغ، ملک خداست و من هم بنده خدایم. صاحب باغ خدمتکارش را صدا می زند و از او می خواهد تا چوب و ریسمان آماده کنند و بعد دزد را از درخت پایین می آورد، به همان درخت می بندد و بسیار می زند. چون دزد می گوید که آخر از خدا شرم کن، صاحب باغ می گوید این چوب هم مال خداست و من هم بنده خدایم. بدین سان مولوی نشان می دهد که جبر مذموم دعوی بی ریشه و بسیار نابجاست. همان طور که شیطان با آنکه چنین عذری را آورد اما از عقوبت کار خود رها نشد.

مولوی در طنز "مرد دو مو با آن آیینه دار مستطاب" هم نکته معنوی زیبایی را مطرح می کند.

آن یکی مرد ِدومو آمد شتاب

پیش یک آیینه دار مستطاب [۱۸]

دو مویی آن مرد، نماد حال طالبی است که هم سفیدی نور ِاهل کشف – موی سفید – از افق جانش سرزده است و هم سیاهی ِ شک اهل بحث – موی سیاه – او را رها نکرده است. شاید هم مولوی می خواهد نشان دهد که حیرت اهل ِ دل، مانع بحث است و کسی که به بحث، دل خوش می دارد و خاطر آسوده می پندارد به مقام حیرت – که مرتبه اهل درد است – نایل نگردیده است. این مرد ِ دومو – که عروس تازه برگزیده است – از آرایشگر می خواهد تا از ریش او هرچه موی سفید است برچیند. اما آرایشگر همه ریش او را می برد و جلو او می گذارد که سیاه و سفید را ازاین میان خودت جدا کن زیرا من فرصت چنین جستجوهایی را ندارم. به نظر می رسد غرض مولوی این باشد که اهل بحث، دل به بسیاری موشکافی های بی ثمر می دهند و عمر خود را بر سر چنین جستجوهایی تلف می کنند. حال آنکه کسی که به یقین رسیده است سرِ اینگونه بحث ها را ندارد و به آن دل نمی دهد.

مولوی در طنز "قصه مداح و رعایت ناموس" نشان می دهد که درون مصفا از حال ظاهر کاملا پیداست و تنها لفظ و دعوی را در این باب اعتبار نیست. مداح شاعری، وقتی از عراق و درگاه خلیفه به موطن خود می آید یارانش حالش را از او می پرسند و اینکه با فراق یار و دیار چگونه سر کرده است. او جواب می دهد که اگرچه از یار و دیارم جدا شدم ولی این سفر برایم بسیار میمون و مبارک بود؛ زیرا خلیفه خلعت ها بداد و بسیار مرا نواخت. می گویند با این دلق کهنه و نن برهنه و این ظاهری که تو داری معلوم است که راست نمی گویی. وقتی از عطای خلیفه، حتی کفش و شلواری هم برایت حاصل نشده است اگرچه زبان شاکری داری ولی اصل قضییه اینگونه نتواند بود.

گر زبانت مدح آن شه می کند

هفت اندامت شکایت می کند [۱۹]

وقتی هم مداح خاطر نشان می کند که من عطای خلیفه را ایثار کردم می گویند ایثار موجب شادمانی و رضایتمندی است در حالی که آنچه ما در رخساره ات می بینیم نشان از دل غمینی و نا خرسندی دارد.

از ویژگی مثنوی که همگان بر آن اذعان دارند یکی این است که او در جای جای طنزهایش، بیهودگی های زیست متعارف و پستی ها و زشتی های احوال جامعه خودش را بی نقاب می کند؛ از آن جمله است در قصه آن پادشاه که به مسجد جامع می رفت.

سوی جامع می شد آن یک شهریار

خلق را می زد نقیب و چوبدار [۲۰]

روزی پادشاهی قصد می کند تا برای انجام فریضه نماز به مسجد جامع برود. در مسیر او نقیبان و چاکران و چوبداران همراه اویند و در موکب شاهی اش حرکت می کنند. آنها برای آنکه مردم را از سر راه وی دورکنند سرهای بسیاری می شکنند، جامه های بسیاری پاره می کنند و از هیچ خشونتی در حق مردم مضایقه نمی نمایند. در اینجا شوریده ای بیدل که چوب ِهمراهان پادشاه سرش را شکسته، با سر و رویی خون چکان به سوی سلطان که در مسجد نشسته است می آید و حال خود به پادشاه می گوید که ظلم ظاهربین چه پرسی از نهفت. وقتی مسجد رفتن سلطان که کار ِ خیر اوست تا به این حد به مردم زیان برساند پیداست که شر او تا چه مایه آفت و آسیب به همراه خواهد داشت.

مولوی در قصه "صوفی با زنش"، ضعف و خطای بشری را در خور نیشخند می داند؛ ضعفی که انسان پیوسته تلاش دارد تا به زعم خود آن را پوشیده نگاه دارد. در این قصه مردی به ناگاه و سرزده به خانه اش می آید. اما زن او با کفشدوز محل خلوتی کرده است.

صوفی آمد به سوی خانه روز

خانه یک در بود و زن با کفشدوز [۲۱]

زن چون از آمدن شوی با خبر می شود به سرعت چادرش را به سر کفشدوز می اندازد و چنین وانمود می کند که مهمان او زنی از اعیان شهر است و این جا به خواستگاری دخترش آمده است. اما دختر هنوز از مکتب باز نگشته است و مهمان در انتظار آمدن اوست. صوفی می داند که زنش دروغ می گوید اما از آنجا که نمی خواهد کار به رسوایی و بی آبرویی بکشد می گوید با این همه فقری که ما داریم خاتونی چنین چگونه در خانه ما را به عزم خواستگاری کوبیده است؟ اما زن در جواب می گوید که این خاتون طالب عفت و حیاست نه مکنت و مال.

در بین قصه های دیگر مولوی هم که متضمن چنین طنزهای گزنده، نیشدار و تامل برانگیزی در حالات انسان است می توان به قصه تیرانداز و سوار اشاره کرد. این تیرانداز در بیشه ای می گذرد که از دور سواری را می بیند و از ترس اینکه نکند او کمانش را بکشد و به وی سوء قصد کند زودتر از او تیر به چله کمان می گذارد؛ و طوری وانمود می کند که قصد از پای افکندن او را دارد.

یک سواری با سلاح و بس مهیب

می شد اندر بیشه بر اسب نجیب [۲۲]

اما سوار از دور فریاد می زند که هان چه می کنی؟ من اهل جنگ نیستم. مباد که این سلاح و این هیبت من تو را به وهم اندازد. تیرانداز با این گفته سوار، کمان وا می نهد و نفس راحتی می کشد و می گوید که چه خوب شد این بگفتی وگرنه کم مانده بود که از ترس جانم تو را به تیر بزنم. طنزی که در این قصه است دعوی داران ِ گزافه گوی را – که چون کار از حد ِدعوی بگذرد از میدان می گریزند- رسوا می کند اما در عین حال نشان می دهد که احوال ظاهر را اعتباری نیست و انسان همیشه باید بین کسی که می جنگد با کسی که لباس جنگ پوشیده است فرق بگذارد.

در قصه طنزآمیز آن چهار هندو که به مسجد رفتند، هدف مولوی نقد غرور کسانی است که دیگران را به خاطر خطایشان نکوهش می کنند در حالی که خود آن خطا در درون خودشان زیست می کنند اما آن را نمی بینند و یا نمی خواهند ببینند.

چار هندو در یکی مسجد شدند

بهر طاعت راکع و ساجد شدند [۲۳]

این حکایت که برگرفته از قصه های عامیانه ایران است در مثنوی به زیباترین شکل پرداخت شده است. صدای موذن بلند می شود و این چهار هندو به نماز می ایستند. یکی از آنها با آنکه خود در نماز است بی اختیار می پرسد – کای موذن بانگ کردی وقت هست؟ هندوی دیگر در همان حال به او می گوید سخن گفتی و نمازت باطل شد. سومی به این هندوی دوم می گوید به او طعنه نزن که نماز تو هم باطل شد. هندوی چهارم می گوید خدای را شکر که من مثل شما سه تن سخن نگفتم؛ و به این ترتیب نماز هر چهار تن باطل می شود.

مولوی در قصه "خر گیری عوانان سلطان" – که خود یاد آور قصه روباه و شتر در گلستان سعدی است – راسخ بودن در علم و ایمان را از خصال مردان حق می دانند و بی تمیزی ابنای دهر را به سخره می گیرد. در این طنز زیبا، مردی به خانه ای می گریزد. صاحب خانه که او را با رنگ پریده و حال لرزان و ترسان می بیند، می پرسد خیر است، چه اتفاقی افتاده؟ مرد می گوید امروز به فرمان پادشاه خران را می گیرند و دسته دسته به بیگاری می برند. صاحب خانه می گوید اگر هم خران را می گیرند تو که خر نیستی پس این همه اضطراب و تشویش برای چیست؟ مرد جواب می دهد که اگر مرا به جای خر بگیرند جای تعجب نیست، زیرا کسانی مامور گرفتن خران شده اند که کمترین تشخیصی در این کار ندارند؛ پس تعجبی ندارد اگر روزی صاحب خر را به جای خر بگیرند.

لحن طنز مولوی که در غالب قصه های او حضور دارد پیوسته به دنبال برگرفتن نقاب از خطاهای انسان است تا با نقد این خطاها به تنزیه و اصلاح روی آورد. مولوی با این قصه های طنز آمیز انسان را از غرور و توهم دور می کند و او را در خط کمال طلبی به سیر و پویه می افکند. اینکه قصه های زشت و آنچه به اعمال و گفتار پنهانی مربوط می شود گاه به گونه ای بی پرده در مثنوی نقل می شود بی تردید از منظر اخلاق خود نقطه ضعف محسوب می شود و شاید عذر شاعر هم در این مورد آن باشد که اثری تا این حد مقرون به جد، اگر هیچ چاشنی طنزی نداشته باشد برای فهم و طبع بسیاری از مخاطبان ملال انگیز خواهد بود.

راز آنکه اهل بلاغت از همان گذشته های دور، گاه جد و طنز را به هم می آمیختند تا حدی همین الزام ایشان به احضار خجسته و مستمر روحی مخاطبان به نزد خود بوده است. با وجود این آنچه در ورای این الفاظ و تعبیرات منظور نظر است آن گونه معانی است که اشاره به آن جز به شیوه کنایه روا نمی باشد. آنچه برخی به ظاهر قباحت های مثنوی را از لحاظ نتیجه های اخلاقی تا حدی تعدیل می کند این است که در مثنوی، بر خلاف آثار بسیاری دیگر از شاعران، این گونه حکایت ها به گونه ای است که مخاطب را به چنین شناعت هایی دعوت نمی کند و حتی قبح آن را هم نشان می دهد. به علاوه آنچه در اشاره به این گونه الفاظ و حوادث نکوهیده دیده می شود بی اهمیت جلوه دادن لذتهای مربوط به آنهاست؛ و چون طوری نیست که مخاطب را به جستجوی آن تحریک و تشویق کند، آن اندازه قباحت هم – که در چنین مواردی در کلام آدمهای متعارف به چشم می خورد- در سخن آنها محسوس نیست. البته توجه به این نکته که گوینده مثنوی از همین حکایت های نازل، معانی لطیف و عارفانه برمی آورد شاید تا حدی بتواند عذرخواه خشونت و پرده دری او شود. اگرچه این گونه حکایت ها در مثنوی چنان نیست که شهوات نفسانی را برانگیزد باز مولوی نتایجی را که از این طنزها ممکن است عاید شود، عذرخواه تمثل به آن می یابد.

با بررسی و تحلیل طنز های مولوی به این نتیجه می رسیم که طنز پرداز و شیطان در نقطه کاملا متضاد هم قرار دارند: کار شیطان، آراستن و زینت دادن زشتی ها و پلیدی هاست تا آنها را در کام جان مخاطب زیبا و دلنشین جلوه دهد و او به سوی این زشتی ها ترغیب شود؛ اما طنز پرداز، زینت ها و آرایه هایی را که بر روی پلیدی ها کشیده شده است – با جسارت – به سویی می زند تا مخاطب بی پرده و عیان به مشاهده آن پلیدیها بپردازد و بیدار شود.

نویسنده: علیرضا - باوندیان

پی نوشت:

[۱]- بارکز، کلمن؛ مولانا بنیانگذار الهیات خنده، ترجمه رحیم نجفی برزگر، کتاب نقد، شماره ۲۳ ص ۲۵۳

[۲] - دفتر پنجم ۲۸۸۷

[۳] - به نظر می رسد که این سالک چراغ بر دست که مولوی در غزلیات شمس هم به حکایت وی اشاره ای دارد تصویری از دیوجانس کلبی یا دیوژن، حکیم یونانی باشد.

[۴] - مثنوی دفتر سوم ۴۰۸۸

[۵] - دفتر چهارم ۲۵۷

[۶]- دفتر پنجم ۳۴۰۹

[۷] - دفتر پنجم ۸۵۹

[۸] - دفتر ششم ۴۶۷

[۹] - دفتر ششم ۲۴۰۲

[۱۰] - دفتر دوم ۲۳۸۷

[۱۱] - دفتر دوم ۲۲۲۷

[۱۲] - منظور از گل در اینجا، گل سرشور است که گل جعدسا هم به آن گفته اند.( آنندراج ۵/۳۶۰۶)

[۱۳] - دفتر سوم ۳۰۴۶

[۱۴] - دفتر سوم ۳۰۶۹

[۱۵] - دفتر چهارم ۳۲۴۲

[۱۶] - دفتر پنجم ۳۰۵۹

[۱۷] - دفترپنجم ۳۰۷۷

[۱۸] - دفتر سوم ۱۳۷۶

[۱۹] - دفتر چهارم ۱۷۴۶

[۲۰] - دفتر ششم ۲۴۶۵

[۲۱]- دفتر ششم ۱۵۸

[۲۲] - دفتر دوم ۳۱۶۳

[۲۳] - دفتر دوم ۳۰۲۷