چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا

زندگی به مثابه یک گیاه


زندگی به مثابه یک گیاه

آنچه در فیلم «بیداری ها» بیشتر به چشم می خورد انسان هایی هستند که همچون گیاه مقابل ما نشسته اند

آنچه در فیلم «بیداری‌ها» بیشتر به چشم می‌خورد انسان‌هایی هستند که همچون گیاه مقابل ما نشسته‌اند.

بحث این فیلم که ساخته پنی مارشال و محصول ۱۹۹۰ است، نه فقط اتفاقات تلخ اجتماعی بلکه بیماری‌های برخاسته از فضای ناایمن زندگی انسان‌ها در غرب و بیماری‌ها و کسالت‌های شدید برخاسته از آن است. «Awakenings» البته یک بیماری نادر و نابود کننده انسان‌ها را نیز که عارضه‌ای حقیقی است و محصول خیال بشر نیست توضیح می‌دهد و داستانش را براساس آن به پیش می‌راند اما فاکتور خیال در آن پروازی دائمی دارد و این سؤال پیوسته به ذهن می‌آید که آنچه انسان‌ها را در عصر حرکت و ارتباطات به خاموشی مطلق و زندگی در عین مرگ محکوم می‌کند، کدامین عوامل هستند.

کاراکتر مرکزی لئونارد در فیلم «بیداری‌ها» که با بازی فوق‌العاده عالی رابرت دنیرو به تصویر کشیده شده، مردی است که همچون سایر بیماران بستری شده در یک کلینیک روانی در گوشه‌ای از امریکای متوحش، در ورطه یک زندگی فاقد آگاهی غوطه می‌خورند. بیماری او و همتاهای وی، آنها را تبدیل به یک گناه و موجودی بی‌احساس می‌کند. مسئله آنها فقط مسئله آلزایمر و فراموشی دیروز و امروز نیست. لئونارد مردی است که ۳۰ سال همچون یک گیاه زیسته است. او زندگی کرده اما یک مرده بوده است. بهیاران، او را سوار بر یک صندلی چرخدار به این سو و آن سو کشانده اند اما چشم‌های باز وی با لبخند بی‌معنایی که همیشه بر چهره‌اش است، به واقع هیچ‌جا را نمی‌دیده است. او درخت کوچکی است که بیماری موسوم به Sleeping Sickness (زیادخوابی)او را به کلی ساکن و بیرنگ کرده است.

● کلینیکی به نام باغ

پنی‌مارشال براساس داستانی از استیون زایلیان ما را به اواخر دهه۱۹۶۰ برده است. ما در کلینیکی که نام آن را باغ گذاشته‌اند قرار داریم و بیماران این بخش زندگی راگم کرده اندو جملگی شکل و روالی را دارند که برشمردیم. آنها سالها قبل از شناسایی و تعریف شدن بیماری آلزایمر، کسالتی را دارند که از آن چندان دور نیست اما ویژگی‌های مختص به خود را نیز دارد. همه‌چیز عادی شده است. هیچ‌کس انتظار یک زندگی منطقی و عکس‌العمل‌های معمولی را از بیماران ندارد. برای پرستاران و پزشکان شاغل در «باغ» این انسان ها سالهاست که مرده‌اند و امیدی به آینده برای آنها وجود ندارد تا اینکه...

تا اینکه یک روز لئونارد واقعاً و به معنای حقیقی کلمه چشم باز می‌کند و از خواب ۳۰ ساله بیدار می‌شود. با سایرین صحبت و ارتباط برقرار می‌کند، به پزشکانش امید می‌دهد و حتی به یک زن علاقه‌مند می‌شود و طرح ازدواج با وی را می‌ریزد و همگان را به این باور می‌رساند که در آستانه بهبودی کامل است اما علم پزشکی چیزی خلاف این را می‌گوید. انسان رسته از خاموشی ناگهان از نو به خلسه رفتاری فرو می‌رود و لئونارد بعد از فقط یک ماه برقراری ارتباط حقیقی با دنیایی که سالها گیاه‌وار در آن زیسته است، از نو به یک گیاه تبدیل می‌شود. برای او آلزایمر یک عارضه ابدی است و بی اطلاعی و زندگی در بی‌اطلاعی محض بهشتی که چارچوب‌هایش را نمی‌شناسد.

● خواب در اوج بیداری

اگر در «بیداری‌ها» می‌توان برای مدتی کوتاه هم به زندگی احیا شده بیماران فیزیکی و روحی دل بست، در «مرد بارانی» فیلم چندین و چند اسکاری سال۱۹۸۸ بری لوین سون، قهرمان داستان ما دراوج بیداری نیز به واقع خواب است. آلزایمر زندگی او، در وسواس به برخی رویدادهای عادی زندگی جلوه‌گر می‌شود. ریموند بابیت (با بازی عالی و اسکاری داستین هافمن) مردی است که استاد ریاضی و محاسبات و یک نابغه علم ودانش است اما وسواس‌ها و خدشه‌های مغزی از او مردی ساخته است که با دست‌هایش روی هوا پز نوشتن به خود می‌گیرد، ریختن قطرات آب روی زمین دیوانه‌اش می‌کند و طاقت حتی ۵ دقیقه نشستن در جایی بدون انجام کاری را ندارد. او بیماری است که ذهن سالمش فقط در چند مورد و زمینه خاص کارایی دارد و در سایر زمینه‌ها خاموش و کاملاً بی‌تحرک است. او در ریاضیات وعلم نسبیت و محاسبات کولاک می‌کند اما با آن ذهن شفاف آن قدر کلنجار می‌رود که هر لحظه آرزوی مرگ می‌کند.

او بر خلاف کاراکتر لئونارد فیلم «بیداری‌ها» یک گیاه نیست اما انسانی است که سرانجام از فرط جوشش یک زندگی انسانی در وجود نحیف خود منفجر می‌شود. زندگی او زمانی متحول و عوض می‌شود که برادرش چارلی بابیت (تام کروز) از راه می‌رسد.

او پیشتر از وجود این برادر که یک تاجر اتومبیل و آدمی فرصت‌طلب است اطلاعی نداشته اما وقتی او را می‌یابد و به دعوت وی برای سفرهایی در دل امریکا در راستای شغل فروشندگی وی تن می‌دهد، معنایی تازه و متفاوت از زندگی را درک می‌کند، معنایی که فهم و هضم آن برای او غیرممکن است.

داستین هافمن مردی است که در عین ابتلا به بیماری موسوم به اوتیست (Autist) از عارضه شدیدتر تنهایی رنج برده است و برادر او که ۱۸۰ درجه با وی متفاوت است با این که طی سفر طولانی‌شان واقعاً به او علاقه‌مند و یک محافظ حقیقی برای وی می‌شود اما در سناریوی هوشمندانه رونالدباس و باری مارو فرجام روشن آنها در فیلم و دست دوستی‌شان بر یکدیگر فقط مقدمه‌ای بر پذیرش این حقیقت تلخ است که درمان کامل، پدیده ای غیرقابل دستیابی برای کاراکتر ریموند بابیت و همتاهای اوست.

● یک استاد ریاضی دیگر

شخصیت اول فیلم «یک ذهن زیبا» که به سال ۲۰۰۱ اکران شد و کار ران هاوارد و براساس سناریویی از اکیوا گولدزمن است، نه یک گیاه انسان‌نما و نه استاد مخدوش محاسبات بلکه نابغه‌ای است که اشراف و تسلط‌اش بر ریاضیات حتی از کاراکتر داستین هافمن در فیلم «مرد بارانی» نیز بیشتر است. کاراکتر جان فوربزنش جونیور نه یک کاراکتر خیالی بلکه انسانی واقعی و کسی است که در سال‌های اخیر واقعاً زیسته است. اف.بی.ای و سیا که وجود وی را برای بسط منافع خود الزامی می‌انگارند، او را به زور به تشکیلات خود وارد می‌کنند اما جان فوربز مستأجری است که به آرامی از این عمارت پوشالی می‌رود. معدود افرادی که حقیقت وجودی این مرد مبتلا به شیزوفرنی شدید را لمس کرده و گرامی داشته‌اند از پاکی درون او

مطمئن اند ویکی همسر وی الیسیانش (جنیفر کانلی) است اما او نیز حریف تشکیلات مخوف دولتی امریکا که می‌خواهند جان فوربزنش برای آنها یک «مافوق سلاح» مبارزاتی باشد، نمی‌شود. آن چه ارتباط نش را با تبهکاران در پایان قصه قطع و وی را راهی وادی آرامش نسبی می‌کند، سرسختی خود اوست که با خصایل و ویژگی‌های بیماری روانی‌اش سنخیتی ندارد.

● بیماری مخوف قرن‌های اخیر

ران هاوارد در فیلمی که ۱۲۹ دقیقه طول می‌کشد و از جوایز اسکار سال اکرانش بی‌بهره نماند و براساس کتاب خاطرات خود «نش» در سال ۱۹۹۴ ساخته شده، برای ما از ویژگی‌های کلی شیزوفرنی بیماری مخوف قرن‌های اخیر هم که ذهن و روح آدم‌ها را می‌خورد، نیز می‌گوید. اما نگاه وی به زندگی نش به قدری عمیق و دربرگیرنده تمامی حجم فیلم است که جایی برای بحث‌های کلی‌تر و علمی‌تر نمی‌ماند. او به جبران آن فیلمی را ساخته که تأثیرگذار است و به لطف بازی درخشان راسل کروی نیوزیلندی در رل اصلی مرزها را درمی‌نوردد و تبدیل به یک پدیده، حتی ۱۰ سال بعد از اکران اولیه آن می‌شود.

● پناه جویی در تیمارستان

نگاه سینما به فراموشکاران بیمار و بیماران فراموشکار پدیده‌ای تازه نیست. بیلی وایلدر با شاهکار سال ۱۹۴۵ خود (پایان هفته گمشده) ری میلاندی را پیش روی ما می‌گذارد که بر اثر کثرت استفاده از مشروبات الکلی زمان و دنیا را گم کرده و فانتزی بیماران روحی با «من سام هستم» در سال ۲۰۰۱ و با بازی عالی شون پن در رل اصلی تبدیل به یک تراژدی می‌شود. شون پن موزیسینی است که عالی می‌نوازد اما دنیا را گم کرده و خانواده‌اش وی را در عین این که در مشت خود دارند به سبب اختلالات روحی وی فرسنگ‌ها دور از خویش می‌بینند.

اما سرآمد بیمارانی که بیمار نیستند، کاراکتر تاریخی مک مورفی در فیلم افسانه‌ای «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» ساخته میلوش فورمن و با بازی افسانه‌ای‌تر جک نیکولسون در این رل است.

مرد خلافکاری که تنها راه کم کردن حبس خود را تظاهر به دیوانگی دیده و به یک تیمارستان گسیل شده، آنجا را آن قدر به هم می‌ریزد و چنان روحی از نشاط به آن جا می‌بخشد که مسئولان کج کردار بیمارستان سرانجام وی را با شوک‌های الکتریک می‌کشند. لئونارد در فیلم «بیداری‌ها» زنده می‌ماند اما زندگی گیاه‌وار او بسیار تلخ‌تر از زندگی پایان یافته و حماسی شده مک مورفی نشان می‌دهد. تماشاگران در پایان فیلم عمیق وجامعه نگر وتقریباً فلسفی«پرواز بر فراز آشیانه فاخته» برای دیوانه تنومندی که به نشانه آزادی روح مک مورفی شیشه تیمارستان را خرد و به سمت بیرون فرارمی‌کند، هورا می‌کشند، حتی دیوانگی هم در این دنیا گم شده و مفهومی ناروشن یافته است.