پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

در این سرای بی کسی, کسی به در نمی زند


در این سرای بی کسی, کسی به در نمی زند

سرا, بی کس تر از همیشه در خلوت سردی فرو رفته است مردان پیر, این باقی مانده نسل های دور از راه می رسند, کرکره مغازه هایشان را بالا می کشند, درهای چوبی و پوسیده با قژقژ ناخوشایندی باز می شود آنان به داخل می روند و طبق عادت هر روزشان به کار مشغول می شوند و با مهارت و تجربه ۵۰ یا ۶۰ ساله شان وسایلی می سازند, آن وقت در سرمایی که آتش هیزم حریفش نمی شود به انتظار خریدارانی می نشینند که آنان را فراموش کرده اند, چون دیگر به ساخته هایشان نیازی ندارند

سرا، بی‌کس‌تر از همیشه در خلوت سردی فرو رفته است؛ مردان پیر، این باقی‌مانده نسل‌های دور از راه می‌رسند، کرکره مغازه‌هایشان را بالا می‌کشند، درهای چوبی و پوسیده با قژقژ ناخوشایندی باز می‌شود آنان به داخل می‌روند و طبق عادت هر روزشان به کار مشغول می‌شوند و با مهارت و تجربه ۵۰ یا ۶۰ ساله‌شان وسایلی می‌سازند، آن وقت در سرمایی که آتش هیزم حریفش نمی‌شود به انتظار خریدارانی می‌نشینند که آنان را فراموش کرده‌اند، چون دیگر به ساخته‌هایشان نیازی ندارند.

وارد سرا می‌شوم، روزگاری در این سرا مشاغلی رونق داشته که امروز آرام و بی‌خبر فراموش می‌شوند و از خاطره یک ملت می‌روند بدون این که حس نوستالژیک کسی را برانگیزند یا اظهار تاسفی را درپی داشته باشند. به در و دیوارها نگاه می‌اندازم، دیوارهایی که توان ایستادگی ندارند و مانند صاحبان پیرشان خمیده‌اند. در میان مغازه‌های بسته دکانی باز است که بیشتر از مشتری چوب دارد؛ خرده چوب‌هایی که تا مچ در آن فرو می‌روی؛ پیرمردی میان این خرده چوب‌ها نشسته و به بیرون خیره شده است.

از او می‌پرسم: شما چه کار می‌کنید؟

برمی‌گردد نگاهی می‌اندازد و لبخندی می‌زند:

● خراطی

نگاه پرسشگر من را که می‌بیند، می‌گوید:

خراطی یعنی تراشیدن چوب به شکل متقارن و منحنی‌های کوچک و بزرگ که در پایه‌های صندلی یا ساخت قلیان‌، عصا و کنگره کاربرد دارد.

ـ چند سال است که کار می‌کنید؟

ـ ۷۰ سال، از ۴ سالگی پیش پدرم کار می‌کردم.

آهی می‌کشد: خدا بیامرزدش ۱۳ تا بچه داشت، یکی را هم به مدرسه نفرستاد می‌گفت فقط کار و کار و کار.

ـ درآمدتان چطور است؟

لبخندش عمیق‌تر می‌شود.

ـ در این حد که جلوی گدایی را بگیرد.

ـ به این فکر نیستید که کار دیگری را شروع کنید؟

ـ چه کاری؟ کسی که ۷۰ سال از عمرش را پای یک شغل گذاشته چه کار دیگری بلد است؟ ما پیرتر از این حرف‌ها هستیم و نه راه پس داریم و نه راه پیش.

ـ صاحبان این مغازه‌هایی که بسته‌اند، کجا رفته‌اند؟

پیرمرد نگاه تلخی می‌اندازد: مرده‌اند.

بیرون می‌آیم و او را با تنهایی‌اش تنها می‌گذارم. او درست می‌گوید، درهای چوبی مغازه‌ها پر از آگهی‌های ترحیم کهنه و نو است. به عکس‌هایشان خیره می‌شوم و صاحبانش را همان طوری به یاد می‌آورم که سال‌ها پیش هنگام بلاتکلیفی آسمان در تشخیص صبح صادق و کاذب از خانه‌هایشان بیرون می‌زدند و برای زودتر رسیدن به رزقی که معتقد بودند حتما باید حلال باشد، قدم‌هایشان را تندتر می‌کردند تا مشتری‌های عجولشان را بیش از این منتظر نگذارند، اما دیگر از آن پیرمردهایی که چند دهه یکسره کار کرده‌اند، فقط تصویری بر دیوار مانده است و تسلیتی بر درهایی که به نظر می‌رسد کسی خیال گشودن آن را ندارد.

جلو می‌روم. صدای مغازه‌داری را می‌شنوم که در میان سرایی که سنت در آن محتضر است با گوشی همراهش بلند صحبت می‌کند و آرامش فضا را بر هم می‌زند، او جوان‌تر از بقیه است و حدود ۴۵ سال دارد.

این شغل دیگر بازار ندارد

گوشی را که قطع می‌کند می‌گویم: شما کارتان چیست؟

ـ سراجی، زنگوله برای حیوانات می‌سازیم.

و به مغازه‌اش که پر از زنگوله‌های حیوانات است، اشاره می‌کند.

ـ از چی درست می‌کنید؟

ـ اینها را قبلا از برنج می‌ساختیم، اما امروز دیگر این کار را نمی‌کنند، گران تمام می‌شود. در عوض افغان‌ها یا روستاییان از ضایعات آهن زنگوله‌ها را می‌سازند و ما می‌فروشیم، دیگر برایمان صرف ندارد که خودمان تولیدکننده باشیم.

ـ چه کسی اینها را می‌خرد؟

ـ بیشتر روستاییان و گله‌داران، بازارش بد نیست، اما نزدیک عید هنگام ییلاق و قشلاق عشایر بهتر است.

ـ شما این حرفه را از چه کسی آموختید؟

ـ از پدرم، قدیم‌ها جوانان بیشتر حرفه‌ها را از پدرانشان یاد می‌گرفتند.

ـ به فرزندانتان هم می‌آموزید؟

مرد با قاطعیت جواب می‌دهد:

هیچ وقت، چه فایده دارد؟ من در این کار وارد شدم و برادرم درس خواند. او الان مهندس است و درآمدش بیشتر از من است و سطح سوادمان هم ـ دست‌هایش را با فاصله از هم گرفت ـ مثل زمین و آسمان است. نمی‌گذارم بچه‌هایم اشتباه مرا کنند، این شغل بازار ندارد، نسل جوان در آن وارد نمی‌شود و نباید بشود. این مغازه‌های بسته هم پر از قدیمی‌هایی‌اند که یا مرده‌اند یا زمینگیر شده‌اند.

می‌پرسم: آنهایی که زمینگیر شده‌اند، درآمدشان از کجا تامین می‌شود؟

ـ اکثرا تحت پوشش کمیته امداد هستند، چون از اینجا پولی در نمی‌آید. این مغازه روبه‌رویی که الان بسته است، تخت‌ساز است. تخت‌های چوبی می‌سازد اما ۲ ماه است که ۵۰۰۰ تومان هم فروش نکرده، چون دیگر مردم به این تخت‌ها احتیاجی ندارند.

یک قفس می‌خری؟

پیرمرد سراج: نمی‌گذارم بچه‌هایم اشتباه مرا کنند این شغل بازار ندارد، نسل جوان در آن وارد نمی‌شود و نباید بشود. این مغازه‌های بسته هم پر از قدیمی‌هایی‌اند که یا مرده‌اند یا زمینگیر شده‌اند

با خود فکر کردم این مغازه‌دارهای پیر، فروشنده اجناسی هستند که دیگر امروز کسی خواستار آنها نیست، اما مسلما همیشه این طور نبوده است. روزگاری این سرا در مرکزی‌ترین نقطه شهر و در دایره نیازهای مردمان جامعه سنتی بوده است، اما امروز در این زورآزمایی سنت و مدرن فریاد پیروزی مدرنیته صدای ضعیف سنت را می‌شکند و نیازهای جامعه سنتی را به تمسخر می‌گیرد و البته در زندگی پر رفاه و افاده خود اولین کسانی را که از یاد می‌برد، قربانیان این تغییرات‌اند؛ تغییراتی که سرعت را می‌طلبند و فرصت ایستادن برای رسیدن قدم‌های پیر را ندارند، قدم‌هایی که سعی می‌کنند عصازنان و سلانه سلانه به آنان بپیوندند.

پیرمردی را می‌بینم که دستان پینه‌بسته‌اش را بر بالای آتش افروخته نگه داشته است، در میان ترق ترق هیزم‌ها صدایش را می‌شنوم که می‌گوید:

از من قفس بخر.

ـ پدر جان من پرنده ندارم.

ـ خب برای جوجه‌هایت بخر.

ـ جوجه هم ندارم.

پیرمرد آرام و ناامید از مقابل دیدگانم دور می‌شود و فرصت پرسش نمی‌دهد؛ او نمی‌داند که خانه‌هایمان کوچکتر از آن است که جایی برای پرندگان داشته باشد.

● آینده‌ای سیاه‌تر از زغال...

در انتهای سرا صدای سرفه‌های پپاپی می‌آید، رد آن را می‌گیرم و به دکانی می‌رسم که از فرط سیاهی و تاریکی به غارهای قبل از کشف آتش می‌ماند. بر دیوار مقابل، گونی‌های سفید زغال تا سقف می‌رسد، سرفه‌های مرد که آرام می‌گیرد، می‌گوید:

ـ بفرمایید؟

می‌پرسم: چند سال است که زغال‌فروش هستید؟

ـ از بچگی‌ام، پیش پدربزرگم کار می‌کردم.

با انگشتش به دیوار کنارش اشاره می‌کند که آگهی ترحیمی مربوط به ۲۰ سال پیش بر روی آن جا خوش کرده است و مانند صورت مرد تیره شده است.

ـ درآمدش چطور است؟

ـ قبلا که گاز نبود نیاز مردم به زغال بیشتر بود، اما فقط اعیان‌ها پول خریدش را داشتند و بقیه اقشار جامعه از کودهای حیوانی برای تامین سوختشان استفاده می‌کردند، اما اوضاع امروز بهتر است، کسانی که از زغال استفاده می‌کنند بیشتر شده‌اند مثل وافوری‌ها، قلیانی‌ها.

ـ پس چرا اینجا زغال‌فروش کم هست؟

ـ این شغل مشکلات خاص خودش را دارد؛ اول این‌که خانواده‌هایمان با این شغل ما مخالفند و می‌گویند آلودگی دارد، بعد این‌که زغال بیماری‌های ریوی می‌آورد، چرب است، درگلو می‌ماند و آدم را تا مرز خفگی پیش می‌برد.

دوباره با این حرف سرفه‌هایش از سر گرفته می‌شود و سیاهی مصنوعی صورتش با سرخی ناگهانی در هم می‌آمیزد. برمی‌گردم و مغازه‌های روبه‌رویش را می‌بینم که بر سر درشان پارچه نوشته‌هایی است با مضمون این که صاحبان آنها می‌خواهند این مغازه‌ها را با سند ششدانگ، با اجناسش، با گذشته‌اش یا اعتبار کهنه‌اش بفروشند اما از پوسیدگی و تیرگی این پارچه‌ها می‌توان فهمید که سال‌هاست صاحبان این مغازه‌ها در انتظار خریدارانی نشسته‌اند که هرگز از راه نمی‌رسند، بر درهای بسته آن یادگاری‌هایی نوشته شده که تاریخش می‌گوید کودکان ۳۰ سال قبل آنها را کنده‌اند، هنوز شعارهای زمان انقلاب بر دیوارهای گچی این سرا دیده می‌شود.

● گرد فراموشی بر پالان‌دوزی

آن طرف‌تر مغازه‌ای است که پالان‌هایش را جلوی در آویزان کرده و صاحب مغازه پیرمرد نحیفی است که نشسته و به سرای خالی چشم دوخته است. صدای من او را به خود می‌آورد.

ـ خسته نباشید کار و بار چطوره؟

آهی می‌کشد.

ـ همیشه زیر یک یا ۲ میلیون قرضیم.

ـ خودتان این پالان‌ها را می‌بافید؟

ـ نه دیگر، من ۸۰ سال دارم و پالان‌دوزی کار سختی است، دیگر نمی‌توانم خودم تولید کنم، از افغان‌ها یا زنان روستایی که هنگام زمستان یا فراغتشان اینها را می‌بافند می‌خرم.

ـ فرزندانتان هم به شما کمک می‌کنند؟

سرش را با غرور بالا می‌گیرد و می‌گوید: نه بچه‌هایم دانشگاه رفته‌اند.

سپس با لحنی آرام ادامه می‌دهد:

ما آخرین نسلی هستیم که به این حرفه اشتغال داریم، دیگر نه خریداری است و نه فروشنده‌ای.

او ساکت می‌شود و من به آخرین بازمانده یک نسل می‌اندیشم، نسلی که سرنوشتش را با حرفه‌ها و مهارت‌هایی طی می‌کند که دیگر متعلق به سنت است و گذشته، گذشته‌ای که گردباد مدرنیته تمام نشان‌ها و نیازهای برخاسته از آن را با خود می‌برد و نمایندگان آن را تنها و بی‌کس در این سرای بی‌کسی باقی می‌گذارد، واقعیت اینجاست که دیگر وسایل حمل‌ونقل جامعه شهری‌مان نیازی به سراج و پالان‌های پیرمرد پالان‌دوز ندارد، دیوار خانه‌هایمان چشم تنگ‌تر از آن است که وجود پرنده‌ای را حتی در قفس تاب بیاورد و همچنین آتش شومینه‌هایمان مغرورتر از آن است که به ذغال‌های روسیاه اهمیت دهد.

اما ما اینجا گمشده در هیاهوی مدرن در عجب و سکوت سرایی غرق شده‌ایم که پر از فریاد بی‌کسی است و برای این نسل کهنگی‌اش همان طور تازگی دارد که تمدنی مربوط به هزاره‌های قبل از میلاد، آنان در میان همهمه مدرن از یاد می‌روند نه برای آن‌که حرفی برای گفتن ندارند بلکه بر عکس پر از خاطراتی‌اند که مشتاق شنیدن ندارد. صاحبان این حرفه‌ها از سرا که بیرون می‌آیند ناگهان متوجه دگرگونی‌هایی می‌شوند که چون فوران ناگهانی یک آتشفشان رعشه‌برانگیز است و البته نکته غم‌انگیز اینجاست که جامعه درست در اواخر عمر آنان بر گردونه تازه‌ای سوار شده بدون آن‌که قبل از این حرکت پرشتاب خود به نزدشان بیاید و به همراهی دعوتشان کند؛ اما آنان امروز در این گردش تازه گردون با فقر و تنگدستی‌شان به انتظار نشسته‌اند که شاید «دستی از غیب برون آید و کاری بکند.»

فرشته اثنی‌عشری