چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
همه بهانه از توست
● گذری به زندگی سایه
كیست كه از آن سوراخ سوزن كه شاملو می گفت زندگی گذر از آن است گذشته باشد بی آن كه از دید دیگران چنان لاغر و نحیف شده باشد كه از خود بازش نتوان شناخت. كیست كه به دریای زندگی دل زده باشد، جامه تر نشده. از سایه نوشتن قلم را به سر می دواند، اما سهل است و ممتنع. هم از این رو داستانواره ای می آورم. حكایت دو نسل، آتش گرفته و سوخته.
● نسلی، حكایتی
نسلی كه مشروطه آورد، آخرین تن از شاعران متقدم را با خود داشت، و پشت ملك الشعرای بهار تا قاآنی خالی بود. و نسلی كه از آن حكایت می گویم بعد از ملك به دوران رسید.
روزهایی، چه روزهایی، ملت آخرین قهرمان بزرگ عرصه سیاست، دكتر مصدق را تازه در سكوت بدرقه كرده بود. دوازده سیزده سالی از كودتا می گذشت، و هم از مرگ ملك شاعران بهار، و هم از مرگ سر خیل روشنان زمان صادق هدایت. یعنی ده سالی بعد از مرگ نیما.
سكوت گرچه در دل خود فریاد داشت اما سكوت بود باری. نسلی كه تازه وارد میدان می شد، هنوز بوی كتاب های سوخته را در شهر حس می كرد، صدای تیر جوخه های اعدام هنوز در گوش ها بود. این نسل چندان كه كتابی برمی گرفت، شعری می خواند، نوایی می شنید جز یاس در آن نمی دید. و این در دهه افسانه ای شصت میلادی می گذشت. در اوج شور و شیدایی جهان آرمانخواه، در اوج سارتر، چه گوارا، كامو، راسل، با خبرهای هرروزه از جنگ ویتنام. این نسل تازه هنوز دماوند را كشف نكرده كوه های سیراماسترا، جنگل های هوئه و آبراه دانانگ در جان شیفته اش می نشست و احساس خفقانی به خواندن هر چه ممنوع چاپش و سرسپردن به هر كه ممنوع بود بردن نامش. نیمه های دهه چهل است.
تهران هزار حلقه داشت. در گوشه ای ابراهیم گلستان در كار ساختن انسان و فیلم بود، در كناری جلال آل احمد در فكر ویران كردن بنایی كه به خیالش از سكوت و بی خیالی پر بود و جز شكستنش چاره نمانده. آقا جلال در پی این كار رفت و خانه به آذین را در كوبید. همه دشمنی هایی كه از تجربه حزب در دل بود، به این تدبیر آل احمد تمام شد چرا كه اصل حكایت را باد برده بود. از این كوبیدن در كانون نویسندگان پدید آمد اما شاعر بهاریه ها كه سخن آل احمد نشنید و به جشن دربار رفت هم شعری در عذاب از جنگ ویتنام خواند. گلستان مگر چه ساخت، جز گنج دره جنی، توللی مگر چه می نوشت جز التفاسیر. احسان نراقی مگر چه می كرد جز هموار كردن راه تك نگاری های ساعدی و آل احمد و دیگران. فروغ مگر چه می سرود جز كسی می آید. می رفت تا دستانش را در باغچه بكارد می دانست سبز خواهد شد.
در صوفیانه ترین بخش شعر كه كنج سهراب بود، باز حسرت قطاری بود كه خالی می رفت. چه رسد به شاملو كه فریاد برداشته بود ناصری شتاب كن.
نیمه دهه چهل اما از اعتراض- به همین نشانه ها- پر بود، اما از سكوت، از یاس و دلمردگی هم لبریز. نه تازیانه ای كه دكتر براهنی تازه از گرد راه رسیده كشیده بود بر تن اهل كار، نه جوشی كه آل احمد می زد تا مبادا كس دكان دونبش بگشاید، می پنداشتی اثر ندارد. و نه صدای شاملو كه فریاد را لای ترانه های لوركا گم می كرد. در مجسمه های تناولی هیچ بود، در هنر تجسمی ممیز خنجرهای آویخته از سقف. در قصه های گوهرمراد عزاداران بیل.
و اینها تصویر جامعه بود. تازه خبر رسیده بود كه از مشهد كس آمده است كه از فرانتس فانون و سارتر به ابوذر پل زده، هنوز تهران خود دكتر شریعتی را نمی شناخت و شناخت بازرگان و طالقانی در دستور كار جوانان نبود. حلقه هایی كه فرمانداری نظامی و قزل قلعه پراكنده شان كرده بود، داشتند به فشاری كه جوان ها بر بزرگترها وارد می كردند دوباره شكل می گرفتند. هنوز تفرقه های دوران مصدق و كودتا و زندان ها در بین بزرگترها بود اما تازه واردها وقعی نمی نهادند. خبرشان نبود از داغی كه آخرین تجربه آزادی بر دل ها نهاده بود. شهر می خواست از خواب و یاس و دلمردگی بعد كودتا به در آید، اما به گوش جوانان كس جز شرح شكست و نومیدی نمی خواند. همه زده بودند به ترجمه- زبان دانسته و ندانسته- تا مگر پژواك صدای درون جامعه را از صدای لوركا و چخوف، داستایفسكی و كافكا، سارتر و كامو بشنوند.
اوج صدای سكوت از شاملو بود، كه بعد از سال بد و سال باد، زده بود به عشق تا یاس را میان غزلواره هایش گم كند اما مگر می شد. جوان های یك نسل انگار داشتند زیر چراغ های خیابان، حاشیه پارك شهر، بلوار كرج، موقع امتحان به جای درس از بر می كردند پریا را، قصه های دخترای ننه دریا را. و در هر كلام آن پیامی می شنیدند پنهان از هم می خواندند شبانه ها را.
جماعت من دیگه حوصله ندارم
به خوب امید و از بد گله ندارم
گرچه از دیگرون فاصله ندارم
كاری با كار این قافله ندارم
▪ كسرایی سراینده جهان پهلوانا و آرش كمانگیر همان روزها سروده بود:
همی گویم كه خوابی بود و بگذشت
بیابان را سرابی بود و بگذشت
به این امید می بندم دو دیده
كه شاید بینم آن خواب پریده
این همان روزهاست كه مهدی اخوان ثالث- به قول خودش- كه از یاد برده بود كه قرارست م. امید باشد.
بده بد بد... چه امیدی. چه ایمانی
كرك جان خوب می خوانی
من این آواز پاكت را در این غمگین خراب آباد
چو بوی بال های سوخته ت پرواز خواهم داد
▪ و سایه زندگینامه را چنین سرود:
یادها انبوه شد
در سر پر سرگذشت
جز طنین خسته افسوس نیست
رفته ها را بازگشت
▪ سهراب سپهری هم پكی به سیگارش زد و خواند:
نفس آدم ها سر به سر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
حتی نصرت رحمانی كه ت نصرت را كشیده چنان می خواست كه تا ابدیت برود. نصرت كشیده رحمانی، آن لولی تن رها كرده هم از گزند زمان در امان نبود
رها در باد
من از فریاد ناهنجار پی بردم سكوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر خواندم راز آزادی
شاعران و قصه نویسان تازیانه خورده فرمانداری نظامی پشت كرده بودند به استادان مطنطن كه از دید آنان لابه لای متون داشتند می پوسیدند. تازه آنان هم می رفتند بی آنكه كس جانشین شان باشد. فرهنگ دلمرده سرزمینی بود كه از جنگ دوم جهانی، آزادی را نصیب برد و دهه ای با آن زیست. در آن دهه چپ را فهمید. تئاتر را با نوشین شناخت، با روزنامه در هیاهوی ترور و غوغا آشنا شد، با نیما در مجله موسیقی، با هدایت در بوف كور، به پاورقی خوان ها كه كاری جز دنبال كردن آقابالاخان و حسنعلی مستعان نداشتند پشت كرد و در آن شب مردادی شكست. شكست در اتاق های قزل قلعه و در زندان زرهی. همان جا كه پیر شیر احمدآبادی می غرید. از فردای كودتا شهر پر شد از رادیو نیروی هوایی و ساز و ضرب تا بلكه صدای دلمردگی ها را نهان كند.
هر گوشه شهر پاتوقی بود، دلمردگان در آن مشق شب ها را برای هم می خواندند بی امیدی به چاپ و انتشارشان كه سانسور حاكم شده بود و فرماندار نظامی شعر نمی شناخت، داستان نمی فهمید. جز دفتر جناب سرهنگ آجودان تیموربختیار كه نام كسان در آن بود، كسانی كه باید نامه شان پاك می شد. در این حال، خبر از جهان دهه شصت میلادی می رسید كه داشت فریاد می زد و پوست می انداخت. در اینجا جوانان نشسته بودند به رونویسی از شعر شاملو، غرب زدگی آل احمد، قصه های آل احمد و سروده های سایه و كسرایی مشغول و در آن سوی جهان غوغا بود.
روزنامه نویسی خالی شده بود از هر چه داشت در سال های خوش. روزنامه ها از سكوت پرشده، به صفحه ترحیم و تسلیت زنده بودند و همه یكدست، مجلات پر شده بود از پاورقی ها، اگر مستعان و آقابالاخانش نبودند، سپیده و ارونقی كرمانی و قاضی سعید بودند. همان مجله ها كه روزگاری تصویر مصدق و دكتر فاطمی و كاریكاتور چرچیل بر جلدشان بود و افشای ماسون ها، اینك صحنه جنگ خوانندگان و بازیگران بودند. گیرم هر كدام در صفحه شعری شعله شمعی نیمه جان را روشن نگاه داشته بودند. نسل بعد ادبیات باید از درون همین صفحه ها سر می زد كه زد. یك «فردوسی» بود به نقدهای دكتر براهنی تازه از راه رسیده و جنجالی كه فغان از آل احمد، فروغ، گلستان، شاملو بلند كرده. اما باز در همان یك دریچه آنها كه سهمی از اعتراض می جستند به ترجمه جوانی از بیروت رسیده نزار قبانی می خواندند و در لفاف شرح ظلم بر فلسطینی ها را می خواندند.
● خاك مرده چرا؟
این فضا، روزنامه نگار جوان را به فكر انداخت، به خود گفت برو ببین، خاك مرده چرا بر شهر پاشیده اند. برو از اینها كه قصه هایشان و شعرهایشان را می خوانی بپرس. جوان به راه افتاد. این می دانست كه در عالم شعر باید سرنخی را پی بگیرد كه از نیما آغاز می شد، رهروان نیما. در قصه باید دنبال آنان بگردد كه دنباله صادق هدایتند. هیچ نمی دانست كه اگر نیما بود، شهریاری هم هست. اگر صادق هدایت بود جمالزاده و صادق چوبك هم هستند.
اول از همه رفت سراغ گوهرمراد. دكتر ساعدی در مطب برادر در میدان قزوین كشیك می داد تا مجبور به طبابت وقت گیر نشود. چند روزی هم در هفته همان نزدیكی به بیمارستان روزبه می رفت و دستیار دكتر بطحائی روانپزشك بود. چه بختی برای یك روزنامه نگار تازه از تخم سر به درآورده. آن روز جوانی به ظاهر زمخت، اما با دلی به مهربانی گنجشك، با كلاهی مانند شهریار به سر كشیده، با همان لهجه شهریاروار دفتر مشقی زیر بغل آمده بود كه برای بچه ها قصه نوشته ام. ساعدی روزنامه نگار جوان را سنگ قلاب كرد كه با این صمدخان حرف بزن كه سه روز مرخصی گرفته و آمده تا بلكه قصه اش را چاپ كنند. كسی حاضر نمی شود. روزنامه نگار روزها را با ساعدی و صمد گذراند. پاسخ سئوال را نیافت اما آنان را شناخت.
روز دیگر رفت تا همان را كه آقاجلال گفته بود از شاملو بپرسد، در دفتر خوشه، روبه روی خانقاه صفی علیشاه. همان جا گیر افتاد روزها، هفته ها، عمو نجف دریابندری را شناخت، مترجمی كه همینگوی و اشتاین بك را با او شناخته بود، و رویایی شاعر دریایی ها و كویری ها، در همان دفتر كوچك روزنامه نگار اوجی، آتشی، نیستانی، مشفقی را شناخت و همه آنها كه می آمدند تا شعری به خوشه دهند كه نظر شاملو برایشان مهمتر از چاپ شعرشان بود. و دید همگان همه آن می جویند كه او.
به سراغ فروغ رفت كه پر پرواز گرفته بود و به بالی كه گلستان به او بخشیده بود به سرعتی باورنكردنی از جمع كسانی كه در صف منتظران چاپ شعری در صفحه شعر روشنفكر بودند جدا شده و خودش شده بود سرحلقه. نه كه دیگر به نادرپور و فریدون مشیری و سهراب التماس نمی كرد كه شعرش را بخوانند و نظر بدهند كه خود ده ها مانند گلسرخی و احمدرضا احمدی داشت كه داشت باورشان می كرد. كسی ندانست كه چطور فروغ در دو سالی شد هم طراز شاملو، اخوان و سپهری.
روزنامه نگار جوان در هر منزلگه ماند و در یك زمان در چند منزل. تا آن روز كه گذارش به طبقه ششم ساختمان وزارت آبادانی و مسكن افتاد، شمال پارك شهر، آن جا می باید از سیاوش كسرائی كه به كاری جز شاعری مشغول بود، از خاك مرده بپرسد. راز سكوتی را كه همه می گفتند سرشار از فریاد است. سیاوش سبیلش را جوید و تاس را به شرق تهران انداخت. آن جا در مدرسه ای محمود اعتمادزاده- آقای به آذین- با یك دستی كه داشت مانند مظهری از یكی از خدایان باستان بود، سنگی و سنگین. از به آذین رسید به سایه. و این جا باید ایستاد. روزنامه نگار جوان به سایه رسید انگار سرپناه خنكی در تابستان داغ. كسرایی تا عهد خود نشكسته باشد كه با نشریه ای مصاحبه نمی كرد، گفته بود: چرا از من می پرسی، از سایه باید پرسید چرا ده سال است غزلی نسروده.
● سایه كه بود
هوشنگ ابتهاج [هـ. الف. سایه]، اگر بخواهم به كاری برسم كه خود آن را خوش ندارد، یعنی شكافتن سلسله نسب، بایدم گفت نوه ابراهیم خان ابتهاج الملك رشتی است كه همزمان با نهضت جنگل نام و رسمی داشت در گیلان گرچه اصالتاً تفرشی بود و صاحب املاكی در گیلان. و سرانجام نیز با تیری كه در قلبش نشست در همان روزهای جنگل، در خطه گیلان جان داد. پسران ابراهیم خان چهار بودند. بزرگتر از همه میرزا آقاخان [شوخی روزگار نگر كه وی زمانی كه رضاشاه القاب را حذف كرد، بی نام شد چون بخشنامه اركان حزب میرزا و خان و آقا را ثبت نكرد و او همان نام گرفت كه مادر صدایش می كرد، عنایت].
مسعود بهنود
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست