یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

درختانی که چوب‌های باارزشی شدند


درختانی که چوب‌های باارزشی شدند

در یکی از روزهای زیبا و آفتابی سه درخت در یک جنگل در کنار هم زندگی می‌کردند. آنها همیشه درباره آرزوهایشان با هم حرف می‌زدند. یکی از درخت‌ها که جلوتر از بقیه قرار گرفته بود، گفت: …

در یکی از روزهای زیبا و آفتابی سه درخت در یک جنگل در کنار هم زندگی می‌کردند. آنها همیشه درباره آرزوهایشان با هم حرف می‌زدند. یکی از درخت‌ها که جلوتر از بقیه قرار گرفته بود، گفت: آرزو دارم تنه باارزشی داشته باشم که پر از طلا و نقره و سنگ‌های گرانبها است. آن وقت هر کس می‌تواند من را به هر شکلی که دوست داشت، بسازد. این گونه زیبایی من بیشتر به چشم می‌خورد.

درخت دوم گفت: یک روز دوست دارم از من یک کشتی ساخته شود. آن وقت من می‌توانم آدم‌های زیادی را به سفرهای طولانی ببرم. هر کسی وقتی سوار من می‌شود احساس امنیت خواهد کرد و به قدرت من پی خواهد برد.

درخت سوم گفت: می‌خواهم آنقدر رشد کنم که بلندترین و قوی‌ترین درخت جنگل باشم. آن وقت مردم می‌توانند من را از هر جا که ایستاده‌اند، ببینند. آن وقت دوست دارم مرا قطع کنند و از من وسیله‌ای درست شود که همیشه به مردم کمک کند.

بعد از سال‌ها، آرزوی درختان به حقیقت پیوست. یک گروه از هیزم‌شکنان به آن جنگل رفتند. اولین هیزم‌شکن وقتی به درخت اول رسید، گفت: به آن درخت تنومند نگاه کنید. می‌خواهم چوب این درخت را به یک نجار بفروشم... و شروع به قطع کردن درخت کرد. درخت از این کار خیلی خوشحال بود چون می‌دانست نجار از او یک وسیله باارزش می‌سازد.

نفر دوم رو به درخت دوم کرد و گفت: این درخت خیلی تنومند است. می‌خواهم این درخت را به یک کشتی‌ساز بفروشم. درخت خیلی خوشحال بود چون می‌دانست بالاخره یک روز می‌تواند یک کشتی بزرگ شود.

نفر سوم که به درخت بعدی رسید، درخت احساس ترس کرد چون می دانست اگر او را قطع کنند، دیگر هیچ وقت نمی‌تواند به آرزویش برسد. جنگلبان گفت: من هیچ چیز خاصی از این درخت نمی‌خواهم بنابراین این درخت را قطع نمی‌کنم تا رشد کند. بعد آن را قطع می‌کنم.

زمانی که درخت اول به دست نجار رسید، از آن یک جعبه برای غذا دادن به حیوانات ساخت. بعد آن جعبه را در یک طویله گذاشتند که هر روز پر از یونجه می‌شد اما این،‌ آن چیزی نبود که درخت آرزو کرده بود.

از درخت دوم یک قایق کوچک درست کردند که برای ماهیگیری از آن استفاده می‌شد و این چیزی نبود که آرزوی آن درخت بود.

درخت سوم هم بریده شد، به قطعات بزرگی تقسیم شد که آن را کناری گذاشتند تا بعدها از آن استفاده کنند. سا‌ل‌ها گذشت و درختان بریده شده آرزوهای خود را از یاد بردند.

یک روز مرد و زن فقیری که هیچ جایی برای به دنیا آوردن نوزادشان نداشتند، از کنار آن طویله عبور کردند. آنها فرزند خود را درست در همان طویله به دنیا آوردند. مرد آرزو داشت که می‌توانست یک تختخواب بچه برای نوزاد داشته باشد. وقتی نگاه او به جعبه افتاد، متوجه شد جعبه می‌تواند گهواره نوزاد باشد. در همان لحظه بود که درخت به اهمیت نقش نگهداری و جایگاه خود پی برد.

سال‌های بعد یک گروه ماهیگیر سوار قایق ماهیگیری ساخته شده از درخت دوم شدند. وقتی کارشان تمام شد و در حال برگشت بودند، توفان شد. درخت فکر نمی‌کرد که آنقدر قوی باشد که بتواند از توفان به سلامت بیرون بیاید اما زمانی که آنها سالم به ساحل رسیدند، درخت به قدرت و اهمیت خود پی برد.

پس از مدتها انتظار مردی تنه خرد شده درخت سوم را خریداری کرد در حالی که آن مرد درخت را از میان خیابان‌ها عبور می‌داد که به دست نجار برساند، افراد زیادی حیرت‌زده به آن درخت عظیم نگاه می‌کردند. وقتی از درخت پلی ساختند که می‌توانست آدم‌های زیادی را که هیچ زمان نمی‌توانستند از یک طرف رودخانه به طرف دیگر بروند، به راحتی عبور دهد، تنه درخت به جایگاه خود پی برد.

بچه‌های عزیز هیچ چیز آنطور که در ظاهر به نظر ما می‌رسد، نیست.

خدا برای بندگانش اهداف خاصی دارد و اگر همه ما همیشه از خدا کمک بخواهیم، خداوند به ما کمک خواهد کرد. هر کدام از آن درختان به آن چیزی که می‌خواستند، رسیدند اما نه آنطور که خودشان فکر می‌کردند.

همه ما باید بدانیم ما هیچ وقت نمی‌دانیم خداوند برای ما چه سرنوشتی را تعیین کرده است ولی بهترین راه و سرنوشت برای هر کسی همان راهی است که خدا مشخص کرده است.



همچنین مشاهده کنید