دوشنبه, ۲۴ دی, ۱۴۰۳ / 13 January, 2025
مجله ویستا

باید عبور کرد


باید عبور کرد

باید عبور کرد. باید به خود رسید. باید به نبایدها رسید و ناممکن ها را ممکن ساخت. باید با کوله باری از ایمان راهی سفر شد و به «او» رسید. با قطاری که روی ریل های تنهایی حرکت می کند همسفر …

باید عبور کرد. باید به خود رسید. باید به نبایدها رسید و ناممکن ها را ممکن ساخت. باید با کوله باری از ایمان راهی سفر شد و به «او» رسید. با قطاری که روی ریل های تنهایی حرکت می کند همسفر می شوم. آنگاه بغض در گلویم می شکند تا صدایش را به گوش برگ ها برساند. گل های سرخ را در گلدان بلورین اتاق کوچک تنهایی ام می گذارم تا هنگام تماشای آن ها، قاصدک ظریف احساسم را از بند اسارت برهانم و به سوی تو بفرستم تا از تنهایی همیشگی رها شوم. یک شاخه گل سرخ می چینم تا هر برگش مرا به یاد تنهایی قلبم بیندازد. واژه های سرد و بی احساس را در گرمای خورشید دوستی ها، محو می کنم. محبت چشمه ساری است که پایانی ندارد و آدمی را به ساحل دوستی می رساند. کاش دست نوازشگر رود، اشک هایم را می شست و غنچه لبخند در باغچه لب هایم باز می شد. من هرگز یک سبد سیب سرخ، یک جانماز و مشتی گل یاس را فراموش نمی کنم.

خدایا! در میان واژه های نامفهوم زندگی تنهایم مگذار. از تو می خواهم فانوس هدایتت را برایم روشن نگه داری تا به سویت بشتابم و غروب غم انگیز را به یادم نسپارم. لابه لای این شب بوهای خوش رنگ، میان عطر یاس های وحشی، تنها حضور تو ای معبود من! حس کردنی است. زمزمه آب چشمه ها، سکوت تنهایی مرا درهم می شکند. با تو می شود درختی کاشت، در فراسوی زمان و پیچکی از بوته عشق را به دورش پیچاند. بوی پونه های باران خورده را می توانم در باغچه دلم حس کنم. وقتی تو را در شاهراه عشق میان زیباترین گل های عالم یافتم؛ روی دیوار قلبم نام زیبایت را نوشتم.

خدایا! تو بی هیچ منتی مونس تنهایی هایم شدی. تو یگانه امیدخانه دلم هستی. پس تا ابد تنها سایبان خانه دلم باش که من بی تو هیچم. آری، از میان اندیشه های ناپاک و هرز دیگران، خود را رهانیدن، زیبا روییدن، اوج گرفتن و به عرش رسیدن آنقدر زیباست که تحسینش هم قشنگ است. با یادت قلبم پر از نور می شود و دستانم پر از شکوفه های یاس. حضورت زندگیم را غرق در معنا می کند. می توان با خاطری آسوده، دوست داشت و عشق ورزید و عاشقانه حرف زد. می توان ستاره های غریب را فراموش کرد. من گذر لحظه ها را می شنوم تو پژواکی هستی بر فردایی که مبهم نخواهد بود. آری، باید عبور کرد. باید به خود رسید و ناممکن ها را ممکن ساخت...

بیژن غفاری ساروی از ساری

(همکار افتخاری مدرسه)