سه شنبه, ۹ بهمن, ۱۴۰۳ / 28 January, 2025
به خودم آمدم
داشتم با کامپیوترم ور میرفتم که صدای گوشیام آمد، پیامک بود از مرتضی.
- میای بریم بیرون یه چرخی بزنیم؟
برایش نوشتم:
- آره! اما به شرطی که ماشین بابات رو بیاری.
چند دقیقه بعد اوکی را داد، مرتضی نزدیکترین دوست من بود، یعنی از وقتی دبیرستانی بودیم دوست شدیم، از آن بچههایی بود که عین خودم پایه شیطنت و شلوغی و دو در کردن درس و مشق بود، تنها دلخوشی مان از دبیرستان این بود که سر به سر معلمها بگذاریم، پونز بذاریم رو صندلیشون، قورباغه گیر بیاریم بذاریم تو کیف بچهها، رو کتاباشون از طرف یکی دیگه خاطره بنویسیم و از این کارها، خفنترین کار آن دورانمان هم وقتی بود که آقای صابر مدیر بداخلاق مدرسه که یکی دو باری من را اخراج کرده بود رفت دستشویی و تعقیبش کردیم و از زیر در توالت سه تا سیگارت انداختیم تو و فرارررر! تا دوماه ول کن ماجرا نبود و انواع و اقسام روشها را به کار برد که بتواند عامل ماجرا را شناسایی کند اما توی آن دو ماه ما دوتا ماستها را کیسه کردیم و مودبترین دانشآموز مدرسه شدیم. اما درسمان خیلی تعریف نداشت، من و مرتضی با تقلب جور هم را میکشیدیم، با هزار بدبختی دانشگاه آزاد قبول شدیم و یک ترم در میان مکافات پاس کردن واحدها را داشتیم، وضع مالی ما خوب بود،یعنی هیچوقت لنگ پول نبودم اما همیشه غُر میزدم که کمه و من بیشتر میخوام و از این حرفها. بابام هر عادت خوبی داشت این عادتش بد بود که از رانندگی وحشت داشت، یعنی حتی وقتی من گواهینامه گرفتم هم اجازه نداد پشت ماشین بنشینم، شاید دلیلش این بود که مازیار پسر عمویم که همسن من بود در یک تصادف وحشتناک همه خانواده عمویم را نیست و نابود کرد. به همین دلیل نمیگذاشت من ماشین بخرم.
نیم ساعت بعد مرتضی آمد و بوق زد، سریع رفتم پایین و سوار شدم، وقتی بیکار و بیحوصله میشدیم با هم چرخی توی شهر میزدیم و موسیقی گوش میدادیم و یواشکی اگر پا میداد تفریحی سیگاری هم میکشیدیم.
اعتیاد و سیگار هم کابوس مادر من بود، یعنی شب که میرسیدم حواسم بود که مثل جاسوسها من را نگاه میکند و دماغش را بالا میکشد که شاید بوی سیگاری چیزی حس کند! مرتضی کلی ادکلن ضد بوی سیگار داشت که مشکلمان را حل میکرد!! همه فکر و خیالم این بود که خیلی زود درسم را تمام کنم و بلایی سر خدمت سربازیام بیاورم و بروم خارج، دایی اردلان توی سوئد زندگی میکرد و قول داده بود که برایم بورس جور کند و بروم آنجا درس بخوانم، برای درس نبود، بیشتر میخواستم بروم جایی که بشود راحتتر زندگی کرد، پول که داشتم و آنجا هم میشد عشق دنیا را کرد، هر وقت با مرتضی بیرون میرفتیم بحثمان این بود، من از توی اینترنت اطلاعات کامل در مورد سوئد را بیرون کشیده بودم، یعنی حتی اسم تمام شهرهایش را حفظ بودم، هر وقت عکس مناطق دیدنیاش را میدیدم خودم را آنجا تصور میکردم، با تخته اسکی روی قلههای پربرف، توی تالار شهر استکهلم و محل اهدای جایزه نوبل، کنار در ورودی قصر سلطنتی استکهلم، ساختمان گلوبن، با لباس راحتی توی جزایر گوتلند و اولند و...
داشتم با هیجان برای مرتضی از باغ وحشهای اسکانسن در استکهلم، شهر زیبای مالمو، نوردنز آرک در هونه بو استراند و کول موردن که امروز عکسهایش را توی اینترنت دیده بودم تعریف میکردم، رسیدیم پشت چراغ قرمز، دختر کوچکی که روسریاش یه وری شده بود، با دسته گلی آمد و از کنار شیشه سمت من گفت:
- آقا! گل برای نامزدت نمیخری؟
مرتضی گفت:
- آخه کی حاضره نامزد این کلم بشه؟
بعد هر دویمان خندیدیم، دختر ناامید دور شد و من که کمی حالم گرفته شده بود گفتم:
- میدونی مرتضی! می خوام برم راحت بشم از این چیزا! اینجا نمیشه پیشرفت کرد. این بدبختا رو ببین. از گداهای توی پیاده رو که بچهشون رو میذارن تو دامنشون، از این گلفروشا و روزنامهفروشای سر چهارراهها، حال آدم گرفته میشه، میای بیرون یه حالی کنی، اینهارو میبینی اینجوری ضد حال میخوری!
مرتضی انگار فهمیده بود که از برخوردمان با دختر گلفروش ناراحت شدهام، نگاهی به چراغ قرمز کرد که هنوز ۸۰ ثانیه مانده بود، سریع در ماشین را باز کرد و دوید توی خیابان و چند شاخه گل از دختر خرید و گذاشت روی داشبورد و گفت:
- بیا! این هم واسه نامزدت!
دم غروب بود و خیابانها شلوغ، مرتضی گفت :
- پایهای بریم یه نوشیدنی بخوریم؟
بعد پیچید توی خیابان کناری و جلوی سوپر مارکت پارک کرد و دو نوشیدنی خرید، ایستاده بودیم کنار ماشین، پیرزنی که لباسهای مرتبی پوشیده بود گونی بزرگی دستش بود و میخواست از خیابان رد بشود، اما ماشینها امانش نمیدادند، تا میخواست یکقدم بگذارد یک ماشین سریع میآمد و مجبور بود برگردد، معلوم بود گونیاش هم سنگین است. مرتضی گفت:
- شرط میبندم الان یه ماشین میزنه بهش! بگو آخه تو که نمیتونی، این گونی گنده رو واسه چی با خودت اینور اونور میبری.
نوشیدنیام را دادم دست مرتضی و گفتم:
- بذار ردش کنم گناه داره.
- بابا معرفت! تا تو میری من هم از این فداکاریت با موبایلم فیلم میگیرم بعد روش موزیک میذارم به بچهها نشون میدم!
خندیدم، رفتم و با پیرزن سلام و علیک کردم و گونی را از دستش گرفتم، قبول نمیکرد، ولی گونی حسابی سنگین بود، با احتیاط از خیابان رد شدیم، خواستم گونی را بدهم که پرسیدم:
- تا کجا میرید؟ میخواید کمتکون کنم تا خونه؟
خندید و گفت:
- نه پسرم! زحمتت میشه، خونه نمیرم، دارم میرم مسجد.
- با گونی میرید مسجد؟!
پیرزن سعی کرد گونی را بگیرد و گفت:
- آره! واسه کار خیره، مسجد اونجاست، میبینی از اینجا؟
با دستش مسجد را نشانم داد، خیلی وقت بود مسجد نرفته بودم، یعنی درست از دو سال پیش که مراسم ختم عموم بود نرفته بودم، به پیرزن گفتم که کمکش میکنم تا مسجد. بین راه برایم تعریف کرد که هر چند وقت، مقداری از حقوق بازنشتگی خودش و شوهرش را جمع میکند و وسیله میخرد یا از همسایهها جمع میکند و به مسجد میآورد میدهد که به دست فقرا برسانند.
- آخه مادر من! چه اعتمادیه شما به اینا میکنین؟ از کجا معلومه بر نمیدارن واسه خودشون! ؟
- نه پسرم! اینجوریام نیست، حالا میای میبینیشون، آدمای خوبین، خوب مثل خود تو!
مرتضی زنگ زد به گوشیام.
- می گم بدجور جوگیر شدیها! بابا معرفت برگرد بریم چرخمون رو بزنیم!
- الان میام!
- ناقلا! نکنه طرف داره میبره نامزدت رو بهت نشون بده! گلا رو جا گذاشتی!
- دیوونه! گفتم الان میام!
رسیدیم جلوی مسجد، از چند پله گونی را بردم بالا، سمت چپ بعد از وضوخانه پیچیدیم توی یک دالان، کمی شلوغ بود، یکی دو نفر تندتند داشتند گونی و وسایلی مثل کیسه برنج و قوطی روغن و اینجور چیزها را جابجا میکردند، ته دالان اتاقی بود و دو سه پسر جوان همسن خودم داشتند توی یک دفتر بزرگ چیزهایی را مینوشتند، یکی دو نفر هم گونیها را باز و وسیلههای داخلش را تفکیک میکردند، همه چیز آنجا بود، از لباسهای دست دوم تا کفش، کیف، کله قند، دفتر و...! یکی از پسرها جلو آمد و گفت:
- خانم بهاری ! خوش اومدید، چرا زحمت کشیدید، یه زنگ میزدید خودمون میاومدیم خدمتتون.
سلام و علیک کردیم، کنجکاو شده بودم، پسرها توی مایههای خودم بودند، یعنی تیشرت و شلوار لی و هندسفری و شوخیهای معمول بین خودمان! تصور میکردم باید این کار را پیرمردهای جدی بکنند، وسیلهها را دادم و از یکی از آنها پرسیدم:
- شما اینجا کار میکنید؟ یعنی اینجا سر کارید؟
خندید و گفت:
- داداش! همه سر کارن! هر کسی یه جوری سر کاره!
از حاضر جوابیاش خوشم آمد و گفتم:
- یعنی حقوق مقوق مالیده است دیگه!
- نه دیگه! نگرفتی! ما واسه دلمون کار میکنیم، تو که باید اینا رو بدونی، مگه نوه خانم بهاری نیستی؟ اونه که اینجا رو میچرخونه، ما رو مامان بزرگت گذاشته سر کار! خدایی خوب مامان بزرگی داری.
خندیدم و گفتم:
- نه بابا! من نوهاش نیستم، دیدم نمیتونه این گونی رو بیاره کمکش کردم، حالا نگفتی داستان اینا چیه؟ بهت برنخوره ولی بهتون نمیاد از این تریپهای معرفتی باشید، کار واسه رضای خدا و این چیزا!؟
- نمیآد به قیافهمون؟! دمت گرم دیگه! ما هم آدمیم ناسلامتی! دانشجوییم به خدا! جیبت رو زدیم اینجوری ما رو میسابونی کف آسفالت؟ دمت گرم بابا! ای ول!
عذرخواهی کردم، برایم تعریف کرد که دو سال است تابستانها این برنامه را توی محل انجام میدهند، یعنی هر کس از اهالی محل وسیلهای دارد یا چیزی میخواهد کمک کند میآورد و به آنها میدهد و بچهها هم بیمزد و منت توی این کار کمک میکنند، برایم جالب شد، از قرار معلوم خانم بهاری یکی از پایهگذارهای این کار توی محل بود، یعنی با اینکه شوهرش توی خانه بستری بود باز این کار رو ول نکرد، از خودم خجالت کشیدم، یعنی یکدفعه حالم از خودم به هم خورد، خانم بهاری که ما را دید آمد و یواشکی گفت:
- دیدی بچهها مث خودتن؟ اینجا هر کسی واسه دلش کار میکنه، یکی ده دقیقه میتونه بیاد کمک کنه، یکی سه ماه هر روز یه ساعت میاد، کار واسه دله، تو هم کمک کردی، ناراحت نشو ولی خیلی از شما جوونا فکرتون اینور و اونوره، واسه مملکتتون دلتون نمیسوزه، واسه مردم خودتون دلتون نمیسوزه، منظورم تو نیستی پسرم! ولی آدم بخواد کار کنه، بخواد خیرش برسه میتونه همینجا کمک کنه، تو این اتاق ته دالون مسجد!
شماره پسری که اسمش پویان بود را گرفتم، خداحافظی کردم، هزار و یک فکر عجیب و غریب توی سرم آمد، با خودم گفتم! اینا کجای کارن تو کجایی! اینا با دلشون حال میکنن تو با گوریلای باغوحش کول موردن سوئد! رسیدم پیش مرتضی.
- معلومه نیم ساعته کجا رفتی؟ چرا دپرسی؟!
- مسجد بودم!
- اوه! نکنه مخت رو ریختن تو فرغون؟!
- آره! بدجور مرتضی!
تمام مدتی که با مرتضی بودم نفهمیدم چطور گذشت، فقط متوجه بودم که اون به شوخی مدام تیکه بارم میکند، رسیدم خانه، تا دو روز با خودم کلنجار میرفتم، شماره پویان را گرفتم و زنگ زدم.
- سلام! من فرهادم! یادت میآد با خانوم بهاری اومدم... آره!... میخواستم بدونم واسه اینکه من هم بیام باهاتون شرایطش چیه؟
خندید و گفت:
- چهارصد قطعه عکس سه در چهار، دویست برگ کپی شناسنامه همه همسایهها....! داداش بیخیال! شرایط چیه دیگه! پاشو بیا!
رمضان امسال سومین سالی بود که من با پویان توی مسجد کار میکردیم، پارسال اردوی جهادی هم رفتیم، نزدیک شهرکرد، مرتضی هنوز هم بعد از سه سال باورش نمیشود و میگوید: جوگیر شدی فرهاد! آخه آدم عاقل سوئد رو ول میکنه بره شهرکرد دوماه معلم بچههای روستا بشه؟!
حتی مادرم تا مدتها مخالف صد درصد رفتنم بود، اما وقتی دید واقعاً دلم با این کار است رضا داد، لیسانسم را با معدل خوب گرفتم و امسال اسفند امتحان ارشد دارم، هنوز هم دلم میخواهد بروم سوئد را ببینم، اما وقتی آدمهای نیازمند را میبینم، وقتی در خانهای را میزنم و بچهای با دیدن کیسه برنج چشمهایش برق میزند، وقتی مرد از کار افتادهای را میبینم که با تمام وجودش ما را دعا میکند، حس میکنم دلم اینجا گیر کرده است، من همان فرهاد سه سال قبلم، هنوز هم، همان لباسها را میپوشم، همانجور موهایم را آرایش میکنم اما دلم گیر کرده است، به قول خانم بهاری هر آدمی توی زندگیاش یه روز، یه جا، یه وقت، دلش گیر میکنه، دل من هم گیر کرد، خانم بهاری و آن گونی سنگیناش مسیر زندگی من را عوض کرد، پویان میگوید «اینا بهانهاس، خدا بخواد مسیر زندگی کسی رو عوض کنه میکنه، حالا با خانم بهاری یا بیخانم بهاری!»
پرنیان غزنوی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست