پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
مجله ویستا

موضوع انشا میراث فرهنگی و آثار باستانی


موضوع انشا میراث فرهنگی و آثار باستانی

مثل همیشه, اول از همه با صدای بلند به همه سلام می کنم چون بابایم می گوید سلام, سلامتی می آورد وکلن چیز خوبی است تازه, من جدیدن

مثل همیشه، اول از همه با صدای بلند به همه سلام می کنم.چون بابایم می گوید سلام، سلامتی می آورد.وکلن! چیز خوبی است. تازه، من جدیدن! یک چیز دیگر هم یاد گرفته ام که آقا معلم می گوید معنی اش همان سلام است. اما یک باجه ! فارسی است.پس یک بار دیگر با صدای بلند به همه( درود ) می کنم. راستش این آقا معلم ما عجب مغزی دارد.چون همیشه برای انشا به ما موضوع های قشنگ می دهد. تازه، همین آقا معلم ما فرار مغزها هم محسوب می شود.چون هر روز زنگ آخر به ما می گوید که برای خودمان نقاشی بکشیم و نیم ساعت مانده به زنگ آخر، از مدرسه فرار می کند و وقتی به پنجره های دفتر می رسد، دولا دولا راه می رود تا آقا مدیر متوجه نشود که آقا معلم فرار مغزها شده است و جلویش را بگیرد.

راستش من میراث فرهنگی و آثار باستانی را خیلی دوست می دارم.چون این میراث فرهنگی خیلی چیز خوبی است و به درد می خورد. و من هر کجا که بتوانم از این میراث های فرهنگی و آثار باستانی کش می روم و یواشکی به خانه مان می آورم.مثلا یک بار که مدرسه، نفری دو هزار تومان از ما گرفته بود که ما را به یک آثار باستانی قشنگ ببرد;ولی در عوض سر ما راکلاه گذاشت و ما را به یک آثار باستانی درب و داغان و مخروبه برد،وقتی حواس همه پرت بود و نگهبان آن آثار باستانی درب و داغان رویش آن طرف بود، من به یک کاشی آبی که رویش پر از گل و بلبل بود و داشت از دیوار کنده می شد لگد پراندم.

و وقتی کاشی کنده شد، یواشکی زیر پیراهنم گذاشتم تا به خانه مان بیاورم و ما هم میراث فرهنگی داشته باشیم. چون من فکر می کنم توی خانه بهتر می شود از میراث فرهنگی و آثار باستانی متحافظت! کرد. لااقل دیگر زیر باد و باران نمی ماند. چون من از کتاب جغرافی یاد گرفته ام که باد و باران فرسایش می آورد و آثار باستانی را داغان می کند. البته آن روز وقتی به خانه برگشتم و کاشی میراث فرهنگی ام را از زیر پیراهنم درآوردم و به مادرم نشان دادم و لبخند پت و پهنی زدم; مادرم با کفگیرش یکی زد پس گردنم و گفت:"خاک بر سرت کنن ذلیل مرده. دوهزار تومن را حیف کردی برای این آجر پاره؟" و من حسابی دماغم سوخت. داشتم می گفتم که من له له می زنم برای این میراث فرهنگی و دیوانه و مفتول! آثار باستانی هستم.یک بار،آن وقتها که عمو ماشالله هنوز کارگر آجر پزی بود و صاحاب کارش بیرونش نکرده بود، آن قدرپیش صاحاب کارش زبان ریخته بود و ننه من غریبم بازی در آورده بود تا صاحاب کارش راضی شده بود که نیسان آجر پزی را به عمویم قرض بدهد.

مادرم می گوید آن روز عمو ماشالله به صاحاب کارش گفته بود که مادر زن عمو- که الان با سه تا بچه قد و نیم قد طلاق گرفته است- مرده است و دل صاحاب کارش سوخته بود و نیسان آجرپزی را به عموماشالله داده بود. من و مادرم که خواهر نق نقویم را بغل کرده بود و زن عمو و سه تا بچه قد و نیم قدش و همسایه زن عمو که زن چاق اخمویی بود و چهار تا بچه اش و بابایم و عموماشالله و شوهر آن زن اخمو، سوار نیسان شدیم و عمو ما را برد به شیراز.البته ما همه اش توی راه بودیم و فقط دو ساعت در شیراز ماندیم.اما همان دوساعت برای روح تشنه من که لاله! و شیدای میراث فرهنگی و آثار باستانی است، باز هم غنیمت بود. ما به هر میراث فرهنگی و آثار باستانی که می رسیدیم، به آن ابراز علاقه می کردیم و ما بچه ها اسم خودمان را به ترتیب بزرگ به کوچک روی آن آثار باستانی می نوشتیم تا به همه مردم ثابت کنیم که چه قدر عاشق میراث فرهنگی مان هستیم و تاریخ آن روز را هم زیر اسم هایمان زدیم تا اسم ما هم در تاریخ ثبت شود.البته پسر بزرگه همسایه زن عمو این ها، که اسمش جلال بود، هیچ وقت اسم خودش را قاطی اسم ما نمی نوشت.

چون او روش و اتد! خاص خودش را داشت.جمال همراه خودش یک رنگ اسپری قرمز آورده بودو روی همه آثار های! باستانی که ما به دیدن آنها می رفتیم، یک قلب گنده می کشیدو تویش یک حرف (ج) و یک حرف (م) می نوشت.البته من حدس می زنم (ج) را به خاطر این می نوشت که حرف اول اسمش است و (م) را هم حتما به خاطر میراث فرهنگی می نوشت. قلب هم که معلوم است،نشانه عشق است دیگر. و من مطمئن هستم جلال هم مثل من به میراث فرهنگی عشق می ورزید. ما به یک میراث فرهنگی رفتیم که در آنجا مجسمه یک مرد قرار داشت که مردم می گفتند گویا مجسمه یک شاعر است. زن عمو به جلال گفت که با اسپری قرمزش لپ های مجسمه را قرمز کند و وقتی جلال لپ های مجسمه را قرمز کرد، همه ما کلی خندیدیم و شاد شدیم و با انگشتمان، مجسمه را به هم نشان می دادیم و از خنده ریسه می رفتیم.عمو از بس که با شدت می خندید،صدایش مثل صدای شغال شده بود. و آنجا بود که من فهمیدم در آغوش چنین خانواده با احساس و شادی عجب مزه ای دارد که آدم به میراث فرهنگی و آثار باستانی بیاید و چه قدر خوش می گذرد و لذت بخش است.

ما در راه برگشت به یک آثار باستانی رفتیم که خیلی درب و داغان شده بود.اما باز هم قشنگ بود و من از کتاب تاریخ یاد گرفته ام که اسم آن جا تخت جمشید است و خیلی قبلن!ها کوروش و داریوش آنجا قصرهای قشنگ ساخته بودند و روی تخت جمشید می خوابیده اند. ما در تخت جمشید هم اسممان راروی میراث فرهنگی ها وآثار باستانی ها نوشتیم و عشقمان را به تخت جمشید هم اثباط! کردیم.بعد، بابایم و بابای جلال و عمو ماشالله یک مسابقه قشنگ اجرا کردند و ما بچه ها کلی خوشحالی کردیم.

بابایم و عمو ماشالله و بابای جلال، هر سه تایی شروع به تکان دادن یک آثار باستانی که یک جورایی هم شبیه شیر بود و یک جورایی هم شبیه اسب بود و روی زمین افتاده بود،کردند.و ما بچه ها هم با شور و شعف و هیجان آنها را تشویق می کردیم و سوت می زدیم و دست می زدیم و ای ول ای ول می خواندیم. و آن سه مرد نامدار چه تلاش های بی دریغی از خود نشان می دادند! بعد از اینکه مسابقه تمام شد، مادرم که همیشه من را دوست دارد،در حالی که به من اشاره می کرد رو به جلال کرد و گفت:"اسم این ذلیل مرده را هم تکی بنویس" جلال هم با اسپری قرمزش،روی یک سنگ، بزرگ بزرگ اسم من را نوشت و بعد با یک فلش، اسم من را به سربازی که روی سنگ کنده کاری شده بود و یک نیزه دستش بود وصل کرد و من کلی ذوق کردم و مثل بابایم که به همه می گوید"دمت گرم"، من هم به جلال دمت گرم گفتم.

من توی تخت جمشید خیلی میراث فرهنگی و آثارباستانی های قشنگ دیدم. اما هر چه چشم گرداندم نتوانستم تختی که جمشید رویش می خوابید را ببینم.من فهمیدم این آثارهای باستانی که باقی مانده قصر کوروش و داریوش است،خیلی محکم است.چون من هر چه قدر هم که به آنها لگد می زدم نمیشکست و داغان نمی شد و من حدس زدم که حتمن! کوروش و داریوش مصالح کاخشان را از خارج آورده اند که این قدر جنسش خوب است و حتمن! اصل بوده است و بازار مشترک و چینی نبوده است.البته من یک چیز دیگر هم فهمیدم و متوجه شدم که کوروش و داریوش و بچه هایشان آن قدر وضعشان خوب بوده است که همیشه دلستر می خورده اند.چون من خودم با چشم های خودم شیشه ها و قوطی های دلسترشان را دیدم که همه جا روی زمین پخش شده بود.

فقط نمی توانم سر در بیاورم، کوروش و داریوش و بچه هایشان که این همه با فرهنگ بوده اند چرا شیشه های دلسترشان را توی سطل آشغال نگذاشته اند و همه را روی زمین انداخته اند؟ آن روز عمو ماشاالله از پشت نیسان دوتا هندوانه در آورد و ما روی سر ستونهایی که روی زمین افتاده بودند نشستیم و با اشتها هندوانه خوردیم.دلتان نخواهد، چه قدر هم شیرین و قرمز بود. بعد، زن عمو همه پوست هندوانه ها را یک گوشه پرت کرد و گفت"اشکالی ندارد کود می شود برای زمین"بعد همه ما که خیلی بهمان خوش گذشته بود، سوار نیسان شدیم و به سمت تهران راه افتادیم.وسط های راه، من دیدم که مادر جلال که زن چاق اخمویی هست، از توی کیفش یک آینه درآورده است و مشغول وارسی سوراخ دماغش شده که ببیند تمیز است یا نه؟ زن عمو به آینه اشاره کرد و گفت:"چه قدر قشنگ و خوش تراش است" و مادر جلال گفت که آینه را با دسته قاشقی که همیشه توی کیفش برای مواقع ضروری نگه می دارد، از آ ینه کاری های شاه چراغ کنده است و بعد لبخند پر غروری زد.

و من دیدم که چه جوری نگاه زن عمو پر از حسادت و حسرت شد. و فهمیدم مادرم راست می گوید که می گوید زن عمو حسود است و متوجه شدم که چرا مادرم هیچ وقت چشم دیدن زن عمو را ندارد. البته آن روز یک اتفاق خنده دار هم برای ما افتاد.وسط های راه، پلیس، راه را بر روی نیسان ما بست و به عمو ماشالله گفت که چون ماها!پشت نیسان نشسته ایم و کارمان غیر قانونی است، می خواهد برای عمو ماشالله جریمه بنویسد. عمو ماشالله هم به پلیس راه گفت که اشکال ندارد، آن قدر جریمه بنویس تا چشم هایت چهار تا شود. و بعد بلند بلند خندید و ما هم به خنده افتادیم.

من به همه طوسیه! می کنم که از آثارهای! فرهنگی و میراث باستانی!دیدن کنید و مثل ما برای دیدن این چیزها از خودتان عشق و علاقه نشان دهید و سعی کنید چیزهای قشنگ از آن یاد بگیرید.چون کلن! چیز خوبی است و به درد می خورد.درآخر من از پشت همین تریبون به همه اعلام می کنم که قصت! دارم در آینده به همه آثار باستانی های مهم دنیا بروم. مثلن! به اهرام مصر بروم و در آنجا برج ایفل را ببینم و وقتی به آلاسگا رفتم از تاج محل هم دیدن می کنم و سعی می کنم به همه آثار باستانی های دنیا، مثل آثار باستانی های خودمان عشق بورزم و علاقه ام را ثابت کنم و هیچ تبعیضی هم قائل نشوم.چون تبعیض قائل شدن چیز خوبی نیست و به قول بابایم دشمنی می آورد.

نویسنده : آیه اسماعیلی