یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

مهدی هاشمی بدون جنجال و حاشیه


مهدی هاشمی بدون جنجال و حاشیه

با بیش از ۴۰ سال تجربه بازیگری در تمام عرصه های هنری, ناگهان نقش نادر سیاه دره خُل وضعی را در فیلم «هیچ» بازی می کند که همه انگشت به دهان می مانند

با بیش از ۴۰ سال تجربه بازیگری در تمام عرصه‌های هنری، ناگهان نقش نادر سیاه‌دره خُل‌وضعی را در فیلم «هیچ» بازی می‌کند که همه انگشت به دهان می‌مانند؛ «امیرقاسم» فراموشی‌گرفته‌ای را در «آلزایمر» بازی می‌کند که اگر ندانی و نشناسی‌اش، واقعا باور ‌می‌کنی داری زندگی ‌یک آدم ‌خوشحال و کودک‌سرشتِ آلزایمری را می‌بینی که هر جا باشد خوش است. کارا‌کتر «آقا یوسف» بازنشسته‌ را هم بازی می‌کند که برای ارتزاق و گذران زندگی خودش و دخترش، حاضر است کف زمین خانه‌های مردم را دستمال بکشد، شیشه‌ها را بشوید و... ‌‌راجع به «مهدی هاشمی‌» حرف می‌زنیم، کسی که می‌گوید اگر بازیگر نتواند نقش‌های جدید و جالب را بازی کند که دیگر بازیگر نیست؛کسی که می‌گوید در همه سال‌هایی که سیمرغ را به من ندادند هم گفتم حتما حقم نبوده؛ کسی که می‌گوید شانس آوردم بازیگر شدم! ‌‌گفت‌وگوی‌مان با «مهدی هاشمی» ‌زمانی انجام شد که برای آرامش روح و روانش به جنگل‌های تُویر شمال ایران، در خانه‌ای که برای خودش ساخته، جایی که هنوز نه خبری از آب و برق است و نه تکنولوژی، پناه برده بود و در تاریکی و سکوت مطلق با ما حرف می‌زد.

● تلویزیون، من را از سینما دور کرد

بعد از مجموعه‌های «معجزه خنده» و «روزگار قریب»، در سینما کار نکردم اما اینگونه نبود که درکل از کار تصویری فاصله بگیرم؛ در آن سال‌ها «طلسم‌شدگان» داریوش فرهنگ، «چراغ جادو»ی همایون اسعدیان که یک سال و نیم طول کشید، «هزاران چشم» و «دکتر قریب» کیانوش عیاری، «کارآگاهان» حمید لبخنده و همچنین یک سال کار با دانشجویان تئاتر را تجربه کردم اما در سینما کاری انجام نمی‌دادم؛ البته دلیل دوری‌ام از سینما به خاطر حضور در کارهای تلویزیونی چند ساله بود که باعث می‌شد دیگر وقتی برای کار در سینما برایم باقی نماند، ضمن این‌که پیشنهادهای سینمایی که گهگاه داشتم، چنگی به دل نمی‌زدند و برای من زیبایی نداشتند. همواره گفته‌ام اگر کاری خوب باشد، تفاوتی برایم نمی‌کند در کدام عرصه باشد؛ تئاتر، سینما و تلویزیون، هر جا باشد حضور خواهم یافت اما واقعیت این است که اولویتم حضور در فیلم سینمایی است.

● منتظر جایزه نباشید

زمانی که در جشنواره فیلم فجر برای بازی در فیلم «۲ فیلم با یک بلیت» سیمرغ را گرفتم، داوران جشنواره اکثرا از دوستانم‌ بودند، با وجود این وقتی سال گذشته دوباره سیمرغ جشنواره فجر را گرفتم، با این‌که باز هم دوستانم داوران جشنواره بودند، تعجب کردم جایزه را به من دادند (خنده!) فکر می‌کنم سال گذشته داوران به من یک نوع سمپاتی یا علاقه داشتند. شخصا جوایز را با وجود این‌که خیلی خوشحال‌کننده هستند، زیاد جدی نمی‌گیرم! البته منکر اهمیت داشتن جایزه برای بازیگران نمی‌شوم؛ وقتی بازیگری از جشنواره‌ای جایزه نمی‌گیرد، خیال می‌کند حالا چه خبر است اما وقتی این اتفاق برای بازیگر می‌افتد، می‌بیند آنچنان خبری هم نبوده! بزرگانی در سینمای جهان بوده‌اند که در دوران بازی‌شان حتی یک جایزه هم نگرفته‌اند اما هیچ‌گاه از اهمیت‌شان کاسته نشده. نمی‌توان منکر خوشحال‌کننده بودن جایزه و تایید بازی شما توسط منتقدان و مردم شد ولی یک بازیگر نباید هیچ موقع فقط منتظر جایزه باشد بلکه باید کارش را تمام و کمال و با کیفیت بالا انجام دهد. متاسفانه برخی همکاران را می‌بینم که خیال می‌کنند جایزه و سیمرغ خیلی مهم هستند و وقتی جایی مورد تقدیر قرار می‌گیرند، می‌گویند بالاخره حقم را گرفتم و از این حرف‌ها! این‌ها اشتباه است؛ در وهله اول کار باید برای خود هنرمند، بعد سینماشناسان، منتقدان و مردم اهمیت داشته باشد البته منظورم از مردم، آن دسته‌ای است که سطح شعور بالاتری در سینما دارند، نه عامه‌ای که زیاد درگیر این عرصه نیستند.

● سیمرغ هم نمی‌بردم ناراحت نمی‌شدم

از آنجا که در جشنواره‌ها هیچ‌وقت فرصت نمی‌کنم تمام فیلم‌هایی که در بخش مسابقه شرکت کرده‌اند را ببینم، اگر جایزه یا سیمرغی نبر‌م‌ ناراحت نمی‌شوم چون مطمئنا بازیگری بوده که بهتر از من بازی کرده. از همه مهم‌تر این‌که انتخاب بازیگر برتر، یک کار سلیقه‌ای است و هیچ‌کس دخالتی در آن ندارد اما این‌که سال گذشته سیمرغ جشنواره را من بردم، شاید به خاطر ارادت و رفاقتی بوده که با دوستان داشته‌ام، وگرنه همکارانی داشته‌ام که بهتر از من بازی کرده باشند. در هر صورت از این‌که مورد تایید قرار گرفتم، خوشحالم و از همه متشکر.

● این شایعه است!

این‌که می‌گویید هر فیلم یا سریالی که می‌خواهد ساخته شود، حتما یک نسخه از فیلم‌نامه‌اش قبل از ساخت در منزل من پیدا می‌شود، اگر صحت داشت بسیار خوشحال می‌شدم(خنده). اگر چنین اتفاقی هم بیفتد، تاییدش نمی‌کنم. آدم سعی می‌کند یک مرز و آبرویی برای خودش درست کند و نباید به راحتی آن را از دست بدهد. تا حالا اتفاق نیفتاده از بازی در کاری پشیمان شوم اما پیش آمده قبل از این‌که برای بازی در کاری به توافق برسم، بدانم که قرار است در یک کار متوسط یا زیر متوسط بازی کنم! اجازه بدهید اسم کاری را نبرم چون همه کارگردان‌های‌شان از دوستانم هستند.

● تحقیق کردم تا بدانم آلزایمری‌ها چگونه هستند

وقتی می‌خواهم نقشی را بازی کنم، تمام کاراکترهایی که تا آن روز بازی کرده‌ام را فراموش می‌کنم و خودم را دربست در اختیار آن نقش می‌گذارم. برای بازی در آلزایمر که یک مورد خاص بود، از دوست عزیزم «امید رستگار» خواهش کردم یک تحقیق وسیع و جامع درباره بیماری «آلزایمر» انجام دهد و او نیز این کار را برای من انجام داد. در فیلم «آلزایمر»، جزو آن‌ دسته افرادی بودم که بر اثر یک ضربه دچار «آلزایمر» شده بود؛ ‌آلزایمر ممکن است ناشی از زوال عقل یا پیری یا چیز دیگری باشد اما در این فیلم قرار بود نقش کسی را بازی کنم که بر اثر ضربه دچار درصد زیادی فراموشی شده اما کم‌وبیش یک چیزهایی هم یادش می‌آید. برای درست درآوردن این کاراکتر، شروع کردم به تحقیق که اصلا حافظه در کدام قسمت سر قرار دارد و به‌صورت علمی این موضوع را بررسی کردم، چون اگر این کارها را انجام نمی‌‌دادم، مطمئنا کاراکتر «امیر قاسم» را اشتباه بازی می‌کردم. این کاراکتر نشانه‌های بسیار ریزی داشت، مثلا اگر دستم را روی سمت راست سرم می‌گذاشتم، مردم یا کارشناسان نمی‌گفتند آقای هاشمی حافظه که سمت راست سر قرار ندارد؟ به همین دلیل تحقیقات گسترده‌ای روی این کاراکتر انجام دادم تا اشتباهی انجام ندهم. بازیگر در هر کاری باید آنقدر خالی باشد که بتواند روح نقشی که نویسنده نوشته و کارگردان توضیحات تکمیلی‌اش را داده و او‌ قرار است بازی کند را درون خود جای دهد.

● غیرمجاز دلپذیر من!

وقتی با یک کارگردان جوان ۳۵ ساله به نام «مصطفی کیایی» برخورد کردم، دیدم چقدر استعداد در او وجود دارد، به همین دلیل سر فیلم «غیر مجاز» احساس می‌کردم دارم یکی از ایده‌آل‌ترین فیلم‌های زندگی‌ام را بازی می‌کنم. با وجود این‌که ‌این فیلم در مردادماه گرم تهران و در شهرک دفاع مقدس فیلمبرداری می‌شد و در یک جهنم واقعی بازی می‌کردیم و از زمین و آسمان آتش می‌بارید اما لذتی که از حضور در فیلم این کارگردان می‌بردم، به همه چیز می‌ارزید. گروه ۴۰-۳۰ نفره «غیرمجاز»، با وجود تمام سختی‌هایی که داشتند یک زندگی ۲ماهه دلپذیر را تجربه کردند.

● تفاوت‌ نقش‌ها در «هیچ» و «آلزایمر»

کاراکتر «نادر سیاه‌دره» در فیلم «هیچ» مابه‌ازای واقعی داشت؛ بچه که بودم، آدمی را دیدم که در یک ساعت، ۷۰تا تخم‌‌مرغ پخته خورد! خیلی‌‌ها در زندگی‌شان ‌‌چنین بیمارانی را دیده‌اند، ولی در «آلزایمر» از آنجا که «احمدرضا معتمدی» معلم فلسفه است و خودش هم نویسنده و کارگردان فیلم، زیاد خودش را دربند واقعیات نکرد. «امیرقاسم» با وجود ابتلا به فراموشی، شعبده‌بازی هم می‌کند، بنابراین ممکن است این سوال پیش بیاید که آقا مگر کسی که آلزایمر دارد می‌تواند شعبده‌بازی هم بکند؟ بنابراین در «آلزایمر» مقداری عنصر تخیل نیز وجود دارد. منظورم این است که برای بازی کردن این نقش در «آلزایمر» مابه‌ازای واقعی نداشتم و باید نقش کسی را بازی می‌کردم که فراموشی دارد، خوش‌خیال است، از همه چیز خوشحال می‌شود، کودک‌وار از هر حادثه‌ای استقبال می‌کند، دنبال مامن می‌گردد و علاوه بر همه اینها هنر شعبده‌بازی نیز دارد!

● ‌با کاراکترهایم، قله‌ها را فتح می‌کنم

در جواب این‌که می‌گویید چرا خیلی از بازیگران سینمای ایران بازی در نقش‌هایی مثل «هیچ» یا «آلزایمر» را قبول نمی‌کنند، ‌حالا به هر دلیل‌، باید بگویم حرفه و شغل من بازیگری است، برای این کار تربیت شده‌ام و امروز بیش از ۴۰ سال است که دارم در سینما، تلویزیون و تئاتر کار می‌کنم، بنابراین باید از نقشی که در ذهن خودم ‌علامت سوال به‌وجود آورده و در مقابلم قرار دارد استقبال کنم. باید تمام سعی و توانم را برای ملموس و باورپذیر کردن آن به کار بگیرم وگرنه همه می‌توانند نقش‌های معمولی را بازی کنند!

● با اینا خستگیمو در می‌کنم

الان که با شما گفت‌وگو می‌کنم، بالای جنگل‌های «تُویر» هستم. کنار جنگل جایی را برای خودمان درست کرده‌ایم که هنوز حتی برقش هم نیامده و بدویتی دارد که یادگار زمان کودکی من است و الان در تاریکی مطلق با شما صحبت می‌کنم. آن زمان‌‌ تابستان‌ها گاهی به همراه خانواده می‌رفتیم ساحل چمخاله که این‌جا، بوی آن‌جا را می‌دهد و من را یاد بچگی‌هایم می‌اندازد. اینجا دریا ندارد اما وقتی فشار کار یک مقدار اذیتم می‌کند، به اینجا پناه می‌آورم. صبح‌ها صدای پرندگان را می‌شنوم، گوش‌هایم را برای شنیدن هیچ صدایی و سکوت مطلق تیز می‌کنم، صداهای پرندگان، سگ‌ها و همه موجوداتی که این‌جا زندگی می‌کنند را به وضوح و جدا جدا می‌شنوم و معنای طبیعت را لمس می‌کنم، چون در شلوغی شهر خیلی همه چیز قاطی شده! به غیراز آلودگی چشمی و تصویری، آلودگی صوتی هم روح و روان مان را آزار می‌دهد. انسان‌هایی که در شهر زندگی می‌کنند، انسان‌های تکه‌تکه‌اند، یکپارچه نیستند و مانند جام بلوری می‌مانند که ترک برداشته‌اند! به همین دلیل است که همچنان بهترین و بکرترین پناهگاه برای انسان‌های شهری، طبیعت است. شاید همین اتفاقات است که موجب شده به محض این‌که ۲ روز تعطیلی پیش می‌آید، صف طویل اتومبیل‌ها به سمت دامنه طبیعت کشیده می‌شود؛ چیزی که ‌شهرنشینان از آن محروم‌ هستند.

● گروه خونی‌ ما ۲ نفر به‌هم می‌خورد

همه چیز زندگی من و «داریوش فرهنگ» با هم است(خنده)؛ از رفاقت و کار بگیرید تا‌ بازی و تفریح و ورزش. به قول خودش «ما دوستان گرمابه و گلستان یکدیگریم.» حتی بارها اتفاق افتاده سر همکاری در فیلمی به این نتیجه رسیده‌ایم که اگر با هم کار نکنیم بهتر است. رفاقت‌مان اصلا دلیلی برای حضور همیشه من در کارهای «داریوش فرهنگ» یا همکاری مداوم‌مان با هم نیست، دوستی‌مان سر جایش، کارمان هم سرجایش. رفاقت من و «داریوش فرهنگ» از ۴۰ و خرده‌ای سال پیش، زمانی که دانشجوی سال اول بازیگری بودیم شروع شد و خوشبختانه تا امروز هم پابرجا مانده است؛ ما ۲ نفر گفت‌وگوهای بی‌پایانی راجع به سینما و تئاتر داریم، اگر ناخواسته به یک میز بیلیارد بربخوریم، ممکن است ۳-۲ ساعت سرگرم بازی با یکدیگر شویم و اصلا متوجه نشویم زمان چگونه گذشته، وقتی به استخر می‌رویم زمانی به‌خودمان می‌آییم که ۲ - ۳ ساعت است در حال شنا کردن هستیم! این‌ها نشان می‌دهد، ما ۲ نفر گروه خونی‌مان به هم می‌خورد، البته طی این ۴۰ سال بعضی اوقات از دست یکدیگر دلخور هم شده‌ایم و همیشه همه چیز گل و بُلبُل نبوده، بالاخره این هم بخشی از کار است! (خنده)

● نه اجازه گرفت، نه ما مجبورش کردیم

اجازه گرفتن برای قدیمی‌ترها بود یا در خانواده‌هایی که سنت‌های کهن خیلی رعایت می‌شود، اصلا در حرفه ما چیزی به اسم اجازه گرفتن وجود ندارد که کسی بخواهد با اجازه دیگری بازیگر شود؛ زمانی هم که «نورا» دخترم ‌قصد داشت وارد این حرفه شود، چیزی به اسم اجازه گرفتن وجود نداشت چون جوان وقتی به ۲۰ سالگی می‌رسد، دیگر خودش باید راهش را انتخاب کند، نقش من و مادرش فقط در حد کسانی بود که می‌توانند مشاوران و کمک‌کننده‌های خوبی برایش باشند و در همه حالت از او پشتیبانی کنیم، وگرنه هیچ وقت اجباری در کار وجود ندارد که بخواهیم نظرمان را تحمیل کنیم! من هنوز در مورد خودم نمی‌دانم آیا راه درستی را آمده‌ام یا نه، چه برسد به این‌که بخواهم بگویم دخترم راه درستی انتخاب کرده یا نه!

● ‌در ناکجاآباد زندگی می‌کنیم!

همیشه درباره خودم گفته‌ام چون کار دیگری جز بازیگری بلد نیستم، وارد این حرفه شده‌ام اما در جواب این‌که می‌گویید، زندگی خانوادگی‌ام با توجه به هنرمند بودن همسرم (گلاب آدینه) و دخترم (نورا هاشمی) سختی‌های زیادی دارد، باید بگویم نه، اصلا اینطوری نیست و ما هم مثل همه مردم زندگی معمولی خودمان را داریم. ما زندگی سختی نداریم، زندگی سخت را خانواده‌هایی تجربه می‌کنند که برای زندگی کردن پول ندارند. در گذشته وقتی ‌افسران ارتش را به ماموریت به مناطق دوردست می‌فرستادند، یا خانواده‌های‌شان را با خود می‌بردند یا مجبور می‌شدند تنها به آن ماموریت بروند و گاهی نیز ناچار می‌شدند ازدواج‌های دیگری را صورت دهند. نمی‌خواهم بگویم بازیگری به اندازه زندگی آن افسران سختی دارد اما بازیگر در ناکجاآباد زندگی می‌کند؛ یکهو می‌بینید بازیگر از نظر مکانی مجبور می‌شود چند ماهی به نقطه‌ای دورافتاده یا اصلا جغرافیای دیگری سفر کند یا اصلا مجبور می‌شود چند وقتی را با روحیه دیگری زندگی کند. بازیگر چه از لحاظ جسمی و چه روحی، شخصی است که مکان ثابتی برای زندگی ندارد! درست است که بازیگران هم خانواده دارند اما اگر خیلی حرفه‌ای باشند، ناگهان می‌بینید در ناکجاآباد زندگی می‌کنند. هر حرفه‌ای سختی‌های خودش را دارد، بازیگری هم یک حرفه است. بله، بعضی نقش‌ها هست که طرف راه می‌رود، دوربین هم همان‌ را می‌گیرد و چون قیافه خوبی دارد، اسمش را بازیگر می‌گذارند، این کار آسان است! (خنده) قدیم‌ها که بازیگرها راه می‌رفتند و دوبلورها به جای‌شان حرف می‌زدند، آن‌که خیلی آسان‌تر بود، حتی یک نفر هم به جای‌شان آواز می‌خواند!

● وقتی حالم خوب می‌شود

تنها چیزی که شاید حتی فکر کردن به آن هم می‌ترساندم، بی‌پولی است چون اصلا اهل قرض گرفتن از دیگران نیستم و وقتی این اتفاق برای من می‌افتد، گیج می‌شوم و اعتماد به نفسم را از دست می‌دهم. البته بی‌پولی را زمانی که جوان بودم تجربه‌ کرده‌ام و دیده‌ام آنقدرها هم ترسناک نیست و ‌خیلی عادی است ولی حالا که یک مقدار سنم بالاتر رفته، حتی از فکر کردن به آن هم می‌ترسم و این حس ترس همیشه با من هست؛ مثل ترس از تصادف در جاده که با خیلی‌ها همراه است. از بس راننده‌ها در جاده‌ها تند می‌روند و ایران هم از نظر تصادف رتبه اول در دنیا را دارد، همیشه می‌ترسی از این‌که یک‌دفعه ماشین‌ها با هم شاخ به شاخ شوند و.... از حادثه برای عزیزان و نزدیکانم هم به‌شدت واهمه دارم و همیشه از این می‌ترسم که خودم و مردم کشورم روزی در نابسامانی و فقر به سر ببرند. اصلا وقتی بفهمم اتفاق‌های بد زندگی کم می‌شود، حالم خوب می‌شود. ما در جهان پر از مشکلی زندگی می‌کنیم که اگر چیزی از بدی‌هایش کم بشود، خوشحال می‌شوم. از طرفی چون شنا هم می‌کنم، وقتی در آب هستم، ۲ ساعت نرمش‌های بدنی انجام می‌دهم، معلق می‌زنم و انواع و اقسام کارهای بدنی را در آب انجام می‌دهم چون وقتی در آب هستم، علاوه بر این‌که خودم را شست‌وشوی بیرونی می‌دهم، ‌شست‌وشوی درونی‌ هم می‌شوم چون در فضایی زندگی می‌کنیم که به محض این‌که حتی چند دقیقه ‌راه می‌رویم، تمام هیکل‌مان پر از کثیفی می‌شود، چه ظاهر و چه باطن!

● شانس آوردم بازیگر شدم

این‌که یکی از بزرگ‌ترین علاقه‌های زندگی من رانندگی طولانی‌مدت آن هم تنهایی در جاده‌ است، مربوط به روحیه‌ام می‌شود و همیشگی نیست بلکه بعضی اوقات دوست دارم این کار را تجربه کنم.

شاعر بزرگی گفته «کوه و بیابانم آرزوست» این هم یک خواسته و آرزوست، شاید طرف برود کوه و بیابان، همان روز اول بترسد و از آرزویش پشیمان شود! در همین مجله زندگی ایده‌آل چند وقت پیش گفته بودم که چون خودم را در مشاغل کارمندی و عادی نمی‌دیدم، دنبال شغل‌های آزاد و باز می‌گشتم و به این نتیجه رسیده بودم که رانندگی، شغل آزادتری نسبت به سایر مشاغل است. رانندگی کامیون در جاده‌ها، آزادترین شغل ممکن در دنیاست که می‌توانی تنهایی به هر آنچه دوست داری فکر کنی و دیگر کسی نیست به شما بگوید حتما باید این ساعت بیایی سرکار، آن ساعت بروی و در اختیار خودت هستی.

واقعا شانس آوردم بازیگر شدم چون بازیگری حرفه‌ای است که تنوع زیادی دارد، در واقع منِ بازیگر هیچ شغلی ندارم ولی همه مشاغل را دارم! چون نقش‌های مختلفی به ما پیشنهاد می‌شود و این ما هستیم که باید انتخاب کنیم و مسلما نقشی را که دوست نداشته باشیم، انتخاب نخواهیم کرد. در واقع می‌خواهم بگویم در هنر آزادی وجود دارد. راننده کامیون شدن را دوست داشتم چون برای خودت آزادی، در اختیار خودتی و تنهایی می‌توانی برای خودت به هر چیزی دوست داری فکر کنی.

روزی که قرار است بروم سر فیلمبرداری، ۵صبح بیدار می‌شوم، لباس پوشیده و حاضر روی کاناپه خانه‌ام دراز می‌کشم تا راننده بیاید دنبالم و بروم سر کارم اما وقتی سر فیلمی نیستم، شب و روزم قاطی است! گاهی می‌بینی شب تا صبح بیدارم، بعد صبح می‌خوابم تا ظهر! یعنی زمان برای من کله‌پا می‌شود! روزهایی هم می‌روم سراغ کتاب‌ها و روزنامه‌هایی که فرصت نکرده‌ام بخوانم‌شان.



همچنین مشاهده کنید