دوشنبه, ۲۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 13 May, 2024
مجله ویستا

سوسیالیسم چرا وچگونه


سوسیالیسم چرا وچگونه

با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی وبلوک شرق, امپریالیسم سرمست از این پیروزی, ازدهان یکی از تئوریسینهایش یعنی آقای فوکایاما, پایان تاریخ را اعلام کرد وخود را تنها حقیقت و واقعیت بر این کره ی خاکی معرفی کرد و بدون هراس از هیچ بدیل وآلترناتیوی به غارت و چپاول بشریت شدت بخشید, آن هم با چهره ی واقعی و بدون نقاب اش, یعنی نئولیبرالیسم

با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی وبلوک شرق، امپریالیسم سرمست از این پیروزی، ازدهان یکی از تئوریسینهایش یعنی آقای فوکایاما، "پایان تاریخ" را اعلام کرد. وخود را تنها حقیقت و واقعیت بر این کره ی خاکی معرفی کرد. و بدون هراس از هیچ بدیل وآلترناتیوی به غارت و چپاول بشریت شدت بخشید، آن هم با چهره ی واقعی و بدون نقاب اش، یعنی نئولیبرالیسم. و تمام آن امتیازاتی را که در دوران جنگ سرد، ازیک سو به خاطر هراس از جهان گیرشدن کمونیسم واز دیگر سو، به خاطر مبارزه ی خود کارگران آن کشورهای امپریالیستی به آنها داده بود، یکی پس از دیگری بازپس گرفت. مسئله فقط به بازپس گیری امتیازات اجتماعی محدود نمی شود. " اصول خود- مخرب رشد سرمایه داری حتی دست آوردهای تمدن بشری را به طور روزافزونی مورد مخاطره قرارداده است. و شالوده های طبیعی زندگی را تهدید می کند، سرمایه داری به تشدید رقابت میان تک تک افراد مردم دنیا نیاز دارد. واز این رو "جنگ همه باهم" را برمی انگیزد.

استراتژی زیر فشار گذاشتن و از عرصه بدر کردن یکدیگر توسط تک تک افراد در حیات اقتصادی (محیط کار) فضای اجتماعی عرصه های زندگی روزمره را در بر گرفته و زمینه را برای پروبال گرفتن لجام گسیخته ی "فرهنگ کینه ودشمنی" و گسترش اعمال زور و ستم جمعی و فردی به اونواع و اقسام مختلف آماده می سازد و کار را به جایی می رساند که در اکثر واحدهای اجتماعی، اعمال زور و ستم امری متداول و طبیعی تلقی می شود."

امروز اما، و در شرایط کنونی که برنامه های نئولیبرالیسم و تضادهای درونی سرمایه داری، آن را دچار یکی ازبزرگترین بحرانهای اقتصادی کرده، یک بار دیگر این سوال به صورت گسترده ای مطرح شده است : آیا آلترناتیوی برای سرمایه داری وجود دارد؟ پاسخ به این سوال اما حتما قرار نیست به سوسیالیسم ختم شود، ما امروز بر سر دوراهی ِ یا سوسیالیسم یا بربریت ایستاده ایم.

● اما چرا باید به سوسیالیسم اندیشید؟

"همین که مفهوم آزادی به مغز انسان راه یافت، دیگرهیچ چیز نمی تواندآن را بیرون کشد."

هگل دراین جمله به چرایی ی تلاش انسانها برای رسیدن به آزادی می پردازد. همین که دغدغه ی زندگی در خور انسان، ذهن انسان را درگیر خودش کرد هیچ چیزمانع کوشش او برای بدست آوردن آن زندگی نخواهد بود. اماهگل آزادی را به نوعی دریگانگی سوژه وابژه می بیند. فوئرباخ هم آزادی را در گذار از مذهب که به گمان او علت " از خودبیگانگی" بشراست می بیند. مارکس اما معتقداست " ....درمالکیت سرمایه داری، حواس ما به کالاها بدل می شوند، به نحوی که تنها با برانداختن مالکیت خصوصی به معنای رهایی کامل همه ی حواس و خصیصه های انسان است؛ اما این رهایی است ، دقیقا از آن رو که این حواس و خصیصه ها هم به لحاظ ذهنی و هم به لحاظ عیی انسانی می شوند. چشم به صورت چشمی انسانی درمی آید، یعنی موضوع یا ابژه ای به دست انسان و برای انسان ساخته شده است. بنابراین، حواس در پراکسیس بی میانجی خود نظریه پرداز می شوند. این حسها برای خاطر خود شیء و با شیء ارتباط می گیرند، اما خود شیء همانا یک رابطه ی عینی ِ انسانی با خود و با انسان است، و به عکس."

وانسان اما، برای رسید به این همه، در نظام سرمایه داری دچار محدودیت های فراوانی می شود. چراکه در نظام سرمایه داری اساس، مالکیت خصوصی است و روابط شکل کالایی به خود می گیرند.انسان خود نیز به شیءی برای ارزش افزایی تبدیل شده و حاکمیت پول سیطره ی خود را بر تمام زوایای زندگی بشری می گستراند. پس در جامعه ای باید جستجویش کرد که حس رقابت برای کسب سودِ بیشتر در آن ازبین رفته باشد. جامعه ای که در آن تلاش برای بازگرداندن هویت وخصلت اجتماعی، تعاون، نوعدوستی وعشق ورزی به یکدیگر به تلاشی همگانی تبدیل شده باشد. و ثروت ازخصلت محدود بورژوایی اش به چیزی برای " تسلط به تمامی بالیده ی انسان برنیروهای طبیعی، اعم از طبیعت به معنای خاص وطبیعتِ بشری تبدیل شود. یعنی به کار گرفتن ِ مطلق ِ امکاناتِ آفریننده ی[انسان ها] بدون هیچ پیش فرض دیگری جز زمینه ی تحول همه ی نیروهای انسانی به عنوان هدفی در خود: بی آن که با ملاک از پیش تعیین شده ای اندازه گیری شود. مگر نه این است که انسان فقط از جنبه ای خاص به بازتولید خود نمی پردازد، بلکه کلیت خود را بازتولید می کند؟ مگر نه این است که انسان می کوشد در حد چیزی که شده است باقی نماند بلکه در حرکتِ مطلق ِشدِمان باشد؟"

تلاش در مسیر سوسیالسیم تلاش برای زیستن ِ آگاهانه، فهمیدن وکشف کردن بی پایان ِ ناشناخته های هستی و پروسه ی خودآزادسازی ی انسان است. نظامی که درآن آزادی تک تک افراد شرط آزادی همگان است."....تاریخ سرمایه داری تاریخ ِ خودگرایی ی انحصارطلبانه ای است که درآن هر انسان ِمالداری در فضای خودمدارانه ی خویش در را به روی دیگران می بندد و به رفیقان خود فقط به چشم ابزارهایی می نگرد که به کار ِ پیشبرد منافع اشتها آور او می آیند. اما سوسیالیسم طرح انهدام فرد برای خاطر جامعه را در سر نمی پروراند، بلکه برعکس خواهان این است که " پیوندهای جمعی ِ میان مردان و زنان را در تراز نیروهای فردی ِبه تمامی بالیده شان از نو برقرار سازد. پیشرفت آزادانه ی هرکس می بایست شرط پیشرف آزادانه ی همگان باشد واین مقصود را فقط می توان از راه برانداختن ِ مالکیت خصوصی به دست آورد."تنها هنگامی که فردِ انسان، انسان واقعی، شهروند انتزاعی را دوباره به خود باز گرداند، و به عنوان فرد ِانسان در زندگی ِ روزانه ی خود، کار فردی و روابط فردی اش رابه صورت ِ موجودی نوعی در آورد، تنها هنگامی که انسان نیروهای خاص خود را همچون نیروی اجتماعی باز شناسد و سازمان دهد به نحوی که نیروی اجتماعی دیگر به صورت نیروی سیاسی از او جدا نباشد، تنها آن هنگام است که رهایی ِ بشر کامل خواهد شد. واین تنها می تواند در جامعه ای سوسیالیستی به وجود آید.

انسانهای جامعه ی سوسیالیستی درنظر مارکس انسانهایی مانند هنرمندان آزاد هستند. آزادند که "بدون انگیزه ی ضرورت جسمانی تولید کنند؛ وهمین سرشت است که در نظر مارکس گوهر همه ی افراد به شمار می آید." من با پرورش شخصیت فردی ام از رهگذر ساختن جهان، همچنین به تحقق بخشیدن به آن چیزی می پردازم که به ژرفترین نحو با دیگران شریک ام، به نحوی که فرد و هستی ِ نوعی در سرانجام ِ کار یکی می شوند. فرآورده ی من عبارت است از هستی ِ من برای دیگری، وهستی دیگری را برای من پیش فرض می گیرد. سوسیالیسم بازآفرینش ِ جامعه است توسط انسان و برای انسان. و"این همه میسر است. همان طوری که بهترین الگودر حفظ طبیعت، رعایت نظم طبیعی ِ حاکم برآن است، در جامعه نیز بهترین الگوی سعادت فردی و همگانی پیروی از نظم انسانی است.

● و اما چگونه می توان به جامعه ای سوسیالیستی رسید؟

وقتی ما می گوییم دنیای بهتری ممکن است، باید این را کاملا روشن کنیم که منظور از آن اتخاذ یک سیستم اجتماعی ِ جدیدی است که بر اساس منطق اجتماعی ِ کاملا متفاوتی با سرمایه داری بنا می شود.

" تغییر بنیادین سوسیالیستی از طریق از بین بردن ابزار بروکراتیک دولتی ِ موجود و جایگزین کردن آن با خود حکومتی ِ کارگران صورت می گیرد."

مارکس با این توضیح انتقال به سوسیالیسم را به عنوان "انقلاب علیه دولت" در نظر می گیرد و به این نتیجه می رسد که " سوسیالیسم ِ دولتی یک تاقض در کلام است " و از نظر لنین هم " ماشین کهنه ی دولتی باید در هم شکسته شود، زیرا دولت بورژوایی متکی بر جدایی و بیگانگی ِ توده ها از قدرت است. آن انقلاب سوسیالیستی که این نوع دولت را حفظ می کند، جدایی ِ توده ها از قدرت، وابستگی و فرمان برداری ِ آنها را حفظ خواهد کرد. قدرت باید مستقیما به توده ها واگذار شود، اگر نخست مانعی که طبقه ی کارگر را از قدرت جدا می کند در هم شکسته نشود، چنین امری ممکن نخواهد بود. انقلاب تنها به مفهوم انتقال قدرت از یک طبقه به طبقه ی دیگر نیست، انقلاب هم چنین مستلزم گذار از یک نوع قدرت به نوع دیگر است. انقلاب جدایی میان حکومت شوندگان و حکومت کنندگان را از میان بر می دارد و طبقه ی کارگر را قادر می سازد تا حکومت کند. تئوری احراز قدرت اگر متضمن نابودی و دگرگونی ِ قدرت نباشد بین این دو قطب در نوسان خواهد بود؛ یا یک ذهنیت گرایی بی انتها که جوهر انقلاب و سوسیالیسم را در ارتقاء یک کادر سیاسی ِ معین می یابد، که در نهایت چیزی جز یک بوروکراسی ِ حزبی نیست، ویا برداشتی فراطبقاتی از دولت است. پس تنها یک انقلاب سوسیالیستی و آن هم انقلابی از پایین و توسط خود کارگران باید صورت گیرد. اما چرا تنها طبقه ی کارگر دارای چنین پتانسیلی برای دگرگونی این نظام اجتماعی است؟ وقتی سازمان کار به نحوی سازمان دهی شده که بیشتر افراد جامعه حتی از محصول تولید خویش نیز بی بهره اند و نظام موجود را بازتولید و قدرتمندتر می کنند، انگیزه ی خلاقیت وآفرینش که اصلی ترین تفاوت میان انسان و حیوان است، محو می شود و انسان از انسانیت خویش بیگانه می شود.

از سوی دیگر اما مولدین یا همان کارگران به برکت موقعیت خود در روند تولید نه تنها زیر فشار تضادها به کسب آگاهی نایل می گردند بلکه علاوه بر آن به منافع عینی خود نیز پی می برند به عبارت دیگر طبقه ی مالک وسایل تولید و ابزار تولید با خرید و مصرف نیروی کار که متعلق به طبقه ی کارگر و فاقد وسایل تولید است ارزش افزایی می کند که فرایندآن منجر به انباشت سرمایه می شود. این رکن پایه ای ِ تحولات عمیق در جامعه و توضیح منطق تحولات اساسی در یک دوره ی درازمدت است. بر پایه ی همین رابطه ی پایه ای است که جامعه نظم دلخواه خویش را شکل می دهد و مبارزه برای کسب منافع مختلف و مبارزه ی طبقاتی، نه فقط در صحنه ی آشکارتر سیاسی و اجتماعی، بلکه در عرصه ی سازمان ِ کار به محرک و موتور تغییر و تحولات در جامعه تبدیل می شود. پس تنها کارگران مزدبگیری که توسط سرمایه استثمار می شوند انگیزه و ظرفیت تجمع برای این تغییر اجتماعی را دارند. اما این کارگران چگونه باید به این درک برسند که دارای چنین توانایی هستند؟ و برای اینکه طبقه ی کارگر از یک طبقه ی اجتماعی ِ در خود تبدیل به یک طبقه ی سیاسی ِ برای خود شود چه پروسه ای را باید طی کند؟ " چگونه یک طبقه ی فرودست می تواند متحد شود تا به یک دولت تبدیل شود؟ کلید نبرد برای رهایی کارگران، تکامل آنان، توسط خود کارگران با توانایی های فکری و سازمانی است. کارگران برای آزادی باید خود را نه فقط از زنجیرهای سرمایه و دولت بلکه همزمان از باورهای نادرست در باره ی وضعیت و وظایف پیش رویشان در نبرد رها کنند.

مشکل اما درست در همین جاست، چرا که طبقه یک رابطه ی اجتماعی است که اعضای آن دارای موجودیت های همگنی نیستند بلکه مسایلی از قبیل نژاد، مذهب، رنگ پوست، جنسیت وقومیت در رشد وآگاهی ِ افراد این طبقه تاثیر دارد و از طرفی طبقات مسلط در حالی که بر تولید اقتصادی واستفاده ی از نیروی قهریه تسلط دارند عرصه ی تولید فکری را هم کنترل می کنند و از طریق فرهنگ، دین، هنر، ادبیات، قانون و عرف به بازتولید و حفظ نظام طبقاتی می پردازند. ازاین رو به سبب زندگی ِ مبتنی بر رقابت که به علت کالایی شدن کلیه ی مناسبات اجتماعی و تسلط مطلق طبقه ی حاکمه بر روند تقسیم کار شدت می گیرد، اشکالی از آگاهی در ذهن طبقه ی کارگر شکل می گیرد که عاجز از توضیح سیستماتیک ارتباط متقابل مسایل اجتماعی است بدون بررسی ِ همه جانبه ی مقوله های بیگانگی، ازخودبیگانگی، و شیء وارگی، اعلام طبقه ی کارگر به عنوان عامل تاریخی ِ دگرگون ساز، ساده دلانه خواهد بود. ارتقاء طبقه ی کارگر به درجه ی یک نیروی سیاسی قادر به عمل از مسیری بغرنج و دشوار می گذرد. درک منافع طبقاتی باید به طور ذهنی صورت گیرد.

پرولتاریا باید نخست برای کسب آگاهی ِ ماسبی نسبت به موقعیت اجتماعی خود تلاش کند، شرایط ِ عینی ِ زدگی ِ خود را دریابد و سپس به منافع مشترک خود پی ببرد. تازه بعد از این مرحله است که پرولتاریا می تواند به عنوان عامل طبقاتی وارد عمل شود، مفهوم طبقه ی کارگر به عنوان عامل تاریخی ِ دگرگون ساز " از این رو یک مقوله ی امکان است." و به همین نسبت نیز هیاتی واقعی به خود می گیرد. چرا که واقعیت فقط عبارت نیست از آنچه که هست، بلکه همچنین از آنچه که خوهد شد. و این امر تنها در چارچوب سیاسی- سازمانی و در طی مبارزه برای منافع حیاتی مستقیم تحقق پذیراست.

این طبقه زمانی می تواند به یک طبقه تبدیل شود که متشکل شده باشد و بتواند در عرصه ی سیاسی ِ جامعه در جهت کسب قدرت سیاسی به جدال با سرمایه بپردازد. حضور طبقه ی کارگر در عرصه ی مبارزات سیاسی زمانی میسر است که کارگران بتوانند در یک تشکیلات متشکل شوند یعنی عرصه ی سیاسی داشته باشند و بتوانند بر سر کسب قدرت سیاسی در جامعه به مبارزه بر خیزند. نفی جامعه ی طبقاتی امروز بدون مداخله ی آگاهانه، انقلابی و سازمان یافته میسر نیست در عین حال، مداخله ی آگاهانه برای نفی شرایطی که در گذشته به ما رسیده است به درک درست این تاریخ نیاز دارد. به قول انگلس :"دیگر دوران شبیخون ِ اقلیتی آگاه در راس توده های نادان برای تحقق انقلاب به پایان رسیده است. آنجا که سخن از تغییر کامل سازمان اجتماعی است، حضور آگاهانه توده ها ناگزیر و الزامی است آنها باید دریابند که هدف از چه قرار است وبرای چه باید با تمام وجود وارد میدان شد."

برای تهیه ی این مقاله از کتاب مارکس وآزادی نوشته ی تری ایگلتون و چند مقاله ی دیگر استفاده شده است .

محمد اسماعیل وندی

توسط انجمن فرهنگی هنری سایه