چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
باز گشت
زویا همین طور که با عجله بند کفشهایش را میبست به چشمهای معصومانه و پر از خواب روناک نگاه میکرد.
- پاشو مامان جان، فدات شم. اینطوری شل و بی حال نباش. الان میریم مهد کودک پیش خاله بهناز...
روناک با همان نگاه معصومانه به زویا نگاه کرد و چیزی نگفت. انگار کارش از گله کردن گذشته بود. توی سرویس، زویا موهای روناک را شانه زد و گلسرهای مهرهای شکل رنگیاش را به انتهای بافته موهایش زد.
- روناک جون! مامان دیگه از هفته دیگه ماشین میخریم خودم میبرمت مهد کودک.
روناک با صدای ضعیف اما خش دار گفت: میشه اصلا منو نبری مهد کودک!
- چرا مگه بهت بد میگذره؟
- نه خب، وقتی جمعه میشه خیلی خوبه، آخه پیشمی، برام غذای خوب میپزی. تازه کیک کشمشی که دیگه حرف نداره.
- آره اما روناک جون! مامانی! به خدا مجبورم برم سر کار. ولی خوب دختر گلم، مامان میره پول درمیاره و جمعه که شد میریم فروشگاه، تو اون سبدهای گنده رو پر از خوراکی، اسباببازی و... میکنی خب اگه نرم که روناک من نمیتونه اونا رو بخره.
- خب تو کمتر کار کن. من هم کمتر میخرم.
زویا خندهاش گرفت و با سر حرف او را تایید کرد. به چشمهای او خیره شد و با تمام وجود از اینکه با او بود لذت میبرد. توی فکر فرو رفت و یادش آمد که روناک را سه سال تمام نداشته. تمام سه سالی که روناک پیش او نبود هر لحظهاش تلخ و زجر آور گذشته بود. تقریبا از حالا میتوانست امید داشته باشد که برای همیشه روناک را با خود در ادامه زندگی همراه میکند.
- مامان نگاه کن رسیدیم، حواست باشه رد نکنیم.
زویا زود از جا پرید. وسایل روناک را روی دست گرفت. بلیت را داد و از در جلو اتوبوس پیاده شد.
- مامان یه پاستیل بخر واسم .
زویا با تمام عشقش به روناک نگاه کرد.
- روناک از وقتی اومدی پیشم داری خیلی واسم ناز میکنیها، فقط لوس نشی.
- نه .پاستیل بخر لوس نمیشم.
زویا درخواستهای روناک را انجام داد و او را دست مربی مهد سپرد.
زویا سر کار که رسید تمام گذشتهاش مثل صحنههای یک فیلم جلوی چشمش آمد. از همان لحظه اول، زمانی که منصور آمده بود خواستگاریاش، ۱۰ سال پیش، باورش نمیشد ۱۰ سال گذشته. انگار همین دیروز بود که تمام این بلاها و سختیها را از سر گذرانده بود. پدر خدا بیامرزش با منصور مخالفت میکرد.
- بابا جان زویا! تو کجا، این پسر کجا؟ تو لیسانسهای، تحصیلات داری، منصور دیپلم هم نداره..
و یاد خودش افتاد که ساکت چشمهایش را به گلهای قالی دوخته بود تا پدر برق چشمهای او را نبیند. باز پدر ساز مخالف میزد و منصور هم پافشاری میکرد. زویا نمیدانست چرا به او اعتماد کرده بود. مگر او چه داشت که زویا عاشقش شده بود... اما میدانست خیلی دوستش دارد.
منصور راهش را در دل خانواده زویا باز کرد. با دل و جرات بود و به پدر قول داده بود که عرضه کار را دارد و زندگیاش را جمع میکند. همین جور هم شد. در دل همه جا باز کرد و زندگیاش را هم جمع و جور کرد. اوایل زندگی با وساطت پدر زویا حیاط خلوت یکی از همسایهها را گرفته بود و از باغ کوچکی که پدرش در شهرستان داشت، سیب، انگور، پسته و... به هم محلیها میفروخت. پولی که از کادوهای عروسی نصیبش شده بود را رهن زیرزمین کوچکی در حوالی همان حیاط خلوت کرده بود. با همه اینها زویا راضی بود گرچه کم و کاستی زیاد به چشم میخورد.
به زودی منصور از آن حیاط خلوت مغازهای گرفت، گرچه از شهر دور بود اما قیمتش مناسب بود و توانست کاسبی کوچکی راه بیندازد و بعد مغازههای اطراف را اجاره کند، تمام اینها را مدیون تلاش و پشتکار خودش بود. شب و روز کار میکرد، صبح ساعت چهار بیرون میزد و شب یازده میرسید خانه، همین سختکوشیاش بود که توانست در چهار سال هم خانهدار شود، هم مغازهدار و هم امکانات خوب زندگی داشته باشد. هر روز به پول او اضافه میشد و زویا هر روز پیش پدر سر افرازتر میشد از اینکه انتخاب اشتباهی نکرده. زویا دختر کوچولویی را در دل داشت و هزار امید در سر.
روناک که به دنیا آمد شلوار منصور دو تا شده بود. دیری نپایید که خوشیهای زویا به تلخی بدل شد. منصور او را در شرف طلاق گذاشته بود. دو سال طول کشید تا بالاخره بدون اینکه جار و جنجالی به پا شود در کمال آرامش و خودخواهی منصور، زویا را طلاق دهد. اما از تلاطمی که در دل زویا بود هیچ کس خبر نداشت. خانه به نام زویا بود. مهرش را هم منصور نقدی پرداخت کرد اما روناک را هم در کمال بی رحمی از زویا گرفت و روناک سه سال تمام، پیش مادر منصور زندگی میکرد.
بماند که این سه سال چه به زویا گذشت و چه به منصور. اما حالا با سرطان گرفتن مادر منصور، او مجبور شده بود روناک را به زویا برگرداند و این بهترین خبر برای زویا بود. زویا تمام ناراحتیهای عصبی و روانیاش را با ورود روناک فراموش کرده بود. حالا چهار ماه است که روناک پیش اوست و او تلاش میکند ساعت کارش را به نصف برساند تا بیشتر با روناک باشد. انگار روناک سه سال در کما بوده و خدا او را دوباره به زویا برگردانده.
زویا از کاری که میخواست بکند مطمئن بود،اما از نتیجهاش کمی ترس داشت. به هر حال روبروی رییس روی صندلی نشست. این بار اول نبود که به اتاق رییس میرفت. اما این بار کمی فرق داشت.
- سلام آقای مشفق.
- بهبه! زویا خانوم! باد آمد و بوی عنبر آورد.
زویا از این بی پرده بودن رییس هیچ خوشش نمیآمد. گرچه بار اول نبود. میدانست رییس در سر فکرهایی میپروراند. اما همیشه برای بقای کار، خودش را به کوچه علی چپ میزد.
- میخواستم فقط مسئولیت امور مالی صبح را بگیرم و ساعت کاری کمتری داشته باشم. تا ساعت یک بیشتر نمیتونم اینجا باشم.
- حقوقتون کمه؟ یا جای دیگه بهتر از اینجا سراغ گرفتین؟
- نخیر! نه! راستش واسه خاطر دخترمه. نمیخوام تمام مدت تو مهد باشه.
- مگه اومده پیش شما؟
- بله ، مادر همسر سابقم بیمار شده و توانایی نگه داری روناک رو نداره، الان پیشمه.
زویا مشکل مالی نداشت ولی دلش نمیخواست شرایط خوبی که در این شرکت دارد را از دست بدهد، کم برای این پست زحمت نکشیده بود. رییس سرش را کمی خاراند و با لحنی سخرهآمیز گفت:
- البته مادرش بیمار نشده، میخواد زن بگیره. با یه بچه پنج ساله کسی زنش نمیشه. بچه رو از سر خودش باز کرده، امان از دست بعضی از این مردا! شما هم مسئولیت قبول نکن، بچهاش رو بهش پس بده، یعنی هر کسی جای شما باشه این کار رو میکنه، الان داری به این خوبی زندگی میکنی. شاید دوباره ازدواج کنی و بچهدار بشی. میدونی که من نیرو مثل تو ندارم تازه میخواستم ساعت کاریت رو زیاد کنم.
زویا از حرف زدن و حالتهای رییس داشت حالش به هم میخورد. کمی به خودش مسلط شد و گفت:
- البته وجود روناک تو زندگیم خیلی لازمه. اگه موافقت نکنید،مجبور میشم استعفا بدم.
- من که قبول نمیکنم. بگذریم. براتون یه پیشنهاد متفاوت دارم، اگه ممکنه ناهار رو با هم باشیم، توی رستوران کنار شرکت جای معقولیه، غذاش هم خوبه.
زویا بیآنکه چیزی بگوید اتاق آقای مشفق را ترک کرد. هیچ چیز برای یک زن بدتر از آن نیست که احساس ناامنی کند، درست حسی که زویا پیدا کرده بود، وسایلش را برداشت و فقط یک نامه نوشت:
مدیر عامل محترم
جناب آقای مهندس مشفق
با سلام
احتراما به دلیل پارهای مشکلات شخصی و رفتارهای خارج از عرف که با اینجانب در محل کاری شکل گرفته است، از ادامه همکاری با شرکت معذورم و بدین وسیله استعفای خود را تقدیم میدارم، تمام اسناد اداری به همراه کلید دفتر کارم به معاونت تحویل داده شد.
با احترام
نمیدانست کار درستی کرده یا نه. اما میدانست الان باید یک آژانس بگیرد تا زودتر به روناک برسد. همین کار را هم کرد. توی راه احساس کرد روناک او را از دست مشفق پیر و خرفت نجات داده است، شاید هم داشت کار ش را توجیه میکرد.
- روناک شام چی دوست داری درست کنم فدات شم؟!
- آبگوشت.آخه مادربزرگ واسم آبگوشتهای خوشمزه میپخت.
زویا پنج ماه به معنی واقعی زندگی کرده بود. زندگی با روناک نهایت آرزوی او بود. برایش آبگوشت گذاشت. او را حمام کرد و عروسکها و اسباببازیهای او را که تازه خریده بود، توی کشوهای کمدش جا سازی کرد. میز شام را که چید صدای آیفون او را از جا پراند. از مانیتور که نگاه کرد با کمال تعجب و ناباوری منصور را دید. چهار ستون بدنش شروع کرد به لرزیدن.
- بله؟!
- زویا میشه یه دقیقه دم در روناک رو ببینم و برم؟!
- داره غذا میخوره.
- میمونم تا غذاش تموم بشه
- نه بیا بالا.
صدای پای منصور را از پلهها شنید. زویا یاد گذشته افتاد. احساسش این بود که باید به منصور اعتماد کند. زنگ واحد را زد. روناک در را باز کرد.
- سلام روناکی بابا. داشتی چی میخوردی؟
- آبگوشت.
منصور با نگاهی معنا دار زویا را دید زد. زویا با بی میلی سلام کرد.
- بابا جون! بیا بشین آبگوشت بخور.
زویا با همان سردی برای منصور آبگوشت کشید. سعی میکرد دست و دلش نلرزد، یاد روزهای اول زندگیشان افتاد که تمام روز منتظر منصور میماند که از در بیاید و از دست پختش تعریف کند.
- خیلی عالیه. مامان زویا، مثل مامانبزرگ پخته. مگه نه روناک.؟!
- اوهوم...
منصور باز زویا را نگاه کرد، سعی میکرد دست و دلش نلرزد، یاد روزهای اول زندگی شان افتاد که تمام روز غذا نمیخورد که برسد خانه و با زویا شام را دو نفری بخورند. میخواست سر صحبت را باز کند، برای همین گفت:
- زویا! شنیدم میخوای ماشین بخری. نگیر! تو که این بنگاهیها رو نمیشناسی، فیل رو درسته قورت میدن، تو هم که تو ماشین خریدن وارد نیستی، خودم یه جا سراغ دارم قابل اعتماده، میشه از اونجا برات خرید.
زویا با تعجب نگاهش کرد.
- واسه خاطر هر دوتاتون میگم، منظوری نداشتم، راستی! ماشینم رو از آیفونت دیدی؟
- نه!
- بیا.... بیا ببین. دیروز ۶۰ تومن پاش دادم، اما دیگه ماشین عشق آدمی مث من نیست، یعنی بدون روناک و تو... چه جور بگم، شدم کفتر بیجفت، گفتنش واسهام سخته حق هم داری باور نکنی اما...
زویا دستپاچه شد، حالا میفهمید چرا منصور یکدفعه و بیخبر آمده بود اینجا، میتوانست حدس بزند که منصور چه میخواهد بگوید اما دلش میخواست منصور ذره ذره آب بشود و حرف بزند. برای همین خودش را به ندانستن زد و گفت:
- میشه بگی چی شده؟ حال مادرت خوب شده اومدی روناک رو ببری؟!
منصور لبش را گاز گرفت، عادتش بود، وقتی گریهاش میآمد برای اینکه اشکش سرازیر نشود لبش را گاز میگرفت.
- زویا... میدونم بهت بد کردم، میدونم هیشکی باور نمیکنه، میدونم هر کی بهت برسه میگه منصور دوراش رو زده، عشق و حالش رو کرده حالا فیلش یاد هندستون کرده باز اومده سراغت، اما به جون روناک که میدونی چقدر دوستش دارم پشیمونم، آره، رفتم دنبال این و اون، خودم رو ذلیل کردم، آبروی تو و خانواده ات رو بردم، مادرم رو با کارام روانی کردم، اما الان برگشتم، سرم خورده به سنگ، به خدا هیچکی واسهام زویا نشد... هیشکی...
دیگر نتوانست کلمهای بگوید، اشکش سرازیر شد و شروع به گریه کردن کرد، روناک را سفت بغل گرفت و از زویا میخواست با همه بدیهایی که کرده او را ببخشد. زویا تنش داغ شده بود، دلش میخواست منصور را بیرون کند اما چیزی نمیگذاشت، با خودش فکر میکرد دارد دیوانگی میکند اما روناک آنجا بود، هنوز گل سری که از صبح روی موهایش زده بود همان جا وسط موهای سیاهش بود، اشک توی چشمهای روناک حلقه زد، تا حالا گریه بابایش را ندیده بود، با همه معصومیتش به زویا و منصور نگاه کرد، برای اولین بار آنها را زیر یک سقف و دور یک سفره میدید.
زویا همیشه میگفت میدونم همه تون فکر میکنین دارم توجیه میکنم که چرا همه چی رو فراموش کردم و منصور رو پذیرفتم اما اون شب تو چشمای روناک یه چیزی بود که دل سنگ رو آب میکرد، دل من که سهله، فقط این دفعه حواسم جمعه که خودم واسه منصور شلوار بخرم که دو تا نشه!!!
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست